سرایندهٔ فرامرزنامه:غلامی به نزدیک گودرز زود نهانی شد وآشکارا نمود
❈۱❈
غلامی به نزدیک گودرز زود
نهانی شد وآشکارا نمود
که بانو به بیداد بگشاد دست
دو بازوی گیو دلاور ببست
❈۲❈
چو بشنید گودرز برجست تفت
همان دم بر رستم گرد رفت
زبانوی از جستن گرد چیر
سخن گفت با پهلوان دلیر
❈۳❈
چنین گفت رستم که شد فال نیک
سرانجامشان است احوال نیک
چو در اولش بند سختی بود
سرانجامشان نیک بختی بود
❈۴❈
مخور غم کزین هردو فرخ دلیر
یکی کودک آید چو درنده شیر
چو درگاه او کین به شمشیر تیز
نهنگ ژیان را درآرد به زیر
❈۵❈
به هر رزمگه او بود چیره دست
عدو را ازو در دل آید شکست
چو صبح سعادت دمد در جهان
روم من به نزدیک بانو نهان
❈۶❈
بگویم سخن ها به آواز نرم
بسازم دل ماه از مهر،گرم
چو بشنید گودرز بوسید تخت
دعا کرد بیرون شد آن نیک بخت
❈۷❈
سخن سنج این پهلوان داستان
چنین گوید از گفته راستان
که چون داد رومی به زنگی خراج
به گوهر برآموده خورشید تاج
❈۸❈
بدرید مشکین گریبان ماه
که سر برکشید این پرنده سیاه
تهمتن بیامد به نزدیکشان
که بیند دل و رای باریکشان
❈۹❈
بدید آنکه بانو نشسته به تخت
نبد پیش او گیو بیدار بخت
ببوسید فرزند را چشم و روی
وزو باز پرسید ز احوال شوی
❈۱۰❈
زشرم پدر آن بت دلربای
فکنده سر خویش بر پشت پای
یک آواز بشنید رستم نهان
چنین گفت کای پهلوان جهان
❈۱۱❈
منم در نهان خانه افکنده پست
به خم کمندم گره با دو دست
تهمتن شد وباز کردش زبند
شده دختر از باب،خوار ونژند
❈۱۲❈
به بانو چنین گفت با شوی ساز
که زن باشد از شوی خود سرفراز
زن از شوی دارد بلندی منش
نباشد ز شو بر زنان سرزنش
❈۱۳❈
زگردان ایران و شهزادگان
دلیران و مردان آزادگان
من این را بکردم زگردان پسند
توهم مهربان شو در کین ببند
❈۱۴❈
چو بشنید این بانوی سرفراز
نشانید با هم ابر تخت ناز
بسی ریختم رستم نثار از درم
که شد قصر ایوان چو باغ ارم
❈۱۵❈
چهل روز در سیستان سور بود
زدل دود و اندوه غم دور بود
وز آن پس شهنشاه ایران زمین
به ایران بشد با دلیران کین
❈۱۶❈
جهان شد پر از رنگ وبوی نگار
بشد شاد هر کس که بد دلفگار
یکی گفت بانو گشسب سوار
به از بهمن و پور اسفندیار
❈۱۷❈
چو رستم برفت گیو آمد به پیش
سخن گفت با او از اندازه بیش
بسی گفت کو آورم پیش تو
کنم روشن آن رای تاریک تو
❈۱۸❈
به پایان شد این داستان کهن
بماند چو خوش یادگاری به من
نوشتم من این داستان را تمام
به خواننده بادا هزاران سلام
❈۱۹❈
به توفیق آن قادر کردگار
به خواننده دارم بس امیدوار
چنین آرزوی کرامت بسی
که غیبت نگوید به این خط کسی
❈۲۰❈
هرآن کس که خواند کند غیبتم
به غیبت گرفتار باشد به دم
سخن هر سخن بهتر از گوهر است
هرآن کس که قدرش نداند خر است
❈۲۱❈
خدایا تو رحمت نما بنده را
به جنت رسانی نویسنده را
خدایا بیامرز خواند و شنفت
مبادا که گوهر فروشد به مفت
❈۲۲❈
امیدم به لطف خدا هست بس
که باشد به هر دو سرا دسترس
زبیهوده گفتار شاه گوان
منم خاک زیر پی شاعران
❈۲۳❈
نوشتن مر این نامه یک کهتری
به گفتار و کردار چون مهتری
نیا ام اگر خواهی اندر شتاب
قضا مام باشد قدر نام باب
❈۲۴❈
زتاریخ عمرم گذشت از عدد
همه عمرم از رنج بگذشت ودرد
ندیدم به غیر از ستم،عمر خویش
که بگذشت وآید همه روزش پیش
❈۲۵❈
زتاریخ این خواه دراز فلک
هزار و سه صد بود با بیست ویک
هزارو دو صد با نود هفت عیان
زتاریخ هجری نیای کیان
❈۲۶❈
امیدم چنانست به پروردگار
که ماند همین نظم در روزگار
چو بانو به پیوند خود گشت جفت
نماندست این راز اندر نهفت
❈۲۷❈
به پایان شد این داستان کهن
به نزد مهان و به هر انجمن
کشیدم بسی محنت از روزگار
که تا ماند این خط مرا یادگار
❈۲۸❈
نوشتم من این داستان را تمام
به خواننده خواهم درود وسلام
تمام و کمال نوشته شد این داستان بانو گشسب بنت رستم،پور زال سام
کامنت ها