سرایندهٔ فرامرزنامه:گروهی به خورشید یل بازخورد برانگیخت او اسب و برخاست گرد
❈۱❈
گروهی به خورشید یل بازخورد
برانگیخت او اسب و برخاست گرد
بیفشرد خورشید یل نامجوی
فرودآمدش هریک از پیش رو
❈۲❈
دو مرد از دلیران دشمن بکشت
سرانجام،زخمی رسیدش درشت
دگر رنجش آمد بر اسب دژم
یکی سنگ نیز آمدش بر شکم
❈۳❈
بیفتاد خورشید و بر پای خاست
کمرگاه برزد کمین کرد راست
چو تیری به وی دشمن انداختی
دگر باره ترکش نپرداختی
❈۴❈
پیاده گریزان و دشمن هزار
به هر بیشه ای بر یکی کارزار
چو دشمن بر او حمله انگیختی
دگر باره ترکش فروریختی
❈۵❈
چو خورشید بگذشت بر نیمروز
درافتاد خورشید در نیمروز
به زال آگهی شد که دشمن چه کرد
زگردان برآورد یکباره گرد
❈۶❈
بزد بر زمین خویش را همچو قاف
بدرید جامه زبر تا به ناف
به چنگال،برکند موی سفید
همی گفت زار ودریغا امید
❈۷❈
چو نیلوفر از دیدگان آب داد
به دندان،سرانگشت را تاب داد
شدند انجمن در سرایش زنان
همه دست ها بر سر و رو زنان
❈۸❈
بتان هریکی کند گلنارون
میان اندرون شاخ شاخ سمن
همه مویه کردند بر یال او
برآن پهلوانی بر و یال او
❈۹❈
همه خویشتن جنگ بد خوی تو
کجا رفت گفتند نیروی تو
همان پهلوانی بر و یال تو
سر نیزه و گرز وکوپال تو
❈۱۰❈
عقاب از کمندت نگشتی رها
گریزان زکید تو نراژدها
گلت باد برد و نهالت بریخت
تهمتن بمرد وزواره گریخت
❈۱۱❈
دریغ از فرامرز وآن سرکشان
که هرگز نیابی از ایشان نشان
بدین دودمان هرگز انده نبود
به گردون رسیدست این درد و دود
❈۱۲❈
سرایی که گردون ورا بنده بود
به دست ستمکار، وی را ربود
سرایی کجا بود دیوان شکار
زدشمن بباید کنون زینهار
❈۱۳❈
بیا ای تهمتن ببین خوان تو
که پرورده تست مهمان تو
بپروردی او را به رنج و نیاز
کنون بر تو چنگال او شد دراز
❈۱۴❈
بکشت این همه سروران ومهان
فرامرز، پویان به گرد جهان
گروهی زده دست بر روی خویش
همه مویه کردند بر شوی خویش
❈۱۵❈
گروهی زنان دست بر چهره بر
همه مویه کردند بر یکدگر
چو شب گشت،دستان به خورشید گفت
که مارا سرخویش باید نهفت
❈۱۶❈
برو تا زدروازه بیرون شویم
وزین شهر کنده به هامون شویم
یکی راه دانم به زیر زمین
نداند کسی جز جهان آفرین
❈۱۷❈
مگر جان از ایدر به شهری کشیم
که تا جان سپاریم دشمن کشیم
بدو گفت خورشید،خیره مگوی
به چاه اندرون روشنایی مجوی
❈۱۸❈
تورا دیده شد تیره و پشت،خم
به شمشیر و گرز اندر آیی دژم
چگونه شوی سوی شهر دگر
که نه اسب ماندست ما را نه زر
❈۱۹❈
همه گرد بر گرد ما لشکرست
جهان سر به سر پر ز اهریمنست
بگیرند ما را وباز آورند
سر ما به دندان وکاز آورند
❈۲۰❈
همان به که ایدر نهانی شویم
به جان کسی بی گمانی شویم
شب آمد برفتند هردو به هم
عنان پیش و اندر قفاشان ستم
❈۲۱❈
یکی مرد بد دوست خورشید بود
فراوان به خورشیدش امید بود
سوی خان او رفت با زال پیر
کشاورز را گفت مهمان پذیر
❈۲۲❈
همانگه به خانه درآوردشان
همان زیر هیزم نهان کردشان
کامنت ها