سرایندهٔ فرامرزنامه:چنین گفت با نامداران خویش بزرگان کشور که بودند پیش
❈۱❈
چنین گفت با نامداران خویش
بزرگان کشور که بودند پیش
که ای سرفرازان با هوش و رای
خردمند و با دانش و رهنمای
❈۲❈
بدانید کز مرز ایران زمین
جوانی سرافراز و پاکیزه دین
که پورجهان پهلوان رستمست
نبیره ز سامست واز نیرمست
❈۳❈
بزرگست و با دانش و با نژاد
خردمند و با گوهر و فر و داد
رسیدست نزدیکی مرز ما
شده آگه از دانش و ارز ما
❈۴❈
به پیوند ما رای دارد همی
که با رای او پای دارد همی؟
سیه دیو کز باد شمشیر اوی
فشرده شد خون چو آبی به جوی
❈۵❈
زهنگام ضحاک تا این زمان
نبردست کس دست او از میان
به گیتی کس پشت او را ندید
نه دام و دد از بیم او آرمید
❈۶❈
کنون پیش او چون همه بندگان
به فرمان او چون سرافکندگان
بدین کارش ایدر فرستاده است
که با رای و تدبیر و آزاده است
❈۷❈
پراندیشه گشتم بدین داوری
که با آدمی چون بسازد پری؟
که با یکدگر ما نه هم گوهریم
مبادا کزین کار،کیفر بریم
❈۸❈
چه گویید واین را چگونست راه
چه سازم بدین پهلوان سپاه
چنین پاسخ آمد زهر مهتری
که بود اندر آن انجمن سروری
❈۹❈
که ای شاه با دانش و رهنمای
به دانش،خرد را تویی رهنمای
ولیکن چو زی ما کنی خواستار
بگوییم چیزی که آید به کار
❈۱۰❈
نخستین تو او را برخویش خوان
زنخجیر و رود و می و بزم جان
ببین وبدان گر پسند آیدت
به دل گر همی فره مند آیدت
❈۱۱❈
به دیداروگفتاروخوردونشست
به هرآزمایش برآسای دست
همان موبدان نیز در انجمن
زدانش بپرسند چندی سخن
❈۱۲❈
گرا یدون که این نامور پهلوان
سرافراز و بیدار و روشن روان
به گوهر،درست و به دل،هوشیار
به مردی،ستور وبه دانش،سوار
❈۱۳❈
وفا دارد و مهر ورای وخرد
روان را به دانش همی پرورد
ابا این همه گردی و زور وفر
نژاد بزرگی و شرم و هنر
❈۱۴❈
سزد گر سرآری به پیوند او
شوی شادمانه به پیونداو
وگر آن که آید سرافراز شیر
سوی کشور ما چوآید دلیر
❈۱۵❈
بدین ره نباید که دیو آمدست
ابا نامداران نیو آمدست
کزیدر سیه دیو چون بازگشت
پر از برف و سرما شود کوه ودشت
❈۱۶❈
کنون مهرگان آید و ماه دی
که بفسرد خواهد رگ وجان و پی
زمستان و سرما بدین راه،دیو
نیارد گذر کرد و نه مرد نیو
❈۱۷❈
مر او را گذر سوی کژدر بود
گذشتن بدان راه،خوش تر بود
در این راه اریدون که فرمان دهی
تو شاهی و ما جمله نزدت رهی
❈۱۸❈
چو خواهی که او را به هر نیک و بد
به مردی و رادی و فر و خرد
ببینی نکو آزمایش کنی
همان آزمون را فزایش کنی
❈۱۹❈
به دیوان و جادوی کندآوران
به افسون و برهان دانشوران
بگوییم تا هفت منزل به راه
بسازند پتیاره پیش سپاه
❈۲۰❈
زشیران و گرگان واز اژدها
زسرما و گرما زهر دو بلا
همان جادو و اژدر ودیو وغول
کزو درد و رنجست و هم بیم وهول
❈۲۱❈
همان کرگدن دیو بی ترس وباک
که از ابر،مرغ اندر آرد به خاک
بیایند در راه آن شیرمرد
به رزم از زمانه برآرند گرد
❈۲۲❈
همیدو گر این شیروش مردگرد
جوان سرافراز با دستبرد
به فر و به مری و زور و هنر
بدین هفت منزل بیابد گذر
❈۲۳❈
سزای ستایش بود بی گمان
ستودن به مردی مر او را توان
تو نیز آن زمان ناسپاسی مکن
بیندیش وحق ناشناسی مکن
❈۲۴❈
بدان راه رو کو نماید تو را
کزو آرزوها برآید تو را
چو بشنید شاه،این پسند آمدش
همه گفته ها سودمند آمدش
❈۲۵❈
یکی بزمگه ساخت شاهنشهی
بیاراست ایوان و گاه مهی
فرستاد و دیو سیه را بخواند
سوی تخت زرپیکرش بر نشاند
❈۲۶❈
نهادند زرین یکی پیشگاه
نشستند گردان ابر تخت شاه
یکی کاخ بود از خوشی چون بهشت
همان خاک او مشک و زر بود و خشت
❈۲۷❈
در وبام و دیوارها پرنگار
بدو اندرون پرده گوهر نگار
ز در و ز یاقوت سرخ و گهر
زلعل و زبرجد نشانده به زر
❈۲۸❈
زمینش ز زربفت وخز و حریر
چنان چون نموده بدو مهر،تیر
غلامان خورشید رو صف زده
پس و پیش خسرو رده بر رده
❈۲۹❈
همه لب پر از نوش و سرها به پیش
پرستار،پیش ایستاده به پیش
به کف بر،می و چشم ها نیم مست
زنسرین و از لاله دسته به دست
❈۳۰❈
فراوان بر هرکسی چون نثار
به مجلس زعنبر زمشک تتار
چوایوان ا زآن مشک،بویا شده
زخنیاگران،کاخ، گویا شده
❈۳۱❈
چو بازیر و بم راز برساختی
صدای نوا در هوا تاختی
زآهنگ وآوای بانگ وخروش
همی شادمان گشته قلب سروش
❈۳۲❈
تو گفتی که ناهید با مشتری
در آن بزمگه بد به خنیاگری
بدین گونه تا شد هوا تیره فام
به یاد فرامرز خوردند جام
❈۳۳❈
سخنشان به دیدار او بد همه
زمردی و کردار او بد همه
کامنت ها