سرایندهٔ فرامرزنامه:نخستین بیامد به جای نماز چنین گفت با داور پاک راز
❈۱❈
نخستین بیامد به جای نماز
چنین گفت با داور پاک راز
که ای آفریننده داد ودین
زتو داد یابد زمان و زمین
❈۲❈
به گیتی تودادی مرا دستگاه
سرم بگذارندی به خورشید وماه
بجز تو که بردارد افکنده را
رساند به آزادگی بنده را
❈۳❈
تو کردی مرا در جهان بهره مند
به شمشیر و تیر و کمنان و کمند
به نیروی تو دست افراختم
بسا سر که از تن برانداختم
❈۴❈
تو کردی مرا خود در این رهبری
که بستم طلسم و ره کافری
چوخواهم که این فرش را برکنم
توانایی آن بده در تنم
❈۵❈
که من دست و رویی به جا آورم
سر سروران زیر پای آورم
چوکرد این دعا جست از جای زود
هنرهای گردان زبازو نمود
❈۶❈
چو بفشرد برگوشه فرش،چنگ
بیفتاد از او ریخت مردان جنگ
همان چارصد مرد گرد دلیر
فتادند از فرش بالا به زیر
❈۷❈
ولی گیو بد جای چون کوه سخت
مگر در زمین رسته بد چون بالا به زیر
چنان سفره او را به زیر اندرش
جدا فرش چون پیرهن از سرش
❈۸❈
تو گفتی که چون کوه رست از زمین
بکردند گردان بر او آفرین
به داد و به انصاف او بود شاد
به دامادی رستم پاک زاد
❈۹❈
تهمتن ببوسید روی دلیر
چو داماد خود دید آن نره شیر
به زابلستان برد شاه و سپاه
سراپرده زد بردو فرسنگ راه
❈۱۰❈
یکی تخت فیروزه آن شهریار
نشست و برش نامور سی هزار
سه فرسنگ ره،خوان گسترده بود
نبد هیچ نزلی که ناورده بود
❈۱۱❈
چو نان می دهی این چنین نام کن
بدان گونه نام اندر ایام کن
هر آن کو نزادی برآورد نام
نکونام گردد بر خاص وعام
❈۱۲❈
شنیدم که یک سائلی در گذر
تمنای زرکرد از زال زر
به سائل بداد او زدینار صد
چنین گفت رستم که ای پرخرد
❈۱۳❈
کرم زین نشان درخور مرد نیست
کرم دار را هیچ دل سرد نیست
چو بخشی درم آن چنان کن کرم
که ابر بهاری ببارد درم
❈۱۴❈
کرم مردی و خلق از مردمیست
کسی را که هر دو بود آدمیست
نشان نام اویم بود در جهان
کرم کن که نامت نباشد نهان
❈۱۵❈
کرم یادگاریست در روزگار
بکن جهد تا ماند این یادگار
همی بخش اگر نام خواهی درم
که هست از درم نامجویی کرم
❈۱۶❈
چونان خورده شد مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
بفرمود تا ساقی سیمتن
به ساغر درآرد عقیق یمن
❈۱۷❈
به جام افکند آتش ناب را
به جوش آورد آتشی آب را
نواگر بتان در خروش آمدند
صنوبر قدان باده نوش آمدند
❈۱۸❈
زگردش به رقص آمده جام می
شده مست جام و طرب، شاه کی
رخ از آتش می چو گل برفروخت
دل لاله از آتش او بسوخت
❈۱۹❈
طرنم سرایان پرده سرای
فکندند دستان به پرده سرای
به هم برکشیدند رود و سرود
رساندند بر زهره آوای درد
❈۲۰❈
الا ای مغنی بده می به خلق
که یابند شادی همه بر تو خلق
چه باشد که دایم تکلم کنی
تبسم نمایی تنعم کنی
❈۲۱❈
بده ساقی آن باده دلربای
که مردافکن است و حریف آزمای
همه مشربان بی خود افتاده اند
زخوشگوی مجلس به ما داده اند
❈۲۲❈
بده ساقیا جام می از شکوه
که از تاب او خم شد پشت کوه
برافلاک بر ناله آه دل
بزن مطرب خوشنوا شاه دل
❈۲۳❈
تو می خوان که من اشکباری کنم
زسوز نوای تو زاری کنم
چو یک هفته بردند با هم به سر
به هم شاد گردان همه سربه سر
❈۲۴❈
به هشتم سرموبدان را بخواند
ابا موبدانشان به عزت نشاند
کامنت ها