سرایندهٔ فرامرزنامه:سپر در پس پشت خود کرد تنگ به کف نیزه بگرفت از بهر جنگ
❈۱❈
سپر در پس پشت خود کرد تنگ
به کف نیزه بگرفت از بهر جنگ
فرو برد پا در هلال رکاب
به زین اندر آمد یل کامیاب
❈۲❈
همی راند باره به دشت نبرد
که ناگه بیامد یکی تیره گرد
برون آمد از گرد دیوی به دشت
که از دیدنش آسمان خیره گشت
❈۳❈
سرش گنبدی بود و بالا منار
دو دستش بدی چون دو شاخ چنار
لبش خور هندی و حق شاخ شاخ
دهان، چون لب کوره از هم فراخ
❈۴❈
دماغش بدی چون تنور آسیاب
دو چشمش بدی مشعل کامیاب
مرو را بدی چون گلیمش دو گوش
سیه چهره نامش گلیمینه گوش
❈۵❈
میان را به زنجیر بر بسته تنگ
فروهشته قلابه همچو سنگ
چو آدم همی آمدی سوی جنگ
نبودی به چنگش بجز پاره سنگ
❈۶❈
اگر کوه خوردی ز سنگش یکی
ز پا اندر افتاد او بی شکی
بیامد شتابان در آن جایگاه
بایستاد هر سوی کرد او نگاه
❈۷❈
سپه دید و مردان بسیار جنگ
ز هر سو سرا پرده رنگ رنگ
بپرسید کاین لشکر و جنگ کیست
سرا پرده و رونق و رنگ کیست
❈۸❈
یکی گفت کاین لشکر زال سام
که ببر از نهیبش گذارد کنام
چو بشنید آن دیو از آن نام زال
برآورد بازو برافراشت یال
❈۹❈
بینداخت بر لشکرش پاره سنگ
گرفتی همی سنگ دیگر به چنگ
ده و دو تن از مرد کشت و ستور
بدیدند کشواد و قارن ز دور
❈۱۰❈
زجا باد پایان برانگیختند
زپیکار باره برآویختند
برآشفت پتیاره همچون نهنگ
برایشان بینداخت یک پاره سنگ
❈۱۱❈
بزد گردن اسب کشواد گرد
بیفتاد باره همان دم بمرد
ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت
ابر اسب قارن بزد بر شگفت
❈۱۲❈
که باره به خاک اندر افتاد پست
گرفت او سبک سنگ دیگر به دست
پراکنده شد لشکر از گرد زال
گریزنده هر یک سراسیمه حال
❈۱۳❈
برانگیخت باره برآمد به جوش
بیامد به نزد گلیمینه گوش
چو پتیاره آن دید از آن بر شگفت
ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت
❈۱۴❈
برآورد بر سر فرو کوفت یال
شدش خورد تارک از آن سنگ زال
بیفتاد زال از تکاور سمند
بیفتاد مرکب به خاک نژند
❈۱۵❈
چو دید آن چنان زال غمناک گشت
بغرید پتیاره از پهن دشت
چو برخاست زال از زمین، آن زمان
ز غصه دلش گشت او پر زخون
❈۱۶❈
دگر نیز پتیاره از قهر زال
بزد بر سر زال زر تا به یال
سپر بر سرآورد زال سوار
برآورد پتیاره باره به کار
❈۱۷❈
چو البرز از این گونه احوال دید
سپه را پراکنده بی حال دید
گو گودل و گوسر و گونژاد
گو آهنین دل گو دل نهاد
❈۱۸❈
فرود آمد از باره چون پیل مست
ز دامان، گره بر کمرگاه بست
پیاده یکی جنگ را ساز کرد
برآن دشت پتیاره آواز کرد
❈۱۹❈
چو بشکستی این لشکر و پیل و کوس
نمایی همی ریشخند و فسوس
چو بشنید از و این گلیمینه گوش
چو جوشنده دریا برآمد به جوش
❈۲۰❈
ز قلابه سنگی گرفت آن زمان
زکین سوی البرز کردش روان
به چالاکی البرز شد در شگفت
گران سنگ را در هوا برگرفت
❈۲۱❈
پس آنگه برافراشت بالای سر
زد آن زشت پتیاره را بر کمر
ز زنجیر و قلابه سنگ ها
همه در میانش بشد طوطیا
❈۲۲❈
چو پتیاره آن ضرب البرز دید
چنار قوی را به گل بر کشید
سری پرستیز و دلی پرشتاب
بزد جنگ و بفکند از روی تاب
❈۲۳❈
برافراشت بالای سر آن زمان
بزد بر سر پهلوان جهان
برآشفت پتیاره همچون نهنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
❈۲۴❈
همان دم برآورد البرز جوش
گرفتش دو گوش گلیمینه گوش
بپیچید از این پس که خاموش شد
بیفتاد بر خاک و بیهوش شد
❈۲۵❈
چو آن کوه پیکر برآمد ز جای
ابر سینه اش پهلوان کرد جای
ببستش به خم کمند یلی
گو شیرفش پهلو زابلی
❈۲۶❈
به خاکش برآورد بر دوش بر
سوی خیمه بردش گو شیر نر
شگفتی فروماند زال و سپاه
از آن زور و بازوی آن کینه خواه
❈۲۷❈
ندانست کس این دلیر از کجاست
در این دشت، باران جنگش چراست
گو شیر دل پهلو دیوبند
خردمند بیدار و اختر بلند
❈۲۸❈
پس آنگه بیامد به جای نشست
مر او را ببوسید گودرز دست
ثنا خواند بر پهلوان جهان
ز تو باد پشت و پناه کیان
❈۲۹❈
دگر گفت کای پهلوان زمین
که بر تو سزد صد هزار آفرین
ز روی جهان نام تو کم مباد
روان مرا بی تو یک دم مباد
❈۳۰❈
طلسم افکن نره دیوان تویی
فروزنده نام ایران تویی
زبان بر گشاد آنکه دیو پلید
ثنا خواند بر پهلوان چون سزید
❈۳۱❈
چنان زور و بازو که آن دیو دید
بجز بنده کی چاره خود ندید
بدو گفت کای پهلوان جهان
منم بنده تو به هر دو جهان
❈۳۲❈
بکن حلقه نعل اسبم به گوش
که تا زنده ام حلقه باشد به گوش
چنین گفت البرز، بخشیدمت
هم آنگه که بر زیر آوردمت
❈۳۳❈
مگر تو نسازی به من مکر و ریو
وگ نه برآرم دمار از تو دیو
چو نیکویی از پهلوان دید دیو
ز دل کرد آنگه برون مکر و ریو
❈۳۴❈
کمر بست خدمتگری را میان
همی خیره شد او ابر پهلوان
به البرز گفت ای سپهدار شیر
کز ایشان و جمع دلیران دلیر
❈۳۵❈
چه باشد که گویی به من نام خویش
همان منزل و جای و آرام خویش
که من باز دانم که تو کیستی
بدین دشت کین از پی چیستی
❈۳۶❈
بدو گفت منم رستم زال سام
تهمتن مرا باب کردست نام
بدو دیو گفت ای گو نامجوی
چرا آمدستی در این جنگجوی
❈۳۷❈
تهمتن گذشته بدو باز گفت
چو بشنید دیو این سخن بر شکفت
در این حرف بودند کز آن انجمن
بیامد سبک قارن رزمزن
❈۳۸❈
پیام آوریدش ز دستان سام
ابا هدیه و اسب زرین لگام
که این دیو دست توآمد به بند
نه با ماست کو خود مرا هست چند
❈۳۹❈
تو گر باج خواهی ز ایران سپاه
سوی هند بخرام و با من بیاه
جداگونه با ببر جنگ آوریم
هر آن کو سرش زیر سنگ آوریم
❈۴۰❈
اگر ببر را من بسازم تباه
تو رو منزل و باج از من مخواه
ز تو ببر اگر آنگهی یافت نیش
ترا باج آرم از اندازه بیش
❈۴۱❈
چو البرز بشنید خندید و گفت
که با پهلوان آفرین باد جفت
مرا آرزو در دل این بود و بس
و گرنه نخواهیم ما چیز کس
❈۴۲❈
چنین گفت قارن به دستان سام
که راضی شد از هدیه و این پیام
سرا پرده کندند و کردند بار
برفتند تا زان سوی هندبار
❈۴۳❈
بگفتند با شاه هندوستان
که زال آمد از شهر زابلستان
پذیره شدن گرد لشکر بساز
دو منزل بیامد برش پیش باز
❈۴۴❈
ابا هم بدو آشکارا شدند
ابا همدمی با مدارا شدند
ز البرز دستان همی گفت باد
همان رای البرز گفتند باز
❈۴۵❈
سه شب، زال با رای با هم نشست
به روز سیم کوس بر پیل بست
شه هند با لشکری همچو کوه
همان زال با لشکر هم گروه
❈۴۶❈
کشیدند لشکر دو منزل به راه
همه غرق آهن چو کوه سیاه
برفتند جایی که آن ببر بود
خروشان و جوشان و چون ابر بود
❈۴۷❈
بدیدند دشتی پر آتشکده
تر و خشک او جمله آتش زده
بپرسید دستان فرخنده رای
چگونه زده آتش این کوه جای
❈۴۸❈
چرا آتش تیز افروختند
ز بهر چه این دشت را سوختند
بدو گفت شه ای گو شیر مرد
کس از آدمی آتش اینجا نکرد
❈۴۹❈
دم ببر زین گونه آتش زنست
نشانش کنون بر شما روشنست
ازو خیره شد زال و چیزی نگفت
به هم رفت چون غنچه ناشکفت
❈۵۰❈
شنیدند لشکر کشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
پیامی فرستاد به البرز زال
که ای نامور پهلو بی همال
❈۵۱❈
نبرد اول بار، گردن مراست
چو من مانده گشتم پس آنگه تراست
چو بشنید البرز گفتار راست
نبرد اول بار گردن شماست
❈۵۲❈
چنین گفت با دیده بان زال زر
که بر گوی از ببر غران خبر
بدو دیده بان گفت کای کامیاب
بود هفته تا ببر رفته در آب
❈۵۳❈
همان دم که آید ز دریا برون
شما را کنم آشکارا از آن
جهان دیده دستان به همراه رای
دو هفته در آن دشت کردند جای
❈۵۴❈
ولیکن به یک هفته البرز مرد
یکی خانه آهنی ساز کرد
درازی و پنهای او صد کمند
بفرمود تا ساختند ارجمند
❈۵۵❈
همه خنجر آب داده به زهر
نشاند اندر آن پهلو پرهنر
کنارش همه خنجر جان ستان
نشاند آن چنان پهلوان جهان
❈۵۶❈
میانش یکی خانه از بهر خود
بفرمود کردند چونین که بد
بپرداخت استاد از آن خانه دست
زاندیشه و فکر، یک سو نشست
❈۵۷❈
وز آن سو دگر زال سام سوار
همی بود مر ببر را انتظار
زناگه بدیدند دریا شگفت
میانش یکی تیز آتش گرفت
❈۵۸❈
بگفتند با زال ببراست آن
که آتش همی بارد اندر دهان
برآمد به زین زال چون پیل مست
سپه را بفرمود و خود بر نشست
❈۵۹❈
چو ببر آمد از ژرف دریا به در
سوی لشکر آمد دمی پرشرر
ز بس آتش افروخت اندر دهان
در و دشت شد آتشین در زمان
❈۶۰❈
سیلح از کف انداخت یک سر همه
برفتند چون بیم خورده رمه
ز بهر سبک رفتن اندر گریز
یک افکند درع و یکی تیغ تیز
❈۶۱❈
یکی جوشن افکند و دیگر عمود
گریزان و بر کوه رفتند چو دود
بماندند بر جایگه شاه و زال
سپهبد به کینه برافراشت بال
❈۶۲❈
چو با ببر ناورد پای ستیز
عنان را بپیچید و شد در گریز
ابا رای برکه گرفتند جای
بیفشرد در جنگ البرز پای
❈۶۳❈
ز خواهش بیامد چو گودرز پیش
کز این آتش اکنون بپرهیز خویش
شراری به دل بر نهادند دست
مکن روی از ببر جای بد است
❈۶۴❈
پدر آن که با شیر بد هم نبرد
گریزان شد و هیچ کاری نکرد
بخندید البرز گفتا خموش
تو در کوه رو با گلیمینه گوش
❈۶۵❈
نکوش اندر این بحر از آزار من
مشو بار من چون نیی یار من
برو گر کنم روی هامون بنفش
نشانه کنم کاویانی درفش
❈۶۶❈
چو گودرز بشنید گشت او خموش
به که رفت او با گلیمینه گوش
چو ببر اندر آمد در آن رزمگاه
بسی خورد ساز و سلیح سپاه
❈۶۷❈
به سوی تهمتن روان گشت تنگ
تهمتن برآشفت همچون نهنگ
کمان را به قربان گرفته به دست
برآورد تیری به زه بر نشست
❈۶۸❈
سه چوب خدنگ از کمان پی زپی
بزد بر سر ببر آن نازکی
وز آن تیرنامد مرادش به مشت
بدین سان که شد تیر او را نکشت
❈۶۹❈
فرود آمد از بارگی دیوبند
در خانه آهنین برفکند
سوی خانه شد ببر آتش فشان
کشید از نفس خانه را خود کشان
❈۷۰❈
دم آورد آن خانه را خود کشید
درون تا شدش حلق برهم درید
چپ و راست بر حلق او تیغ تیز
نشست و نبودش دگر خود ستیز
❈۷۱❈
دهن همچو غاری شد از هم فراخ
چه ها داشتی اندر آن سنگلاخ
تهمتن کمان را برارنده کرد
صدو شصت تیرش گذارنده کرد
❈۷۲❈
کفش آتش تیر را جمله سوخت
چنانش چپ و راست بر هم بدوخت
بیفتاد بر خاک و زار و نژند
برون شد ز خانه گو دیو بند
❈۷۳❈
بیفشرد بازو به شمشیر تیز
زدش بر شکم چند زخم ستیز
برآمد دوان ببر آتش فشان
ابر سوی دریا همی شد روان
❈۷۴❈
چو البرز دیدش زغم یار گشت
به خود گفت کم رنج بر باد گشت
زفتراک بگشاد پیچان کمند
زجا جست و در گردن او فکند
❈۷۵❈
قدمگاه را بر زمین کرد سخت
به زور خداوند دادار بخت
زدریا پس او روی برگاشتش
به گرز گران بازو افراشتش
❈۷۶❈
چو دانست جانش برآمد زتن
به زین اندر آمد گو پیلتن
وز آن روی، گودرز در اضطراب
که فردا به دستان چه گویم جواب
❈۷۷❈
چه عذر آورم گر پذیرد همی
که تقصیر بر من نگیرد همی
به گودرز گفتا گلیمینه گوش
که چندین به دستان چه داری خروش
❈۷۸❈
بیا تا که ما در بلندی رویم
به کوه و بیابان یکی بنگریم
ببینیم کو را چه آمد به پیش
کزو نوش برباخت زهرش به نیش
❈۷۹❈
بگفتا بلندی رویم ناخوشست
که از ببر، این دشت پرآتشست
مبادا کشیم از سر کوه سر
بسوزیم از آن آتش شعله ور
❈۸۰❈
هم آخر برفتند دل پرنهیب
بر افراز کوه گران از نشیب
بدیدند آن اژدهایی درفش
زده زو شده روی هامون بنفش
❈۸۱❈
شتابان از آن که به زیر آمدند
بر پهلوان دلیر آمدند
از آن روی، دستان خروشان به درد
به دل گفت البرز را ببر خورد
❈۸۲❈
چنین گفت با نامداران هند
نه در روم و چین و نه در هند و سند
به گیتی چو البرز مردی نخاست
چو او نامداری به زور از کجاست
❈۸۳❈
دریغا یل نامور خوار شد
برو روز روشن، شب تار شد
در آن بد که آمد دوان دیده بان
بدو گفت کای نامور پهلوان
❈۸۴❈
مخور غم که اندیشه ها هیچ نیست
که البرز از ببر، دل ریش نیست
دم آتش افشان او گشت سرد
فتاده است بیجان به دشت نبرد
❈۸۵❈
چو بشنید شه این سخن خیره ماند
به البرز یل آفریرن ها بخواند
بدید آن درفش اژدهایی به پای
ستاده برش گرد لشکر نپای
❈۸۶❈
چمان و چران باره پیل تن
خروشان و جوشان و کف بر دهن
که یعنی سپهبد گو شیر نر
ز فیروزی از ببر ببریده سر
❈۸۷❈
فروماند زال زر اندر شگفت
سرانگشت حیرت به دندان گرفت
زبانش دعا کرد بر پهلوان
به دل گفت کاین کاش ببر بیان
❈۸۸❈
بخوردی ورا خوار در انجمن
مگر بازگشتی گزندش به من
نداریم ما نیز از این ننگ یاد
که فردا ز ما باج خواهد ستاد
❈۸۹❈
دریغا که ایران به ننگ اندر است
سر من به کام نهنگ اندر است
ازین بد که آمد گلیمینه گوش
به نزدیک آن پیره سر پر خروش
❈۹۰❈
به دستان چنین گفت کای نیکمرد
چه بد دیده ای تو به البرز مرد
چرا دشمنی تو ایا نیک نام
که این است پور تو رستم به نام
❈۹۱❈
بگفتش سراسر همه شرح حال
از آن گفته بشکفته شد قلب زال
روان شد در آن دم بر پهلوان
ز شوق او رخش همچو باد دمان
❈۹۲❈
رسیدش چو نزدیک آن دیوبند
دو دستش حمایل به گردن فکند
که دارنده ملک ایران تویی
نوازنده ملک ایران تویی
❈۹۳❈
جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگهدار باد
به کام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
❈۹۴❈
پس از آفرین رستم پیلتن
بفرمود تا نامور انجمن
که کندند پوستش همی تافتند
ز بهرش یکی جوشنی ساختند
❈۹۵❈
جهانی از آن پیلتن روشن است
که ببر بیانش همی جوشن است
گشاده دل و نیکخواه آمدند
از آنجا به مهمان شاه آمدند
❈۹۶❈
پس از خوردن شب ورا شاه گفت
حدیثی به رستم چو گل برشکفت
که دارم پس پرده یک دختری
سمن داغ و گل پیرهن دلبری
❈۹۷❈
جمالش هم از ماه نو برتر است
دو ابرویش از ماه هم بهتر است
بیارم اگر زآن پسندش کنی
به هم آبخورارجمندش کنی
❈۹۸❈
تهمتن ازو این سخن چو شنفت
به دامان لطفی برآویخت و گفت
که از وی حیاتم ابر لب رسان
بفرمود تا قاضی آمد چو باد
❈۹۹❈
همان شب نکاح مه و مشتری
ببستند با نیک هم اختری
به شاهین، تذرو جهان پیر شد
تذرو جهان عاقبت زیر شد
❈۱۰۰❈
تهمتن میان از طلب جای جست
همی از صدف جای گوهر بجست
چو افکند شاهین، تذرو از جهان
ز ساقش کمر کرد اندر میان
❈۱۰۱❈
به گردن ورا ساعدش زد به طوی
وز آن حوض انداخت ماهی بدوی
الف بر دو شاخ الف لام کرد
کلید زر از نقره خام کرد
❈۱۰۲❈
زگوهر که چون در صدف گشت پر
از آن داد یزدان یکی دانه در
مر آن دانه در، فرامرز بود
سرافراز و فیروز هر مرز بود
❈۱۰۳❈
دگر روز دستان ابا آن سپاه
تهمتن که او بود لشکر پناه
سوی شهر ایران گرفتند راه
به ایران رسیدند با آن سپاه
❈۱۰۴❈
به پایان شد این داستان کهن
دگر از فرامرز بشنو سخن
کامنت ها