سرایندهٔ فرامرزنامه:سیه دیو،پویان و تازان برفت خرامان سوی کوه تازید و رفت
❈۱❈
سیه دیو،پویان و تازان برفت
خرامان سوی کوه تازید و رفت
زتاج و زتخت و ز در وگهر
غلام و فرستنده و سیم وزر
❈۲❈
هم از اسب و از اشترو گوسفند
زگاوان که برکوه و در می روند
بیاورد چندان که هرکس که دید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
❈۳❈
سپهبد بدان گنج،خیره بماند
نهانی همه نام یزدان بخواند
بپرسید از دیو کین خواسته
کزو روی کشور شد آراسته
❈۴❈
بگویی که چون گرد کردی همه
چنین گوسفندان و اسب و رمه
سیه دیو گفت ای جهان پهلوان
زهنگام ضحاک تا این زمان
❈۵❈
بدین کوه و این دشت دارم نشست
جهانم چو یک مهره بد زیردست
بدین کوه سر هر شب آتش کنم
دل گمرهان را بدین خوش کنم
❈۶❈
زنزدیک واز دور،هرکس که دید
که آتش به گردون زبانه کشید
نباشند آگه زنزدیک من
زتیغ وسنان و زآهنگ تن
❈۷❈
بیایند نزدیک من بی گمان
اگر لشکری باشد ار کاروان
به یکبارشان پاک بی جان کنم
دل و دیده شان زار و پیچان کنم
❈۸❈
همه چارپا و همه خواسته
نمانم که مویی شود کاسته
بیارم نهم از برکوهسار
تو این کوه را خوار مایه مدار
❈۹❈
که امروز اگر تا به صد سالیان
ببینند این کوه کیشانیان
بیابند از این کوه،دینار وگنج
شوند از کشیدن سراسر به رنج
❈۱۰❈
زدینار و گنجم خود اندازه نیست
همان گوهر و لعل از اینجا بسیست
فرامرز از آن ماند اندر شگفت
زگفتارش اندرزها برگرفت
❈۱۱❈
که این دیو چندین بپیمود آز
بسی مردمان آوریده به کاز
بفرمود تا بارکرد آن همه
به پیش اندر افکند گنج ورمه
❈۱۲❈
سوی لشکر خویشتن کرد روی
سیه دیو،پیش اندرون راه جوی
چو خور از برباختر زد درفش
همی گشت رنگ زمانه بنفش
❈۱۳❈
سپهبد به لشکر گه خود رسید
یکایک سران سپه را بدید
همه برنهادند برخاک،سر
به نزد جهاندار فیروز گر
❈۱۴❈
که دیدند او خرم و تندرست
نبایست رخشان به خوناب شست
سپهبد نشست از بر تخت زر
نشستند گردان بسته کمر
❈۱۵❈
همه تازه روی وهمه شاد دل
از اندوه بگذشته آزاد دل
یکی جشنگه ساخت آن پهلوان
که گفتی برافشاند گردون روان
❈۱۶❈
زشادی بخندید می در قدح
زعکسش هوا پر زقوس وقزح
پری چهرگان،دسته گل به دست
به کف،ساغر می همه نیم مست
❈۱۷❈
رخ لاله گون از عرق پر گلاب
چو بر برگ نسرین چکیده شراب
بنالید ابریشم زبر زار
ز آواز او مست شد هوشیار
❈۱۸❈
چو از باده سرمست شد سرفراز
به دل اندرش مهر آن دلنواز
شکیب از دل و جانش دوری گزید
همی هر زمان لب به دندان گزید
❈۱۹❈
نه برآرزو خورد جامی که خورد
همی برزدی هر نفس باد سرد
بزرگان لشکر همه تن به تن
یکایک بگفتند بر انجمن
❈۲۰❈
کیانوش دستور جنگی تخوار
چو شیروی و اشکش یل نامدار
که این شیر دل مهتر نامور
سرافراز و با دانش و پرهنر
❈۲۱❈
از این گونه آمد کزیدر برفت
ندانیم تا بر سر او چه رفت
نبینیم رنگ رخش تازه رو
همی برکشد هر زمان سردهو
❈۲۲❈
از آن نامداران که با او بدند
همه راز داران دلجو بدند
گشادند جمله سراسر زبان
بگفتند با نامور پهلوان
❈۲۳❈
زکار بیابان و آهو و گرگ
همان آتش وکار دیو سترگ
در آن مرغزاران و آب روان
وزآن رفتن نامور پهلوان
❈۲۴❈
سوی چشمه ساران که در وی پری
نشسته چو بر آسمان،مشتری
بدان ماه رخ،پهلوان شیفتست
همانا کش آن دیو بفریفتست
❈۲۵❈
گوان چون شنیدند گفتارشان
زاندیشه شد تیز بازارشان
می چند خوردند از آن بزمگاه
برفتند چون رنگ شب شد سیاه
❈۲۶❈
جهان چادر تیره بر سرکشید
شد از تیرگی رنگ خور ناپدید
برفتند گردان به آیین خویش
سپهبد،سیه دیو را خواند پیش
❈۲۷❈
بپرسید ازو شاه فرطورتوش
همان شاه بینای با رای وهوش
گرت هیچ هست آگهی بازجوی
وگر چارهای نیز دانی بگوی
❈۲۸❈
بدو دیو گفت ای گرانمایه مرد
سرافراز جنگی به روز نبرد
به گیتی نگوید کسی نام اوی
نیارد کسی جستن آرام روی
❈۲۹❈
که او بر پری سر به سر پادشاست
سپهدار و با داد و فرمانرواست
همان کرگساران مازندران
به فرمان او از کران تا کران
❈۳۰❈
همین مرز کاینجاست ما را نشست
سر مرز آن نامور خسرو است
روارو چنان تا در باختر
همه بسته دارند پیشش کمر
❈۳۱❈
جهانی برآورده زیر اندرون
سپاهش ز ریگ بیابان فزون
ازیدر که ماییم تا پیش او
به یک ماه پویان رود راه جو
❈۳۲❈
چو فرمان دهی با سواری هزار
ازیدر ببندم کمر بنده وار
رسانم بدان شاه،فرمان تو
ازآن جا برآرم مگر کام تو
❈۳۳❈
یکی نامه بنویس با مهر وداد
چنان چون سزاوار مردم بواد
به نامه سخن های بی رزم گوی
همه گفتنی های با بزم جوی
❈۳۴❈
که او شهریار است و با کام و رای
بزرگ و سپرده جهان زیر پای
به گفتار شیرین و آوای نرم
دلش رام گردان زمهر و زشرم
❈۳۵❈
سپهبد چو بشنید ازو شادگشت
زتیمار آن دلبر آزاد گشت
بخفت و برآسود تا روز پاک
چو از شید،رخشیده شد روی خاک
❈۳۶❈
یکی معجز از زر و یاقوت ناب
بگسترد بر روی خاک،آفتاب
سپهدار بنشیت و نام آوران
سواران گردنکش و مهتران
❈۳۷❈
برفتند پیشش پراندیشه دل
زاندوه آن نامور پا به گل
نهانشان بدانست آن پهلوان
به ایشان چنین گفت کای سروران
❈۳۸❈
همانا که از کار من در به در
به گوش بزرگان رسیده خبر
که در دل چه دارم همی آرزوی
سزد گر شوندم یکی چاره جوی
❈۳۹❈
ابا آن که این آرزو اندکیست
بکوشیم تا درتن و جان رگیست
زدیو و زجادو واز اژدها
زدریای ژرف و دژ واز بلا
❈۴۰❈
گذشتم زهر کشور گرم وسرد
کشیدیم و دیدیم تیمار ودرد
سپاسم زدادار فیروزگر
که مارا بدادست مردی وفر
❈۴۱❈
ودیگر کزین نامداران من
یکی گم نگشتند از آن انجمن
سپهدار اگر چند نام آورست
زمردی زنام آوران برتر است
❈۴۲❈
یکی کار ماندستمان با پری
بساییم دست اندرین داوری
که این کام دیگر در این روزگار
به فیروزی دادگر کردگار
❈۴۳❈
برآید به ما داستانی شود
که هرکس که این داستان بشنود
زما مهر یزدان بیارد به یاد
بمانیم خرم دل و بخت شاد
❈۴۴❈
پس از هرکه نامی بود در جهان
که هرگز به گیتی نگردد نهان
همه پهلوانان سرافراختند
همه پاسخش را بیاراستند
❈۴۵❈
که برماتو را کام،فرمانرواست
مراد تو یکسر همه کام ماست
اگر کوه و دریا شود پر زتیغ
و گر تیغ بارد زبارنده میغ
❈۴۶❈
زبهر مراد تو ای پهلوان
نباشد دریغ از بزرگان روان
سپهبد زگفتارشان تازه گشت
به دل،آرزوها بی اندازه گشت
کامنت ها