سرایندهٔ فرامرزنامه:فرامرز را آگهی شد که زال بماندست چون مرغ بی پر وبال
❈۱❈
فرامرز را آگهی شد که زال
بماندست چون مرغ بی پر وبال
گرفتار بر دست بهمن چنان
که مرگ آرزو آیدش هر زمان
❈۲❈
مر او را زپولاد،زندان و بند
به تن،سوگوار و به دل،درد مند
صد و شصت من بند برپای او
یکی آهنین قفس جای او
❈۳❈
شده سیستان سر به سر چون غبار
سرای بزرگان شده کشت زار
فرامرز یل پیرهن چاک کرد
زدیده سرشک از برخاک کرد
❈۴❈
همی گفت کای چرخ ناسازگار
برآوردی از ماه پیکر دمار
کسی را کجا بخت بنمود پشت
شود روزگارش به یک ره درشت
❈۵❈
کسی را که آید زمانه فراز
نگردد به مردی ونیرنگ باز
چه چاره سگالم که لشکر نماند
همان مایه و گنج و گوهر نماند
❈۶❈
بدین مایه مردم کجا با من است
چه کوشم که گیتی پر از دشمن است
چو خویشان ازو آگهی یافتند
خروشان همه تیز بشتافتند
❈۷❈
همه پهلوان زادگان زمان
غریوان و مرجان به گل بر زنان
سه روز اندر آن سوگ بودند و درد
کزیشان کسی را نماند به خورد
❈۸❈
چهارم که روی هوا تیره گشت
وز آن تیرگی دیده ها خیره گشت
سگالش چنین کرد با خواهران
زخویشان،تنی چند نام آوران
❈۹❈
که از ما کنون بخت برگاشت رو
چنین خیره شد دشمن کینه جو
برین دشت،یک باره کوشش کنیم
زمین را زخون باز جوشش کنیم
❈۱۰❈
چو یکبارگی کشتن آراستن
زهرکس همی یاوری خواستن
چو دستان فرخ گرفتارشد
گل زندگی را همی خارشد
❈۱۱❈
نیابم بدین روی گیتی درنگ
بمیرم به نام و نمانم به ننگ
چورفت آفتاب از جهان،شب بود
که هم مرگ را پیش او تب بود
❈۱۲❈
بگفت این ولشکر برآمد به هم
جهان،پر ستم گشت گردون،دژم
بدان چندگه کو با بابل بماند
زهر سو سواری که بودش بخواند
❈۱۳❈
فرامرز یل را بدان روزگار
زلشکر که او داشت هفده هزار
زکابل شب تیره برخاست غو
برون رفت با نامداران گو
کامنت ها