سرایندهٔ فرامرزنامه:دگرباره هردوبرابرشدند همه پیش زوبین وخنجرشدند
❈۱❈
دگرباره هردوبرابرشدند
همه پیش زوبین وخنجرشدند
بدان اندکی لشکرپهلوان
یکایک فداکرده پیشش روان
❈۲❈
فرامرزدرپیش صف بانگ زد
که ای نامداران پاکیزه قد
بدانید کامروز روزیست بد
اگر نام مانیم وگر سر رود
❈۳❈
هرآن کس که برگردد از کارزار
ازو دشمن دون برآرد دمار
بگفت این و لشکر برآمدبه جوش
تو گفتی زمین گشت پولاد پوش
❈۴❈
یکی ابر پیوست خونبار گشت
رخ بددلان همچو بیمار گشت
هوا گشت از تیغ،زنگارگون
زمین را زخون رنگ گلنارگون
❈۵❈
جهان گشت لرزه سران همچو پیل
روان از برخاک،رودی چو نیل
ز زوبین،هوا گشت پربال وار
زجوشن،زمین گشت پولادوار
❈۶❈
زکشته،درو ودشت انبوه شد
زجوشن،زمین چون یکی کوه شد
سپه بازگردید آرام کرد
تکاور به زیر اندرون رام کرد
❈۷❈
سپهبد سوی لشکر شاه شد
وزآن لشکر شاه، آگاه شد
چنین گفت کای نامداران کین
دلیران روم و سواران چین
❈۸❈
بدانید کین رزم ما بی گمان
همی بر بزرگان سرآید زمان
فراوان به ما سالیان برگذشت
نیاسود لشکر زپیکار دشت
❈۹❈
میان من وبهمن کینه ساز
چنین کار یکبارگی شد دراز
سپاه سه کشور همه کشته شد
جهانی زخون،چون گل آغشته شد
❈۱۰❈
به هر خون که شد اندرین روزگار
گرفتار باشد به روز شمار
که مردم همه بی گناهند ازین
ندارد کس از من به دل،رنج کین
❈۱۱❈
ودیگر که با ما سپاه اندکیست
چنان کز شما پانصد،ازما یکیست
همانا که داند به جز دادگر
که کوشش بدیشان نباشد هنر
❈۱۲❈
چه مردی بود خیره خون ریختن
دو صد با سواری برآویختن؟
بدین رزم اگر داد خواهید داد
ابا شاه،پیمان بباید نهاد
❈۱۳❈
که ما هر دو بیرون شویم از میان
نیاید بدین نامداران زیان
به آوردگه آزمایش کنیم
به مردی،هنرها نمایش کنیم
❈۱۴❈
ببینیم تا چرخ ناسازگار
که را زین دوگانه کند کامکار
گر امروز باشد مرا دسترس
کنم با شما آنچه کردید پس
❈۱۵❈
سواری نیازارم از روم وچین
نه از جنگجویان ایران زمین
همه در پناه خداوند هور
سرخویش گیرید مرد و ستور
❈۱۶❈
وگرشاه را دست بر من بود
سپه زیر فرمان بهمن بود
بگو هر چه خواهی بکن با سپاه
ببخشای ورنه فروبند راه
❈۱۷❈
سپه را پسندیده آمد سخن
همی گفت با یکدیگر تن به تن
که گفتار این مرد،بیهوده نیست
درین سالیان شکر انبوه نیست
❈۱۸❈
اگر کینه کش بهمنت ای شگفت
یکی راه میدانش باید گرفت
بدیشان همی گفت لشکر همه
چو بشنید شاه آن چنان از رمه
❈۱۹❈
همن گاه پوشید ساز نبرد
برون شد ز لشکر پس آهنگ کرد
چو دستور فرزانه دید آن چنان
چوآتش بجست و گرفتش عنان
❈۲۰❈
بدو گفت ای شاه خورشید فش
تن خویشتن پیش آتش مکش
فرامرز را خوار دادی همی
به دست سبک بر گراهی همی
❈۲۱❈
فراوانش دیدی به هنگام کین
همی نعل اسبش بدوزد زمین
سپاهی به نزدیک او یک تن است
زتیغ و زنیروی خود ایمن است
❈۲۲❈
خدنگش بدوزد دل آفتاب
کمندش درآرد زگردون عقاب
ندارد دمان پیل جنگش به جای
درآرد گران کوه،گرزش ز پای
❈۲۳❈
گه رزم،ازو دیو گردد دژم
ز ده پیل،نیرو نیایدش کم
چو با اژدهایی تو هم سر شوی
ازآن به که با او برابر شوی
❈۲۴❈
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که چون او بود مر مرا خواستار
مرا گر به رفتن درنگی بود
گه نام جستن چو ننگی بود
❈۲۵❈
عنان بست از دست داننده مرد
بزد اسب و آهنگ آورد کرد
ازآن کار،داننده آگاه بود
سپهبد نه اندر خور شاه بود
❈۲۶❈
همانگه رهام گودرز را
بخواند آن دلیران آن مرز را
چو سقلاب روم ودگر رزم یار
بهان رود ودیلم دلاور سوار
❈۲۷❈
بدیشان چنین گفت کای سرکشان
مدارید گفتار پیران گوان
بدانید کین شاه ما سرکش است
هم آورد او چون یکی آتش است
❈۲۸❈
چوبا او برابر نیاید به کین
نباید که آسیب یابد چنین
سزد گر شما نزد ایشان شوید
به یاری بر شاه ایران شوید
❈۲۹❈
چو دانید کان اژدهای دژم
به شاه جهان اندرآید به دم
شما حمله آرید و اندر نهید
سپاسی به شاه جهان برنهید
❈۳۰❈
برفتند پرمایگان هر چهار
نهانی به نزدیکی شهریار
همه بر سپهبد کمین ساختند
همه تیغ کین از میان آختند
❈۳۱❈
چو چشم سپهبد به بهمن رسید
فرودآمد و آفرین گسترید
وزآن پس بدو گفت کای شهریار
به گیتی همه تخم زشتی مکار
❈۳۲❈
چنان دان که گیتی سراییست تنگ
نباشد درو برکسی را درنگ
گر از پهلوان کینه ای داشتی
کنون سر زگردون برافراشتی
❈۳۳❈
به کام تو شد کشور نیمروز
شب آمد که ما خود نبینیم روز
زما کینه پهلوان آختی
زمین از بزرگان بپرداختی
❈۳۴❈
گرانمایه زالی که هنگام کین
ستوه آمد از سم اسبش زمین
کنون چون اسیران به بند اندر است
به پیری به دام گزند اندراست
❈۳۵❈
زتخم نریمان سام سوار
نماندست جز من کسی یادگار
سزدگر به جایی که اکنون مرا
نریزی بدین خیرگی خون مرا
❈۳۶❈
یکی باشم از چاکران سپای
اگر کینه از دل بریزی به جای
وگر خود نخواهی که بینی رخم
به خون یکی بازده پاسخم
❈۳۷❈
بمان تا زهندوستان بگذرم
دگر باره ایران زمین نگذرم
اگر دشمنم،دشمن،آواره به
زخون،دست کوتاه،یکباره به
❈۳۸❈
بدان سر چه سختست بازار خون
مباد هیچ مردم،گرفتار خون
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که سوگند دارم به پروردگار
❈۳۹❈
که از تخم رستم نمانم یکی
نه از کشور و کاخ او اندکی
وگرنه به جانت ببخشودمی
زخون،روزگاری برآسودمی
❈۴۰❈
بیاور کنون تا چه داری به بر
کجا روزگار تو آمد به سر
زگفتار بیهوده،دم بسته به
به پیکان، تن دشمنان خسته به
❈۴۱❈
سپهبد چو از شاه نومید گشت
تن از خشم، لرزنده چون بید گشت
چنین گفت کز مردم بدنژاد
همانا بماند همی عدل و داد
❈۴۲❈
هر آن کز خرد،مغز دارد تهی
نباشد درو شادی وفرهی
تو شاهی،کنون پیش دستی نمای
ببینیم تا چرخ را چیست رای
❈۴۳❈
برانگیخت شبرنگ را شهریار
به دست اندرون گرزه گاوسار
درآمد به کردار کوه گران
بزد گرز چون پتک آهنگران
❈۴۴❈
نه دست سپهبد شد از زخم،خم
نه نیرو شد از چنگ پیروز،کم
سپهبد خروشید کای شیردل
نیای تواز زخم تو شد خجل
❈۴۵❈
تو را کاندرآورد، زخم این بود
ره کینه جستن نه آیین بود
ببینی کنون زخم مردان جنگ
که گردد زخونت زمین،لعل رنگ
❈۴۶❈
بگفت این و پس جنگ را زان نمود
برآمد زجا اسب،مانند دود
برافراخت گرز صد و شصت من
چوکوهی برافکند بر شاه تن
❈۴۷❈
چوسقلاب روم و دلیران شاه
بدیدند کامد چو کوه سیاه
یکی حمله کردند با دار وگیر
نهادند هریک درو تیغ و تیر
❈۴۸❈
سپهبد چو آن دید برگشت ازو
بدان پنج سردار بنهاد روی
در افکندشان پیش،همچون رمه
گریزان ازو نامداران همه
❈۴۹❈
چوباد اندر آمد به سقلی رسید
خروشی به چرخ برین برکشید
بزد گرز برگردن بادپای
روانش تو گفتی به تن در نماندش روان
❈۵۰❈
سپهبد به زخم دگر کرد دست
به هوش آمد وزود بر پای جست
پشوتن زقلب سپه چون بدید
خروشید و تیغ از میان برکشید
❈۵۱❈
بیامد و برآویخت با پیل تن
برایشان نظاره شدند انجمن
چو این پنج با وی برآویختند
ازو شاه و سقلاب بگریختند
❈۵۲❈
شدند از میانه میان سپاه
نهیب آمدش پیش سقلاب شاه
چنین نازنین تیره گون گشته دشت
سپهبد از آن پنج تن برنگشت
❈۵۳❈
یکی گرز زد بر سر رزم یار
تو گفتی که شد خاک را خواستار
گریزان شدند آن چهار دگر
بدان خاک خشک و پر از خون،جگر
❈۵۴❈
ببود آن شب و بامدادان دگر
سرکوه بگرفت زرین سپر
غوکوس برخاست وآواز نای
سپاه اندرآمد چو دریا زجای
❈۵۵❈
جهانی کجا بود دینارگون
زگرد سپه گشت زنگارگون
زمین را نمودند چون لاله زار
پر از کشته کردند از خسته،خار
❈۵۶❈
هوا گفتی آهن بپوشد همی
زمین گفتی از خون بجوشد همی
زنوک سنان ها میان هوا
زخاک پی اسب فرمان روا
❈۵۷❈
ستاره تو گفتی که ریزان شده است
وگر هور تابان گریزان شده است
بدان گه که بر دشت برکینه خاست
فرستاد بهمن سوی چپ و راست
❈۵۸❈
که یکسر سپه را به جنگ آورید
نخواهم کسی کو درنگ آورید
بکوشید تا یک تن از دشمنان
نمانند زنده از این بدنشان
❈۵۹❈
زگفتار شاه،آن سپاه بزرگ
یکی گشت چون شیر و دیگر چوگرگ
یکی حلقه کرد آن شگفت اژدها
کزآن جان مردم نیابد رها
❈۶۰❈
یکی مارجان گیر را برفراشت
یکی تیر دلدوز را برگماشت
چنان حلقه کردند بر سگزیان
که بیرون سواری نماند از میان
❈۶۱❈
نهادند بر تیغ برنده دست
زخون یلان،خاک کردند پست
فرامرز با چند خویشان خویش
نهادند یکبارگی پای پیش
❈۶۲❈
بنا آخت خود از سران نامدار
زخویشان پس پشت او ده سوار
درافتاد اندر میان سپاه
چو در خرمن افتاد باد سیاه
❈۶۳❈
بدان روی کو خنگ را ره نمود
برآورد از آن روی،یکباره دود
از ایران سپه،مرد چندان بکشت
که در دسته تیغش افشرد مشت
❈۶۴❈
چو بگذشت یک نیمه از تیره روز
زگردون فروگشت گیتی فروز
ازآن رو سیه مرد،هشتصد هزار
درآمد یکایک چو دریای قار
❈۶۵❈
زبس چاک چاک و زبس دار وگیر
بنالید مریخ و کیوان پیر
تو گفتی نماندست برچرخ،هور
نه در مرد،نیرو نه در باره،زور
❈۶۶❈
زکشته چنان گشت هر دو سپاه
که بر زندگان تنگ شد جایگاه
یکی تیغ بر کتف بانو گشسب
بیامد ولیکن نیفتاد از اسب
❈۶۷❈
تخواره چو او را بدان سان بدید
باستاد بر سرش زخمی رسید
فراوان بکشتند از آن سرکشان
چنان روز را کس ندارد نشان
کامنت ها