سرایندهٔ فرامرزنامه:بفرمود تا شد نویسنده پیش نشاندش بر تخت،نزدیک خویش
❈۱❈
بفرمود تا شد نویسنده پیش
نشاندش بر تخت،نزدیک خویش
یکی نامه فرمود با رای وهوش
پراز مهر،نزدیک فرطورتوش
❈۲❈
چوماهی برآمد زدریای مشک
گذر کرد بر روی کافور خشک
ببست از بر کاغذ،ابری چو قار
ببارید ازو گوهر شاهوار
❈۳❈
نخستین که بنهاد سر برزمین
گرفت آفرین بر جهان آفرین
خداوند پیدا و راز نهفت
خداوند بی یار و انباز و جفت
❈۴❈
به شش روز،نه چرخ بر پای کرد
جهان را بدو اندرو جای کرد
زبرهان او ذره مهر وماه
به ایشان شماره دهد سال وماه
❈۵❈
زدیو و دد وآدمی وپری
زخورشید تا ذره ای بنگری
همه بندگانند جویندگان
درین بندگی نیز پویندگان
❈۶❈
ورا در جهان پادشاهی رواست
که او آفریننده پادشاست
وزو بر شهنشاه فرطورتوش
جهاندار و بینا دل و پاک هوش
❈۷❈
سزاوار باشد بدو آفرین
که هم با نژاد است و هم پاک دین
هم از خسروان جهان برتر است
سرافراز و بر مهتران مهتر است
❈۸❈
خداوند گنجست و تاج وکمر
خداوند با زیب و با مهر و فر
زما نیز بروی فراوان درود
درودی که مهرش بود تار و پود
❈۹❈
رسیدم به خوبی بدین بوم وبر
سر مرز آن خسرو نامور
ابا لشکر و بوق و کوس وسپاه
ابا نامداران زرین کلاه
❈۱۰❈
چواز گردش چرخ ناسازگار
مرا بهره این بد در این روزگار
که حیران شوم چند گه درجهان
ببینم بسی آشکار و نهان
❈۱۱❈
به نزدیک مرز شما آمدیم
بدین بوم و بر چند گه دم زدیم
زگفتار و کردار و فرهنگ تو
زمردی و دیدار و نیرنگ تو
❈۱۲❈
شنیدیم هرگونه از هرکسی
که دارید بهره ز دانش بسی
چنین آرزو خاست در جان ما
برینست جاوید پیمان ما
❈۱۳❈
که با تو مرا آشنایی بود
زدیدار تو روشنایی بود
منم پهلوان زاده بافرین
سرافراز گردی ز ایران زمین
❈۱۴❈
جهانگیر پور جهان پهلوان
سپهبد سرافراز روشن روان
چو دستان نیا و چو رستم پدر
جهاندار و گردنکش و نامور
❈۱۵❈
نبیره سرافراز سام سوار
که از جنگ شیران ربودی شکار
بدین گونه از زخم شمشیر تیز
بماندست ازو نام تا رستخیز
❈۱۶❈
کنون زو منم در جهان یادگار
به هرکار،شایسته کارزار
شنیدم که اندر شبستان تو
پس پرده خوب رویان تو
❈۱۷❈
یکی ماه روییست نام آرزوی
مرا خاست در دل بسی آرزوی
که با تو یکی نیز خویشی کنم
به خوبی بسی رای بیشی کنم
❈۱۸❈
به من ده به آئین،تو آن ماه را
نگار سمن بوی دلخواه را
بدین گفتگو اندرون جنگ نیست
تو را هم به پیوند ما ننگ نیست
❈۱۹❈
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
چو بگشاد لب را به گفتار نغز
که گیتی به پیوند،خرم بود
به بیگانگی،دل پر از غم بود
❈۲۰❈
نبینی که بر شاخ های درخت
به پیوند بنهد یکی نیک بخت
چو سر برکشد شاخ آید به بر
دهد میوه را بخش تو خوب تر
❈۲۱❈
همیدون به آب روان درنگر
که چون یافت پیوند آب دگر
یکی چشمه ای همچو دریا شود
جهانش درازی و پهنا شود
❈۲۲❈
چو گشت از نوشتن،سخن اسپری
برآراست دیو سیه رهبری
فرستاد با او دلاور سوار
زگردان شمشیر زن،یک هزار
❈۲۳❈
ابا هدیه و اسپ آراسته
زدینار و ا زگنج و از خواسته
روان گشت دیو از بر راه دور
بتازید در راه یک ماهه بور
❈۲۴❈
بیامد سیه دیو با تاب وتوش
به نزدیکی شاه فرطورتوش
یکی را فرستاد از پیشتر
که گوید بدان شاه با مهر وفر
❈۲۵❈
که آمد فرستاده نامدار
برشاه فرطور پاکیزه وار
چو بشنید آن خسرو سرفراز
پذیره فرستاد پیشش فراز
❈۲۶❈
گوی نامور بود وارود نام
به نزدیک شه یافته رای وکام
روان گشت و آمد پذیره به راه
خود و نامداران با دستگاه
❈۲۷❈
چوآمد به نزد سیه دیو گرد
سوار سرافراز با دستبرد
فرود آمد از اسب و پرسید دیر
سواری برافکند از آن پس چو شیر
❈۲۸❈
که تا شاه را زان دهد آگهی
از این شیروش مرد بافرهی
سیه دیو شیراوژن و سرکشست
تو گویی که بر زین،که آتش است
❈۲۹❈
چو بشنید خسرو برآراست کار
به نزدیک آن انجمن شهسوار
بیامد سیه دیو مانند کوه
زگردان ایران ابا او گروه
❈۳۰❈
چوآمد در ایوان آن سرفراز
درودش رسانید و بردش نماز
یکی هدیه و اسپ آراسته
ابا گنج و دینار و هم خواسته
❈۳۱❈
بیاورد بسپرد و نامه بداد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
ستایش نمود از فرامرز گرد
زمردی و فرهنگ واز دستبرد
❈۳۲❈
از آن کارهایی که او کرده بود
به هندوستان و به چین رفته بود
به نزدیک شاه پری باز گفت
شهنشا پذیرفت واندر شکفت
❈۳۳❈
از آن پس بفرمود فرطورتوش
وزآن پیشکاران با رای وهوش
یکی کاخ پرمایه پرداختند
زبهر سیه دیو یل ساختند
❈۳۴❈
زگردان چو پرداخت آن بارگاه
بیامد نشست از بر تخت شاه
بیاورد آن نامه دل پسند
وزو مهر برداشت بگشاد بند
❈۳۵❈
چو برخواند نامه دبیر جوان
شگفتی نمودند پیرو جوان
از آن جستن مهر وپیوند او
پراندیشه شد خسرو نامجو
❈۳۶❈
زیک ره به پیوند او شاد گشت
ز روی دگر پر زفریاد گشت
که با آدمی نبود از بن وفا
گرفتار خشمند و کین و جفا
❈۳۷❈
به آغاز اگر چند نیکی کنند
سرانجام،عهد و وفا بشکنند
نباشند پیوسته بر یک نهاد
نجنبد زهر جا به هر خیره باد
❈۳۸❈
به جای نکویی،بدی آورند
به هر راستی در کژی آورند
وگر سر بپیچم ازین گفتگوی
نخواهم که دختر شود جفت اوی
❈۳۹❈
پر ازدرد گردد دل پهلوان
زساغر گراید به تیرو کمان
به ناکام با او بباید زدن
از آن پس ندانم چه شاید بدن
❈۴۰❈
یکی کینه پیدا شود در نهان
بسی برسر آید سر اندر زمان
ازآن پس که داند بجزکردگار
که فیروز برگردد از کارزار
❈۴۱❈
چنین گفت داننده پیش بین
که هرکس که پیدا کند تخم کین
زکردار خود زود پیچان شود
سر پادشاهیش ویران شود
❈۴۲❈
به گیتی درش رنج وسختی بود
به محشر همان شوربختی بود
پس آن به که با داد،داد آوریم
به پاسخ همه مهر،یاد آوریم
❈۴۳❈
که گیتی فسونست و پر درد و رنج
به یکسان نماند سرای سپنج
همه مهتری باد فرمان ما
نکو کاری و رای و پیمان ما
❈۴۴❈
چو زاندیشه بیکران شد ستوه
برآورد سرکرد زی رخ ستوه
کامنت ها