سرایندهٔ فرامرزنامه:ایا قادر پاک ودانای راز تویی خالق وقادر کارساز
❈۱❈
ایا قادر پاک ودانای راز
تویی خالق وقادر کارساز
تواز قدرت خویش گشتی پدید
تو دادی در بسته ها را کلید
❈۲❈
تو کردی مراین طاق زرین،عیان
منقش نموده بر او اختران
درخشان شده هریک اندر سپهر
چو مریخ و ناهید و برجیس ومهر
❈۳❈
به خور دادی این پرتو و نور وسوز
زصنعت شده ماه،عالم فروز
به شب،نور بدر وبه روز،آفتاب
زمشرق به مغرب گرفته شتاب
❈۴❈
زدریای صنعت یکی قطره ای
نیارم که وصفش کنم ذره ای
زصنعت چه گویم ایا بی نیاز
کریم جهان داور و چاره ساز
❈۵❈
زحکم تو انسان و وحش وطیور
ابر خاک گشتند هریک ظهور
زمهر تو هریک به رنگ دگر
شده شادمان و برآورده سر
❈۶❈
زصنع تو دانندگان جهان
همه تاب گشتند وبی تاب وجان
زلطف تو یک چوب خشک از زمین
شود سرو آزاده نازنین
❈۷❈
زیک قطره آب منی،پیکری
بسازی که گردد به مه،دلبری
شود راست قامت چو سرو سهی
ابا هوش و با زیب وبا فرهی
❈۸❈
به جز تو که آرد به یک قطره آب
دهد جان که گردد ابا نوش تاب
نباتات کانی و وحش وطیور
چه انسان چه حیوان چه از مارومور
❈۹❈
ثناخوان شده دایم از قدرتت
همه چشم دارند از رحمتت
به ویژه مرین بنده پرگناه
که در جرم سختی شد عمرم تباه
❈۱۰❈
ببودم همیشه گرفتارآز
زرشک وطمع بود ما را نیاز
نه پایی نهادم ابر راه تو
به بودم به یک ذره آگاه تو
❈۱۱❈
زحکم تو گردن برون تافتم
به راه پیمبر نه بشتافتم
نه گفتم دمی ذکرت ای کردگار
نه بشناختم مرد طاعت گذار
❈۱۲❈
به گفتار دانای با فر وهوش
نه بگشادم از غفلت و خواب،گوش
چو کارم به چون وچرا در گذشت
گناهم زاندازه ها درگذشت
❈۱۳❈
به هر ره که رفتم،درم بسته شد
روان توانم زتن خسته شد
شبی خفتم از بهر آرام وخواب
شد از کار زشتم دو دیده پرآب
❈۱۴❈
نشد چیره بر من همی خواب ناز
زخوابم همی داشت اندیشه باز
در این فکر بودم که پیش خدا
چه عذرآورم تا ببخشد گناه
❈۱۵❈
به بیچارگی سوی درمان شدم
چواز کار خود زاروحیران شدم
به آخر چنین گشت راهم قرار
که باید زجانم برآرم دمار
❈۱۶❈
بیاوردم آن زهر قاتل به دست
که آرد ابر جان آدم شکست
بخوردم که تا جان شیرین زتن
برآید رود رویم اندر چمن
❈۱۷❈
زصنعت نشد زهر کاریگرم
روانم برون نامد از پیکرم
زحکم تو ای کردگار جهان
هرآنچه بخواهی نباشد جزآن
❈۱۸❈
در اندیشه بودم همی بهرآن
چه خواهد شدن حال واحوالمان
که خواب از روانم همی چیره گشت
به چشمم همی روشنی تیره گشت
❈۱۹❈
زهاتف رسیدم ندایی به گوش
به نزدیکم آمد خجسته سروش
یکی مرد دیدم چو سرو سهی
ابا فرو آئین شاهنشهی
❈۲۰❈
تو گویی که خورشید رخشنده بود
ویا آنکه ناهید تابنده بود
به دستش یکی جام بد آهنین
نهاد آنگهی جام را بر زمین
❈۲۱❈
زمین گشت لرزان و جانم نماند
به تن،تاب وتوش وروانم نماند
زهیبت فرورفت پایم به گل
همی بودم از حال خود منفعل
❈۲۲❈
در این فکر بودم که تا گفتگو
کند با من آن سرو خوش رنگ و بو
که ناگه به من بانگ زد آن چنان
که از تن پریدم روان وتوان
❈۲۳❈
یکی کار کردی که تا جادوان
به دنیا و عقبی بمانی نهان
شدستی زجان،سیر و خوردی چو زهر
گرفت از تو یزدان بخشنده، قهر
❈۲۴❈
همی زیر این جام، جای تو گشت
رهایی نیابی از این کوه ودشت
چو رفتی تو بر راه اهریمنی
بود روزی تو همه ریمنی
❈۲۵❈
نکردی تو کاری که یابی رها
گرفتار گشتی به دام بلا
نه عقبی شناسی و نه مال کسان
نبودی شناسای پیغمبران
❈۲۶❈
نه حق را شناسی و نه بنده را
نگشتی ره راست،پوینده را
به حال ضعیفان و بیچارگان
ستم کردی ای مرد نامهربان
❈۲۷❈
نکردی تو کاری که یارآیدت
به سختی در اینجا به کار آیدت
درآن دم که آرند حساب تو پیش
نبینی به جز کار وکردار خویش
❈۲۸❈
چه گویی جواب و سئوال،آن زمان
پس وپیش تو گشته موج گران
نه راه گریز است ونه زور وزر
نباشد کسی مر تو را راهبر
❈۲۹❈
جهانت دمادم خبر می دهد
خبر از رحیل سفر می دهد
از این خواب،یک دم برون آرهوش
همی از دل خود برآور خروش
❈۳۰❈
شب وروز،ذکر خدای جهان
بخوان تا ببخشد چو تو گمرهان
بگفت این وگشت از دو چشمم نهان
پدیدآمد آنگه یکی بد نشان
❈۳۱❈
بسی زشت و بد شکل و پتیاره بود
به دستش یکی تیغ خونخواره بود
از آن سهمگین پیکر وروی او
ازآن هیبت و دست و بازوی او
❈۳۲❈
به لرزه درآمد همی پیکرم
بپرید هوش وروان از سرم
زجا جستم و بر نشستم دمی
نبودی کسی نزد من آدمی
❈۳۳❈
درآن دم بسی سخت و ترسان شدم
به کردار خود سخت پیچان شدم
همی باشم از عفوت امیدوار
چو مجرم که خواهد به جان،زینهار
❈۳۴❈
ببخشای بر مابه روز حساب
نبیند همی روح و جانم عذاب
به پادافره این گناهم مگیر
تو ای داور پاک پوزش پذیر
❈۳۵❈
پشیمان شدم من زکردار خویش
زشرمت همی سرفکندم به پیش
زدریای عصیان تنم غرق گشت
چوموری که افتاده باشد به طشت
❈۳۶❈
خدایا فتادم،تویی دستگیر
تویی یار بیچارگان و فقیر
چو افتادم همچون خری در وحل
زمهرت گشادم همی چشم ودل
❈۳۷❈
که گیری تو دستم زلطف و ز رحم
تو گر دست گیری،نداریم وهم
ایا نور چشم جهان بین پسر
رضاباش بر سرنوشت وقدر
❈۳۸❈
گر از دهر،محنت بیابی و رنج
مشو هیچ غمگین زکار سپنج
بکن صبر ودل بر خداوند بند
نشیب ونگون را کند حق بلند
❈۳۹❈
دوصد وای بر حال آن مردمان
که از زهر،خود را کشند از نهان
ویا آن که خود را به دریا وچاه
کند غرق تا گرددش جان،تباه
❈۴۰❈
و یا آن کسی کز فراز و نشیب
تن خویشتن بفکند از نهیب
که از خوار و زاری برآیدش جان
نباشد به تقدیر خود شادمان
❈۴۱❈
هرآن کس بدین گونه خود را کشد
سرش همت خالی زهوش وخرد
به دنیای او شوربختی بود
به عقبای او رنج وسختی بود
❈۴۲❈
روانش گرفتار باشد مدام
به زیر یکی آهنین تیره جام
نیابد به تا روز محشر رها
همیشه بود در دم اژدها
❈۴۳❈
اگر غم ببینی به دنیا،مرنج
که ما راست دایم نگهبان گنج
صبوری کن ودل به یزدان ببند
که او پادشاهست ونیکی پسند
❈۴۴❈
صبوری،کلید در بسته است
صبوری،دوای دلی خسته است
گر از کارها صبر پیش آوری
بسی بر نیاید کزو برخوری
❈۴۵❈
شتابی چو تیغ و نبرد زره
صبوری به آسان گشاید گره
مکن چشم حسرت به جاه کسان
نه بر مال و لبس وکلاه کسان
❈۴۶❈
مبر رشک بر ناز وشادی کس
اگر نیست بر عشرتت دسترس
غم و شادمانی بود همچوباد
مکن ای پسر از غم وناز،یاد
❈۴۷❈
اگر چرخ گردون وگردان سپهر
به قهر از تو برد به یکباره مهر
مبادا که از تن،برون جان پاک
کنون تا شوی غیب در زیرخاک
❈۴۸❈
مخور زهر و تریاک وتن را به چاه
میفکن که گردد روانت تباه
ایا مرد دانای به روزگار
نیوش این نصیحت تو از شهریار
❈۴۹❈
خدایا ابر درگهت شهریار
دو چشمش گشاده همی ز انتظار
که از بحر رحمت ببخشی گناه
به عقبی نگردد روانش تباه
❈۵۰❈
ابر روی نیکان بود پاک روز
چوپاکان بود شاد و محشر فروز
تو بخشی گنهکارگان اثیم
تویی قادر و کردگار رحیم
❈۵۱❈
ایا خالق عقل وادراک وهوش
ابر آستانت برآرم خروش
به حق بزرگیت ای لایزال
که بر شاه دادی تو جاه وجلال
❈۵۲❈
به حق زراتشت و اسفنتمان
که آورد دین بهی در جهان
ازو دور شد کژی و کاستی
بکرد آشکارا ره راستی
❈۵۳❈
به دستور آذارباد گزین
که بر روح پاکش هزار آفرین
به اسفندیار،آن شه نوجوان
که بربست بر راه یزدان میان
❈۵۴❈
پرستندگان بت هندو چین
تهی کرد از جان ایشان زمین
به زاری طفلان بی مام وباب
به زجر ضعیفان بی تو ش وتاب
❈۵۵❈
به آه فقیران بی آب ونان
به تیمار اندوه بیچارگان
به تیر و به کیوان و ناهید ومهر
به بهرام و برجیس و ماه وسپهر
❈۵۶❈
به دستور نیکو منش شهردین
که او بسته دارد کمر بهر دین
به بهرامش آن موبد راستگو
به کیخسرو وآفریدون گو
❈۵۷❈
به سی وسه امشاسفندان پاک
به نارو به باد و به آب وبه خاک
که از جرم و سختی مر او را رهان
به عقبی روانم شود شادمان
❈۵۸❈
در این دهرم از رنج،آزاد دار
به گنج قناعت دلم شاد دار
زبعد وفاتم زمن یادگار
بمانند فرزند شایسته کار
❈۵۹❈
زنور عبادت شکوفد دلم
نبینم زمانی ملال والم
به تا آن دمی کآیدم مرگ،پیش
نباشد دمی قلبم ازدرد،ریش
❈۶۰❈
چو گردد برون ازتنم جان پاک
گسسته عنصر آب وخاک
به آسانم از تن برآید روان
روانم رود شادمان زان جهان
❈۶۱❈
به مینو حضور زراتشت پاک
روانم بود همچو خور،تابناک
کریما به هردر تویی یارما
به هر در کنی شاد،بازارما
❈۶۲❈
اگر یارگردی ویاری دهی
مرا در جهان کامکاری دهی
منم بی کس وبنده بی هنر
تویی خالق و قادر جان وسر
❈۶۳❈
منم بنده سوگوار علیل
طبیبی توای کردگار جلیل
زجرم و گنه شد دلم سوگوار
چو شخصی که شد جان و چشمش نزار
❈۶۴❈
طبیبی تو ای داور کبریا
زلطفت یکی درد ما را دوا
دل ومغز و جانم شد از جرم،ریش
ز رحمت یکی مرهم آور به پیش
❈۶۵❈
که از مرهم عفو تو درد من
شفا یابد ای داور ذوالمنن
زرحمت تو کن درد مارا دوا
کنی شاد وخرم به هردو سرا
❈۶۶❈
به غیر از تو یاری نخواهم زکس
تو بیچارگان را دهی دسترس
مناجات این بنده خاکسار
هرآن کس که خواند مرادش برآر
❈۶۷❈
نویسنده را شاد و بی غم بدار
وجودش زآلام،سالم بدار
هم آن کو خدا مرزی و روحش شاد
ابر شهریار خدابخش داد
❈۶۸❈
درین دار دنیا دلش شاد باد
ز پیشش غم و درد،دوری کناد
روانش به مینو بود سرفراز
امیدم چنین باشد ای بی نیاز
❈۶۹❈
به خرداد روز و به خرداد ماه
به وجد آمدم دل زعشق اله
کامنت ها