سرایندهٔ فرامرزنامه:یکی داستانی کنون در خور است که دانش فراوان بدو اندر است
❈۱❈
یکی داستانی کنون در خور است
که دانش فراوان بدو اندر است
سه فرزانه بودند جایی به هم
نشسته زگردون گردان دژم
❈۲❈
یکی گفت کز راه باریک من
بتر نیست از درد،نزدیک من
همه دردمندی شود تیره خوی
بود بی گمانیش از مرگ روی
❈۳❈
دگر گفت ما این نخوانیم بد
به جایی که نیکو به مردم رسد
بد آن دان که مردم بود گرسنه
سر خویش نشناسد از پاشنه
❈۴❈
سه دیگر بدان هردو آورد روی
چنین گفت کای مرد،یاوه نگوی
ندانم از آن بیم با هول تر
که آن آورد زندگانی به سر
❈۵❈
بجوشد همی زهره از ترس وبیم
دل ار چه دلیرست گردد دو نیم
شکیبا بدان هردو بودن توان
بدان هردو دارو خریدن توان
❈۶❈
به سیم آیدت نان و دارو پدید
به سیم این دوگیتی توانی خرید
بیا تا یکی آزمایش کنیم
کرا راست گوید ستایش کنیم
❈۷❈
چو ناسازگار آمد این چند رای
درست آیدت آزمایش به جای
بیاورد هریک یکی گوسفند
نمودند بیچارگان را گزند
❈۸❈
از ایشان یکی را شکستند پای
فکندند اورابه خانه به جای
نهادند سبزی به پیش اندرش
همان آب روشن که بودی خورش
❈۹❈
به زندان یکی را دگر باز داشت
ببردند نزدیک او شام و چاشت
به خانه درون کرد میش بزرگ
ببست از برابرش گرگی سترگ
❈۱۰❈
سیم را ببستند بی آب ونان
ببستند در را به بیچارگان
چنان بود پیمن آن هرسه کس
که یک هفته آنجا نکردند کس
❈۱۱❈
پدید آید آن هفت روز تمام
که زنده کدامست، مرده کدام
به هشتم سه فرزانه رفتند تیز
زبان پر ز گفتار و دل پر ستیز
❈۱۲❈
سوی خانه دردمندان شدند
بدان خانه مستمندان شدند
بدیدند خفته شکسته دو پای
گیا خورده وآب،زنده به جای
❈۱۳❈
دوم را به زندان شدند آن سه تن
به لب ناچران زنده ماند به تن
سه دیگر ز بیم گزاینده گرگ
بمرده چنان گوسفند بزرگ
❈۱۴❈
یقین شد که ترس از همه برترست
به هردو جهان،ایمنی خوشتر است
کشیده ستم دیده زال این سه چیز
به دل،درد،نان خوردنی،بیم نیز
❈۱۵❈
سرانجام پیری چو نیکو بود
همه زندگانی بی آهو بود
نشسته کشاورز خورشیدپیش
زمانه زده بر دل هردو نیش
❈۱۶❈
کشاورز را گفت بیچاره وار
که لختی سیاهی وکاغذ بیار
برفت و بیاورد دستان زدرد
به دستور بهمن یکی نامه کرد
❈۱۷❈
کزین زندگانی که هستم دروی
سزد گر نتابم من از شاه،روی
سرآید به من این هم از روزگار
به گیتی نماند کسی پایدار
❈۱۸❈
من وشاه و تو هرسه تن بگذریم
زکاری که کردیم کیفر بریم
سرانجام ما بازگشتن به خاک
زمردی چه بیم و زکشتن چه باک
❈۱۹❈
بدان گیتی افکندم اکنون سخن
بگو شاه را هرچه خواهی مکن
که من سیرم از زندگانی کنون
ببخشای خواه و بریزی تو خون
❈۲۰❈
بیامد کشاورز و نامه بداد
چو جاماسب آن نامه را برگشاد
سر راستان اندر آمد به اسب
برون رفت مانند آذر گشسب
❈۲۱❈
به تند استری را نهادند زین
زبهر سرافراز زال گزین
دو تا گشته و سرفکنده به پیش
تن ازدرد،نالان،دل از درد،ریش
❈۲۲❈
زباد خزان،گل فرو ریخته
زخون،زعفران،ژاله بربیخته
چو شاخی که بی بار باشد خزان
چو باغی کزو بگسلد ارغوان
❈۲۳❈
زبس سال ومه رفته گردان سرش
چو سرو سمن خم شده پیکرش
بدو گفت برخیز کین رای نیست
که با رنج گردون تو را پای نیست
❈۲۴❈
مر او را ابا خویشتن رادمرد
نهانی زخویش و زبیگانه برد
نهادند خوان پیش آن هردوان
بخوردند و کردند تازه روان
❈۲۵❈
همان گاه برخاست جاماسب زود
بیامد به نزدیک بهمن چودود
بدو گفت ای نامور شهریار
تو را کرد یزدان،چنین کامکار
❈۲۶❈
بیا تا بتازیم ایدر به بلخ
به خود روز شادی نسازیم تلخ
چنین گفت بهمن که پنجاه سال
نشینم درین مرز از بهر زال
❈۲۷❈
خود از بهر زال است برخاک،جنگ
نخواهم شدن تا نیاید به چنگ
بدو گفت ایدر درنگ آوری
چه خواهیش کرد ار به چنگ آوری
❈۲۸❈
بکوبم سرش گفت در زیرسنگ
خورم زاستخوانش با می لعل رنگ
کنم سیستان را یکی ساده دشت
سراسر به ارزن بخواهیم کشت
❈۲۹❈
فرامرز را زیر پای آورم
هرآنچه که گفتم به جای آورم
وز آن پس سوی دخمه لشکر کشم
از این مرز کنده به خاور کشم
❈۳۰❈
بدان تا جهانی بدانند کار
که یاوه نشد خون اسفندیار
بدو گفت داننده،فرمان توراست
ولیکن سگالش چنین نارواست
❈۳۱❈
چوپیروز گشتی بزرگی نمای
همان به که بخشایش آری به جای
سر راستی،داد وبخشایش است
از این هر دوگیتی برآسایش است
❈۳۲❈
اگر رایت این است گفتار،این
نیابی تو مر زال را در زمین
گر زال درد هر، بیچاره گشت
فرامرز در گیتی آواره گشت
❈۳۳❈
بکندی همه کاخ وایوانشان
به تاراج دادی شبستانشان
سرایی که گرشاسب کردی نماز
پراز نامداران گردنفراز
❈۳۴❈
چنان گشت گویی که هرگز نبود
نه نامت ازین شهریارا نبود
زگفتار آن شاه گیتی گشا
چو خیره فروماند گفتی به جای
❈۳۵❈
بدو گفت با سخن گفتنت
چه چیز است برخیره آشفتنت
نه من دشمنم گر تورا هست دوست
زداننده داد درستی نکوست
❈۳۶❈
بگو مر مرا تا هوای تو چیست
زگفتار بیهوده رای تو چیست
بدوگفت داننده کای شهریار
تو را بازگویم که چون است کار
❈۳۷❈
اگر زال خواهی که آید به دست
یکی سخت پیمانت باید ببست
زسوگند،چون شاه چاره ندید
زگفتار دانا کرانه ندید
❈۳۸❈
بیاورد داننده،وستا و زند
به سوگند مر شاه را کرد بند
از آن پس که او را بسی پند داد
مراو رایکی سخت سوگند داد
❈۳۹❈
به یزدان که امید مردم وراست
به پیغمبر دین ابر راه راست
که من زال را خون نریزم زتن
نه کس را بفرمایم از انجمن
❈۴۰❈
نه بد خواهمش نه گزندش کنم
نه زندان نمایم نه بندش کنم
به دل شاد،فرزانه بر پای جست
که دستان زدار و زکشتن برست
❈۴۱❈
بیامد بر نزدیک دستان سام
به مژده که تنداژدها گشت رام
یکی رنجه شو تابه نزدیک شاه
تو را چون ببیند ببخشد گناه
❈۴۲❈
بدو گفت زال ای سرافراز پیر
به کشتن دهی مر مرا خیره خیر
که شه بی وفایست واندک خرد
به جز بر بدی سویمان ننگرد
❈۴۳❈
خرد راه دیده بدوزد بروی
همان آتش کین برافروزد اوی
بدو گفت اندیشه بد مدار
که شه نشکند با من این زینهار
❈۴۴❈
به یزدان هرآن کس که سوگند خورد
اگر بشکند کس نخواندش مرد
برفتند جاماسب،خورشید و زال
گرفته دو تن زال را سخت یال
❈۴۵❈
به خورشید گفت ای نکو رای مرد
تو با من چه باشی برو بازگرد
یک آرزو کار تو دل ناخوش است
به جان تو چون آتش سرکش است
❈۴۶❈
نیاید که دیوش به جایی کشد
که جان تو از وی بلایی کشد
چنین داد پاسخ که او پادشاست
به گیتی وی امروز فرمان رواست
❈۴۷❈
چنان دان که چون آفتابست شاه
که دارد کنون زآفتابم نگاه؟
دگر کز تو برگشت آیین من
نباشد روا نیست در دین من
❈۴۸❈
چو من با تو بودم به هنگام ناز
نگردم به گاه بلا از تو باز
زگفتار او هرسه گریان شدند
وزآنجا سوی شاه ایران شدند
❈۴۹❈
چو زال اندر آمد به نزدیک شاه
رخان کرده چون کاه،بالا دوتاه
به لب بر رخ از خاک بر رمیم زد
زخون،نقطه بر تخته سیم زد
❈۵۰❈
چنین گفت کای شاه فرخنده روز
به کام تو شد کشور نیمروز
چه خواهی از این پیر برگشته بخت
از آن پس که دیدم زتو درد سخت
❈۵۱❈
نه من پروراننده بودم تورا
نه من مهربانی نمودم تو را؟
کنون از بزرگان روا این بود
چنان نیکویی را جزا این بود؟
❈۵۲❈
چه باید تو را خواند مرد اسیر
که پیش نیاکان تو گشت سیر
به ما پنج روز دگر تا جهان
سرآرد بدین پیرسر ناگهان
❈۵۳❈
بزرگی و نیکو دلی پیشه کن
به کار جهان اندر اندیشه کن
که تا شهریاری سوی تو رسید
جهان چند از این شهریاران بدید
❈۵۴❈
کجا شد کیومرث آن سرکشان
که کس را به گیتی نمانده نشان
کجا رفته کیخسرو پاک زاد
که لهراسب را نام شاهی نهاد
❈۵۵❈
سرانجام،نزدیک ایشان شوی
که در پیش دادار یزدان شوی
بکندی مرا خانه وبوم وبر
بخستی دلم را به مرگ پسر
❈۵۶❈
بکشتی همه نامداران من
دلیران این مرز ویاران من
فرامرز،آواره و دختران
زگیتی بسی مرده نام آوران
❈۵۷❈
نبوده به جایی شما را گزند
زما یافته تاج و تخت بلند
گراین داد بینی،زهی دادگر
همین برد و برگیرد این ره پسر
❈۵۸❈
زگفتار او شاه شد همچو قیر
زختمش بترسید جاماسب پیر
به دل گفت داننده اکنون بود
که پیرامن زال،پرخون شود
❈۵۹❈
همان گاه بهمن برآورد سر
به دژخیم فرمود کو را ببر
که نتوانم او را به دو دیده دید
سرش بی گمانی بباید برید
❈۶۰❈
هنوزش زبان بین که چون خنجر است
یکی خنجر تیزش اندر خور است
کشانش ببردند وکردند بند
وزآن پس بفرمود شاه بلند
❈۶۱❈
کز آهن یکی تنگ گونه قفس
که زندان ندید آن چنان هیچ کس
در آن بندکردند مر زال را
چو مرغی مر آن هشتصد سال را
❈۶۲❈
جهان را چو دیدی،سرانجام بین
چنین رنگ بین و چنان دام بین
مباش ایمن از گردش روزگار
که ناپایدار است و ناسازگار
❈۶۳❈
سرانجام کارت به جایی رسید
کت اندر مقامی بباید خزید
به دستان فرستاد پیغام،شاه
که این است تا زنده ای جایگاه
❈۶۴❈
یکی ژنده پیلی تو را باد وبس
که بر پشت او باشی اندر قفس
بسی گنج از ایوان او برگرفت
بسی افسر و تخت و گوهر گرفت
❈۶۵❈
از آن پس به ویرانی آورد رای
درآورد کاخ بلندش زپای
یکی آتش سهمگین برفروخت
همه سیستان را سراسر بسوخت
❈۶۶❈
وزآن پس برافکند تخم برست
همیشه چنین بودگفتن درخت
چنان شد که هرکس که آنجا گذشت
همه ساله گفتی که بوده است شت
❈۶۷❈
چو از شهر دستان بپرداخت شاه
سوی کابل آورد او با سپاه
کامنت ها