سرایندهٔ فرامرزنامه:بیاورد صد کاروان شتر زآب وعلف کرده یکباره پر
❈۱❈
بیاورد صد کاروان شتر
زآب وعلف کرده یکباره پر
به پیش اندر افکند و پویان برفت
برآن ریگ تاریک،جویان برفت
❈۲❈
زگرمی همی سوخت تن در سلاح
نبد روز پیکار وگاه مزاح
زبان ها برون اوفتاده زکام
همه یاد کردی زقوم و مقام
❈۳❈
تن بارگی گشته از خوی پرآب
برآن دشت بی آب ودل پرشتاب
به یزدان بنالید هرکس به درد
از آن راه تاریک پربار و گرد
❈۴❈
بدین گونه ببرید سه روزه راه
میان دو کوه اندر آمد سپاه
چو آورد لشکر میان دو کوه
خود ونامداران پس اندر گروه
❈۵❈
سراپرده زد بر لب جویبار
پس وپشت او لشکر نامدار
شب آمد بخفتند و دم بر زدند
یکی بر لب خشک،نم بر زدند
❈۶❈
ز رنج و غم راه دور ودراز
برآسود آن لشکر رزم ساز
چو پاسی ازآن تیره شب درگذشت
زابر سیه آسمان تیره گشت
❈۷❈
برآمد یکی ابر مانند غار
سراسر بپیوست بر کوهسار
ازآن ابر تاریک و باد دمان
جهان گشت پردام اهریمنان
❈۸❈
ببارید برفی به کردار او
کزآن شد دل نامداران ستوه
برآمد به بالا یکی تیره برف
پراز برف شد کوهسار شگرف
❈۹❈
سرا پرده و خیمه ها پر ز یخ
کشیده شد از برف از دشت نخ
نبد دست و بازو کسی را به کار
پر از برف و سرما شد آن کوهسار
❈۱۰❈
چواز برف و سرما به بیچارگی
رسیدند لشکر به یکبارگی
سپهبد چنین گفت با بخردان
که ای نامداران و فرخ ردان
❈۱۱❈
زبد دست خواهش به یزدان بریم
زخود بینی وکبر، دل برکنیم
بدین رنج،رخ سوی او آوریم
زچشم، آب حسرت به رو آوریم
❈۱۲❈
مگرمان ببخشد از این سخت جای
که اویست بیچاره را رهنمای
بزرگان و گردان لشکر همه
سپاه آنچه بودند یکسر همه
❈۱۳❈
به زاری همه دست برداشتند
زاندازه فریاد بگذاشتند
که ای برتر از دانش و عقل و جان
تویی آفریننده انس وجان
❈۱۴❈
بدین جای بی دسترس،دست گیر
نیاز همه بندگان درپذیر
چوکردند از این گونه زاری بسی
زسرما نپرداخت با خود کسی
❈۱۵❈
ببخشود بخشنده داد ومهر
همان گاه شد تازه روی سپهر
همان گه بیامد یکی باد تند
ببرد از رخ آسمان ابر کند
❈۱۶❈
چو بخشایش و داد یزدان بود
بهار و دی وتیر،یکسان بود
بیامددل مهتران باز جای
نیایش کنان پیش یزدان به پای
❈۱۷❈
سراپرده و خیمه پربرف ویخ
فکندند برتن برآن کوه،شخ
چوشد خشک،خرگاه و پرده سرای
بزرگان برفتند یکسر زجای
❈۱۸❈
سبک بار کردند چیزی که بود
وزآنجا برفتند مانند دود
سه روز وسه شب بود در راه برف
برفتند از آن راه برف شگرف
❈۱۹❈
چهارم چو آمد میان دو کوه
سراسر همه لشکرش بد ستوه
بدیدند یک دشت پرآب وگل
همان جای رامش بد و رود ومل
❈۲۰❈
گرفتند بر دادگر آفرین
خداوند فیروز جان آفرین
اگر چند بسیار دیدند رنج
به هر بهر زان خرمی بود گنج
❈۲۱❈
نماند به مردم،غم و رنج ودرد
نه خوبی و آسانی و گرم وسرد
نه سود و زیان ونه نیک و نه بد
خردمند مردم چرا غم خورد
❈۲۲❈
برآن دشت پرگل فرود آمدند
ابا رامش و نای و رود آمدند
یکی بزم خرم بیاراستند
همی جام زرین بپیراستند
❈۲۳❈
چو خوردند با شادمانی سه روز
چهارم زگردون چو گیتی فروز
برآورد رخشنده،زرین درفش
بدرید شب،پرنیانی بنفش
❈۲۴❈
دلیران به رفتن سر افراختند
دل از رنج و سختی بپرداختند
همی رفت پیش اندرون،پهلوان
سیه دیو،همراه او با ردان
❈۲۵❈
دگر باره آن پهلوان بزرگ
بپرسید از نره دیو سترگ
که دیگر شگفتی چه بینم به راه
یکایک بگو ای گو نیک خواه
❈۲۶❈
بدو گفت کز کرگدن دیو زوش
هم اکنون به گوش آیدت یک خروش
کزآن گونه پتیاره دیو ژیان
ندیده است هرگز کس اندر جهان
❈۲۷❈
بدرد زآواز او کوه وسنگ
بخاید ز بیمش ژیان شیر،چنگ
تن پیل دارد سرکرگدن
سرون بر سرش چون درخت گشن
❈۲۸❈
به تک باد را زیر پی بسپرد
به دندان چو پیل ژیان بشکند
سر و پای پیل ژیان بر زند
چو بادش ز روی زمین برکند
❈۲۹❈
نباشد مر او را یکی پشه سنگ
ازوکوه،پیچان شود روز جنگ
فرامرز فرمود تا رزم ساز
بیارند در پیش آن سرفراز
❈۳۰❈
زبهر نبرد آنچه بد ناگزیر
زتیغ و زگرز و کمان و زتیر
بپوشید یکسر همان ساز جنگ
برون تاخت مانند شیر و پلنگ
❈۳۱❈
سپه رفت و خود ماند پیش اندرون
تو گفتی روان شد که بیستون
چو خورشید از باختر کرد روی
به منزل رسید آن گو نامجوی
❈۳۲❈
به دست اندرون خنجر دد فکن
چو دانست مأوای آن کرگدن
یکی نعره زد پهلوان دلیر
که از نعره او بلرزید شیر
❈۳۳❈
چو بشنید آن دد، برآشفت سخت
که از نعره گرد با زیب و بخت
بیامد برش کرگدن دیو زوش
برآورد بر چرخ گردون خروش
❈۳۴❈
دمنده ز ابر اندر آورد سر
شد از هیبتش کوه،زیر و زبر
چو از دور دیدش نبرده سوار
بغرید مانند شیر شکار
❈۳۵❈
ببارید بر وی زتیر خدنگ
زپیکان بر وی جهان کرد تنگ
دد تیز دندان بیامد چو باد
به پای سمند جوان در فتاد
❈۳۶❈
سرونی بزد بر زهار سمند
به یک زخم بر تیره خاکش فکند
سپهبد بجست از بر بادپای
چوپیل دمان اندر آمد زجای
❈۳۷❈
پیاده درآویخت با کرگدن
یکی تیغ در چنگ آن پیل تن
بزد بر میان سرش تیغ تیز
به مردی برآورد از او رستخیز
❈۳۸❈
به دو نیمه شد پیل وش پیکرش
به خاک اندر افکند یال وبرش
بیامد خروشان به پیش خدای
خداوند نیروده رهنمای
❈۳۹❈
خروشید بسیار و کرد آفرین
بمالید رخسارها بر زمین
همان گاه دیو سیه در رسید
مراو را به جای پرستش بدید
❈۴۰❈
فتاده به نزدیک او کرگدن
به خنجر به دو نیمه گشتست تن
بدو آفرین خواند دیو دلیر
ابر بازوی نامور نره شیر
❈۴۱❈
سپه نیز آمد ز راه دراز
ببردند یک یک براو نماز
بسی آفرین کرد هر کس بر او
که جاوید بادا یل نامجوی
❈۴۲❈
همان جا بر سبزه خرگه زدند
سراپرده نزد یکی ره زدند
به رامش نشستند و می خواستند
دل از خرمی ها برآراستند
❈۴۳❈
چو شد مست هرکس سوی خوابگاه
برفتند آسوده یکسر سپاه
دگر روز چون گشت خورشید،زرد
بگسترد زرآب بر لاجورد
❈۴۴❈
برآراست راه،آن یل پهلوان
همه نامداران روشن روان
دگر باره با آن سیه دیو گفت
که در کار دانش مکن در نهفت
❈۴۵❈
چه بینم دگر باره از دیو ودد
در این ره چه پیش آیدم نیک وبد
دگر گفت با او سیه دیو گرد
که ای مرد با دانش و دستبرد
❈۴۶❈
یکی دیگرت کار ماندست و بس
کز آن سهمگین تر ندیدست کس
چو زین بگذری هیچ رنجت نماند
بجز کشور و تاج وگنجت نماند
❈۴۷❈
یکی اژدها است بر رهگذر
کزو چرخ گردنده جوید حذر
چو کوهی به تن باشد وتف و تاب
گریزد ازو بر سپهر،آفتاب
❈۴۸❈
دو چشمش چو دو طاس هم پر زخون
زکام و دمش آتش آید برون
نفس همچو سوزنده آذرگشسب
زمیلی به دم در کشد پیل واسب
❈۴۹❈
به سر بر دو شاخش بود تیر سخت
ستبری فزون تر زشاخ درخت
همی دست و پا دارد ویال وبر
به چنگال،ماننده شیر نر
❈۵۰❈
گرایدون که او را نگون آوری
به مردی تن او به خون آوری
چنان دان که داننده خوب وزشت
به نام تو منشور مردی نوشت
❈۵۱❈
سیه دیو را گفت شیرژیان
که ای مرد دانای شیرین زبان
بسی دیده ام زین نشان اژدها
ازین سخت تر گاه کین وبلا
❈۵۲❈
که هرگز نپیچیده ام سر زجنگ
نه در رزم جستن نمودم درنگ
به زور جهاندار ازین اژدها
برآرم دمار ونیابد رها
❈۵۳❈
بگفت این وبرگستوان بر سیاه
برافکند آن پهلو رزمخواه
کامنت ها