سرایندهٔ فرامرزنامه:زدو روی،لشکر بیاراستند صف گوی وچوگان بیاراستند
❈۱❈
زدو روی،لشکر بیاراستند
صف گوی وچوگان بیاراستند
زیک رو سرافراز شیرژیان
ابا ده دلاور زایرانیان
❈۲❈
ز روی دگر شاه فرطورتوش
ابا ده جوانمرد با رای وهوش
زمیدان چو برخاست گرد نبرد
برآمد خروشیدن دار وبرد
❈۳❈
سوار اندر آمد به پیش سوار
برآمد زچوگان به کیوان،غبار
گه این کرد هوی وگه آن برد گوی
دژم کرده رخسار با گفت وگوی
❈۴❈
سواران ایران و گرد دلیر
برگوی رفتند مانند شیر
یکی گوی زد پهلوان بلند
تو گفتی که بر اوج مه برفکند
❈۵❈
هرآن گه که برگوی،چوگان زدی
ازوگوی گردان سرافشان شدی
بدان سان شدی درهوا ناپدید
تو گفتی که گردونش برخود کشید
❈۶❈
هنوز از هوا نامدی بر زمین
که آن شیردل پهلوان گزین
به زخمش چنان تیز برداشتی
که هرکس که دیدیش پنداشتی
❈۷❈
کجا از خم ماه نوگر بجست
بشد راست بر دامن مه نشست
گر از دام عقرب شدی گوی مهر
گرفتش به بر باز گردون سپهر
❈۸❈
به میدان در از زخم چوگان او
نیارست رفتن کسی پیش گو
سواران که با او به میدان بدند
همه نامداران و گردان بدند
❈۹❈
از آن زخم چوگان فرو ماندند
بسی آفرین ها بدو خواندند
زمانی چو بگذشت ازین گونه کار
برآسود از گوی بر نامدار
❈۱۰❈
زمیدان سوی کاخ وایوان شدند
سوی رامش وبزم شادان شدند
نهادند بر کف،می لاله رنگ
پریچهره بر دست،مزمار وچنگ
❈۱۱❈
به مستی چنین گفت فرطورتوش
بدان پر خرد مرد با رای وهوش
که نزدیکی شهر،یک روزه راه
یکی مرغزار است و نخجیرگاه
❈۱۲❈
سزد گر بدان جا گذاری کنیم
یکی هفته آنجا شکاری کنیم
فرامرز گفتش که فرمان توراست
تویی مهتر و رای و پیمان توراست
❈۱۳❈
سپهبد چو از کوه بنمود تاج
به دل پر به مشک و به زنگار عاج
نشستند بر اسب،گردان شاه
ابا شیردل پهلوان و سپاه
❈۱۴❈
سوی دشت نخجیر کردند روی
همه راه،شادن و نخجیرجوی
جهاندار فرطورتوش گزین
ابا رهنما موبد پاک دین
❈۱۵❈
جدا می نگشتند از پهلوان
به هر جا که اوتیزی کردی عنان
برابر بدندی ابا او به هم
بدان تا ببیند از بیش وکم
❈۱۶❈
هنرهای آن شیرمرد دلیر
ابا غرم و گوران وآهو وشیر
پدید آمد از دشت،نخجیر وگور
به دلهای گردان درافتاد شور
❈۱۷❈
جهان پهلوان،بارگی تیز کرد
برآورد از آهو و گور،گرد
یکی گور نر دید گرد دلیر
که می آمد از برز بالا به زیر
❈۱۸❈
یکی نره شیر از پس او دمان
همی شد خروشان دمان و ژیان
خدنگی بزد بر بر گور نر
به تیزی برآورد از گور، سر
❈۱۹❈
گذرکرد واز سینه گور،تیر
برآمد به پیشانی نره شیر
ز مغزش برون رفت تیر خدنگ
بیفتاد بر دشت کش بی درنگ
❈۲۰❈
بدین گونه بر دشت نخجیرگاه
بکردش همان گور و آن دو تباه
دگر باره آمد یکی شیر نر
بغرید بر پهلو نامور
❈۲۱❈
چوآن از کمان باز بگشاد شست
بزد سینه دد زتیرش بخست
به جنگ اندر آمد دد تیز چنگ
پس و پشت آن شیروش گشت تنگ
❈۲۲❈
دو چنگ اندر آورد و زد ای شگفت
سرین سمند سپهبد گرفت
دلاور بپیچید بر دشت کین
کشید از میان،تیغ بر پشت زین
❈۲۳❈
بزد بر میان دهان،خنجرش
جدا کرد از تن،دوگوش و سرش
بیفتاد بر جای،شیر ژیان
به زاری برآمد روانش زجان
❈۲۴❈
یکی شیر دیگر زدنبال گور
نشسته برآورده از گور،شور
براند از پسش پهلو نامور
بدان تا نماید زمردی هنر
❈۲۵❈
چو نزدیک شد به گور وبه شیر
همی شیر،بالا بد و گور،زیر
بزد تیغ زهرآبگون،شیرمرد
به یک زخم مر هر دو را پاره کرد
❈۲۶❈
چنان راست زد تیغ، مرد دلیر
که شد نیمی از گور بر نیمی زشیر
اگر هر دو نیمه بسنجد کسی
نبودی به هم بر فزونی بسی
❈۲۷❈
به یک تیر پرتاب دو غرم نر
همی تاختند پس یکدگر
خدنگی بینداخت مرد جوان
بزد بر بر غرم تیره روان
❈۲۸❈
شد از سینه غرم پیشین برون
نبد پر وپیکان تیرش به خون
یکی گاو کوهی چو کوه روان
زکوه اندر آمد به صحرا دوان
❈۲۹❈
برانگیخت بالای با توش وتاو
چو شیر اندر آمد به نزدیک گاو
ببازید شست ازبر پشت اسب
بغرید مانند بانو گشسب
❈۳۰❈
گرفتش همی گردن ویال وشست
بپیچید و کردش ابرخاک،پست
پلنگی یکی گورافکنده بود
همان گور اندر کفش زنده بود
❈۳۱❈
چنان تاخت اسب،آن یل تیزچنگ
که بربود گور از کف آن پلنگ
چوآن گور از دست آن در ربود
بیامد دگر باره بر سان دود
❈۳۲❈
بزد چنگ و بگرفت یال پلنگ
بگردید بر گور زد بی درنگ
بشد تازه پس شاه فرطورتوش
بسی آفرین کرد زین زور وتوش
❈۳۳❈
به دل گفت زین سان نبیند کسی
چو این نامداری به گیتی بسی
بدین شیرمردی و این زور و فر
بدین سرفرازی و چندین هنر
❈۳۴❈
ندید و نبیند چو کیوان و هور
کزو چشم بد باد پیوسته دور
کسی کش بر دیو و شیر وپلنگ
ندارد زپیکار اوشان درنگ
❈۳۵❈
خدایا نگه دار این گرد شیر
بماناد پیوسته شاد و دلیر
چو یک چند در دشت نخجیرگاه
ببودند رامش کنان با سپاه
❈۳۶❈
از آن جا سوی شهر بازآمدند
دلارای و با کام و ناز آمدند
نشستند یک ماه دیگر به بزم
بیاسود سرها سراسر ز رزم
❈۳۷❈
سرماه،دستور فرطورتوش
چنین گفت با شاه پاکیزه هوش
که گر چند رامش،خوش و خرمست
نخوانمش دل پر خره در عمست
❈۳۸❈
هنر گر کنون کار این پهلوان
ببیند یکی شاه روشن روان
دل شه ز گفتار او تازه گشت
بدو شادمانی بی اندازه گشت
❈۳۹❈
چو دخته شد از نامدار انجمن
پراکنده گشتند سران تن به تن
بدو گفت کز کار این نره شیر
جوان می شود گونه مرد پیر
❈۴۰❈
به مردی و دانش به رای و خرد
همی از سپهر برین بگذرد
بدو گفت دستور،کای شهریار
خردمند واندر جهان،نامدار
❈۴۱❈
بدین نامور شیرمرد جوان
سرافراز و با داد و روشن روان
بهانه نماندست از هیچ روی
کنون رای واندیشه او بگوی
❈۴۲❈
بفرمود کاخترشناسان روند
به درگاه خسرو،تن آسان روند
کامنت ها