سرایندهٔ فرامرزنامه:ببینند تا اختر دخترش کزو بود تازه سروافسرش
❈۱❈
ببینند تا اختر دخترش
کزو بود تازه سروافسرش
چگونه بود با جهان پهلوان
به هم درخور است اختر هردوان
❈۲❈
ستاره شمر رفت طالع بدید
از آن خرمی،لب به دندان گزید
بیامد به نزدیک خسرو بگفت
که دخترت با نیک بختست جفت
❈۳❈
ازین دختر شاه و از پهلوان
یکی گرد پیدا شود در جهان
جوان مرد و گردنکش و نامور
خردمند و با هنگ و اورنگ وفر
❈۴❈
شود زنده زو نام سام سوار
درخت بزرگیش آید به بار
بود شاه بر کشور نیم روز
بود مهتر و گرد و گیتی فروز
❈۵❈
شود بر همه کام،فرمانروا
نباید که اندوه برد پادشاه
چو بشنید فرطورتوش این سخن
شکوفید چون نرگس اندر چمن
❈۶❈
دو گنج گرانمایه بگشاد در
که میراث بودش ز پنجم پدر
همه سر به سر لعل و فیروزه بود
زیاقوت واز گوهر نابسود
❈۷❈
عقیق و زبرجد فزون از شمار
سراسر بفرمود کردند بار
از آن صد شتروار کردند بار
همان فرش گستردنی صدهزار
❈۸❈
زآلات بزم و زآلات خوان
بدین گونه فرمود شاه جهان
دو صد ازهمان ترک خورشید روی
کنیزک دو صد نیز با رنگ وبوی
❈۹❈
همه بندگان با کلاه و کمر
پرستار با افسر و طوق زر
دگر جوشن و ترگ و برگستوان
زخفتان واز درع و تیر وکمان
❈۱۰❈
دو ششصد هم از اسب تازی نژاد
که برگرده شان گرد ننشاند باد
بدین گونه از بهر گرد جوان
فرستاد آن شاه روشن روان
❈۱۱❈
سپاه ورا از بزرگان وخورد
چه از زیر دستان ومردان گرد
به اندازه خلعت فرستادشان
بسی خوبی و نیکویی دادشان
❈۱۲❈
از آن پس برفتند دانشوران
خردمند و فرخنده با موبدان
به آیین نشستند برکاخ شاه
همه موبدان و شه نیک خواه
❈۱۳❈
جوان سرافراز خواندند پیش
چنان چون بد آیین پاکیزه کیش
یکی عقد بستند با داد ورای
به خوشنودی پاک کیهان خدای
❈۱۴❈
از آن پس بشد مادر ماهروی
به آرایش چهره آرزوی
بیاراست آن سرو گلبوی را
دلارام جان بخش مه روی را
❈۱۵❈
به کردار خورشید در صبحدم
که بزداید از جان رنجور،غم
مراو را به آیین بیاراستند
همه هرچه بهتر بدو خواستند
❈۱۶❈
به زیباییش زهره اقرارکرد
برو لطف طبع خود ایثار کرد
دگر بود در چرخ،شعری نگار
بدو کرد خورشید،یکسر نثار
❈۱۷❈
به مژگان وابروش بهرام پیر
کمان داد و هم ناوک و تیغ وتیر
بدان گونه گشت آن بت آراسته
که مه زآسمان کرد ازو خواسته
❈۱۸❈
چو زآرایش او بپرداختند
به خوبی همه کار او ساختند
برفتند صد خادم پاک رای
خردمند و داننده رهنمای
❈۱۹❈
ابا صد کنیزک ز ایوان شاه
بیاراسته همچو خورشید وماه
عماری زرین ببردند صد
بدان سان که شایسته دیدی خرد
❈۲۰❈
برفتند رامشگران بی شمار
جهان بد پر از رامش ومیگسار
سرو پای رامشگران سر به سر
همه لعل و گوهر بد و سیم و زر
❈۲۱❈
یکی پای کوب و یکی چنگ زن
یکی باده وش ویکی خوش سخن
یکی عنبرافشان یکی مشکبار
یکی باده نوش ویکی در خمار
❈۲۲❈
زمین،پرنثار از کران تا کران
پر از زخمه رود خنیاگران
بدین سان بدیدند مه روی را
سهی سرو خورشید گلبوی را
❈۲۳❈
به نزدیک آن پهلو نامور
جهانگیر از تخمه زال زر
فرامرز چون آن صنم را بدید
زشادی دل اندر برش برتپید
❈۲۴❈
بماند اندر آن چهره دلفروز
به فیروزی،آن پهلو نیمروز
شده شاد دل،یافته کام ونام
به کام دل خویش برداشت جام
❈۲۵❈
یکی سال،آنجا به شادی بماند
زهرگونه ای آرزوها براند
سر سالش آمد به دل،آرزوی
که با لشکر آرد سوی راه،روی
❈۲۶❈
به دیدار باب آمدش رای سخت
دگر شاه فیروز فرخنده بخت
پدر نیز در آرزو روز وشب
گشادی به یاد فرامرز،لب
❈۲۷❈
هم از زال و خویشان و پیوند او
پر از درد بودند و پر آب،روی
چه گفت آن خردمند با نام وجاه
چو در غربت افتاد یک چندگاه
❈۲۸❈
که در غربت ار شهریاری کنم
به هر آرزو کامکاری کنم
چویاد آمدم جای آرام خویش
برو بوم خویشان با کام خویش
❈۲۹❈
مرا دل از آن شادی وناز وکام
شود تلخ و گردد پر از زهر،جام
کامنت ها