سرایندهٔ فرامرزنامه:از آنجا فرامرز باده هزار دلیران و گردان و مردان کار
❈۱❈
از آنجا فرامرز باده هزار
دلیران و گردان و مردان کار
چوباد وزان تاختن را بساخت
شب وروز ناسود و تازنده تاخت
❈۲❈
چو بازارگه درهم آشوفتند
شده زنده زان خوردشان کوفتند
سیه مرد دیلم کمین برگشاد
بدان سگزیان تیغ اندرنهاد
❈۳❈
فرامرز یل با دلیران کین
رسیدند نزدیک بهمن به کین
گشادند بازوی شمشیر زن
فداکرده هریک در آن جای،تن
❈۴❈
فرامرز بربود گرز نبرد
چو پیل دمنده یک حمله کرد
از آن دیلمان کشته شد شش هزار
چودریای خون شد همه کارزار
❈۵❈
سیه مرد دیلم گرفتار شد
هزیمت دگر سوی کهسار شد
جهاندار بهمن نظاره زکوه
شگفتی فروماند در آن گروه
❈۶❈
گریزندگان را بپرسید شاه
که از چیست پیکار بازارگاه
بگفتند شاها فرامرز گو
دگر باره لشکر کشیده است نو
❈۷❈
یکی تاختن کرد مانند شیر
بدان سان که نخجیر بیند دلیر
بکشت از دلیران ما شش هزار
سیه مرد یل را گرفتند خوار
❈۸❈
بپرسید بهمن به فرزانه گفت
کزین دیو زاده بماندم شگفت
نیندیشد از لشکر بی شمار
نترسد ز چندین سپاه از شمار
❈۹❈
دگر باره آمد به کین آختن
بیاورد از کابل این تاختن
کنون لشکر ماه همه هم گروه
به ناورد ره رفت باید زکوه
❈۱۰❈
بگفت وسران سپه را بخواند
سپاه از فرامرز یل خیره ماند
بفرمودشان تاختن تا دره
همه نیزه و تیغ کین یکسره
❈۱۱❈
از آن پس فرامرز با مردمان
بگفت آن دل و دیده دودمان
شما زود این شهر گیرید راه
که از کو فرود آمد اینک سپاه
❈۱۲❈
همه خوردنی هر چه بد در بنه
ببردندآن مردم گرسنه
سوی شهر دادند یکباره روی
شد شادمانه از آن نامجوی
❈۱۳❈
چو از بهمن و لشکر جنگ ساز
رسیدند نزدیک آن سرفراز
فرامرز گو خواهران را بخواند
سخن های پیکار هرگونه راند
❈۱۴❈
سوی میمنه هردوان را بخواست
ابر میسره مردمان را گماشت
تخواره ابا ده هزار از سپاه
فرستاد با شهریان سوی راه
❈۱۵❈
شهنشاه فرمود رهام را
همان ارمیال نکونام را
که با صد هزار از دلیران مرد
برآرید از مردم شهر،گرد
❈۱۶❈
برفتند تازان سوی راه شهر
نبدشان به جز در دو دیده دو بهر
تخواره ابا آن دلیران کین
همان شیر خورشید پاکیزه دین
❈۱۷❈
بکردند رزمی در آن کارزار
که شد دشت ماننده لاله زار
تخواره برآویخت با ارمیال
کشیدند شمشیر و کوپال و یال
❈۱۸❈
بسی حمله کردنند مانند کوه
نگشتند از یکدگر کس ستوه
تخواره سرانجام بگرفت تیغ
درآمد به کردار تاریک میغ
❈۱۹❈
بزد بر سر ارمیال دلیر
سراز تن ربودش به مانند شیر
از آن پس دل افروز خورشید گرد
درآمد به رهام با دستبرد
❈۲۰❈
یکی تیغ زد سخت در گردنش
بدرید جوشن همه در برش
ز زرین اندرآمد همانگه به خاک
سپاهش به یاری رسیدند پاک
❈۲۱❈
زشمشیر خورشید،آزاد گشت
پر از خون، سر و روی در پهن دشت
براسبش نشاندند و برگاشت روی
رساند اندرو بهمن کینه جوی
❈۲۲❈
از ایشان بکشتند هفده هزار
زشمشیر خورشید و گرز تخوار
وزآن رو فرامرز با خواهران
کشیدند شمشیر و گرز گران
❈۲۳❈
جهان همچو دریای خون شد روان
زشمشیر و زوبین جنگ آوران
چو لشکر گه از کشته،انبوه شد
دگر باره لشکر سوی کوه شد
❈۲۴❈
شب آمد،فرامرز نر اژدها
به شهر اندرآمد به نزد نیا
ببوسید دست و بر زال پیر
همه دوده آن یل شیر گیر
❈۲۵❈
شده مردم شهر،تازه روان
زنیروی آن نامورپهلوان
برون رفت هرکس زبهر خورش
بیاورد هرکس پی پرورش
❈۲۶❈
دگر باره شد سیستان دانه خای
خورش خوب همچون بهشت خدای
یکی هفته با زال در سیستان
بماند آن نکونام گیتی ستان
❈۲۷❈
به هشتم ورا گفت زال ای پسر
جهانی پر از دشمن کینه ور
شب وروز پرخاش جویند وکین
گذارنده بر ما همیشه کمین
❈۲۸❈
نخواهیم جان بردن از شهریار
نه او نیز گردن دهد زینهار
مرا رای فرخ چنان ره نمود
کزایدر شوی باز کابل چو دود
❈۲۹❈
که چون بشنود بهمن تیره رای
که تو باز کابل شدی از سرای
از اندوه دل دیده پرخون کند
نداند که پیکارها چون کند
❈۳۰❈
هم اندیشه آرد زپیکار تو
ازین تیزش تیغ خونخوار تو
زما نیز او را شکوهی بود
چو درشهر،مردم گروهی بود
❈۳۱❈
ببینیم پس تا خداوند پاک
امید بهی آورد یا هلاک
فرامرز بشنید گفت نیا
شداز سیستان،دل پر از کیمیا
❈۳۲❈
سیه مرد را سرفراز نبرد
دگر باره ازخویش آزادکرد
چو بهمن خبر یافت کان ره برفت
از آن کو ره شهر را بر گرفت
❈۳۳❈
چو پیوست با شهر پیکارو جنگ
جهان کرد بر شهریان،تار وتنگ
به آهن،زمین را بکندن گرفت
تن خویش را بر شتابان گرفت
❈۳۴❈
برآمد برین نیز سالی فزون
که از شهر،یک تن نیامد برون
سر سال،در شهر،توشه نماند
شکم گرسنه جان نهان برفشاند
❈۳۵❈
بر زال رفتند پیر وجوان
بگفتند کای نامور پهلوان
نه توشه بماند و نه نیروی تن
به دشمن بباید زدن خویشتن
❈۳۶❈
مگر توشه آنجا به چنگ آوریم
وگر هیچ پیکار وجنگ آوریم
چنین پاسخ آورد مرزال پیر
که گردد تهی بیشه از نره شیر
❈۳۷❈
تفوباد بر مرد چونان تفو
که جان را فروشد زبهر گلو
همی دادشان پند و سودی نداشت
نگشتند اگر چه نبردآزماست
❈۳۸❈
از آن گفتگو آگهی شد به شاه
کمین ساخت نزدیک بازارگاه
خورش ها بفرمود کافزون کنند
دکان ها همه خوب گلگون کنند
❈۳۹❈
خورش لوز نوساخت چندین خورش
که از بوی آن یافت تن پرورش
سحرگاه،هنگام بانگ خروس
برآمد زدرگاه شه بانگ کوس
❈۴۰❈
دل شهریان گشت از آن شاد خوار
که شد شه دگر باره بر کوهسار
گشادند دروازه پیرو جوان
به بازار رفتند جویای نان
❈۴۱❈
به خورشید فرمود پس زال زر
که ای جان و آرام و چشم پدر
دمی تا سرپل به بیرون خرام
بکوش از پی دوده ای نیک نام
❈۴۲❈
به کام بد اندیش زهر آوری
مگر مردمان را به شهر آوری
سرپل چو بگرفت آن ماه چهر
فروماند خیره زکار سپهر
❈۴۳❈
به بازار چون دست بردندشان
تهی گشت از خوردنی ها دکان
یکی سست گشت ویکی دل به جوش
که آمد زناگه به هرسو خروش
❈۴۴❈
کمین برگشادند یکسرسپاه
برایشان زهر گوشه بستند راه
زبهر گلو جان بدادند پاک
به خوردن فکندند تن در هلاک
❈۴۵❈
زبازار گه خون برفتن گرفت
پیاده سرش را نهفتن گرفت
کس از گرز و شمشیر کین جان نبرد
به راه اندرون پشت او گشت خورد
❈۴۶❈
سپاه از کجا راه بگرفته بود
بروباد،خود از سرش در ربود
از ایشان نماندند زنده یکی
نیامد به شهر اندرون کودکی
کامنت ها