سرایندهٔ فرامرزنامه:پسر بار کرد و چو بربست کوس سطخر گزین گشت چون آبنوس
❈۱❈
پسر بار کرد و چو بربست کوس
سطخر گزین گشت چون آبنوس
به ماه دی برگ ریزان خروش
برآمد بدین سان که بدرید گوش
❈۲❈
جهاندار با تهمتن یک دو روز
برفتند با گرد گیتی فروز
سیوم چون برآمد غوغای نی
بخواند آن دلاور گو نیک پی
❈۳❈
بدو گفت کای مرد آسان نبرد
ندیده هنوز از جهان گرم و سرد
بزرگ وقوی گرچه هستی به زور
کیاتر تویی چشم گیتی فروز
❈۴❈
تو به دانی آیین آوردگاه
ولی بشنو از من همی رسم شاه
به گیتی کسی کو بود تا جور
چو خورشید تابد همی نور و فر
❈۵❈
دهد نور نزدیک را نور خویش
نه هر کس که نزدیک تر نور خویش
درختی بود نامور شهریار
همیشه ورا حنظل و شهدبار
❈۶❈
کسی را که داند سزاوار زهر
ز شهدش نبخشد همی هیچ بهر
هر آن کس که داند سزاوار نوش
زشهدش به تن درنسازد خروش
❈۷❈
گرت کید پیش آید و سرنهد
به شکل رهی دست بر سر نهد
ببخش و مکش آن شه نامور
که شاخ بریده نروید دگر
❈۸❈
به شب پاسدار هشیوار جفت
چو گل در میان دوصد خوار خفت
زبیگانه شربت چنان که ز زهر
نخستین ز جامش بفرمای بهر
❈۹❈
گرت جفت باید به هندوستان
نگه کن بدان مرز جادوستان
زکید ارچه خورشید تابد به مهر
چنان دان که دشمن ترین از سپهر
❈۱۰❈
زنوشاد اگر دیو باشد نکوست
که او یار هست و بود یار دوست
زدخت کسان دیده بربند دل
که نیکو نباشد چو آن دلگسل
❈۱۱❈
چه ناپارسا بر سر تخت عاج
چه در گلخن افتاد زرینه تاج
تورا پارسایی و جنگی بهست
به هر انجمن نیکنامی بهست
❈۱۲❈
چه باید کشی تنگی از مردمی
چه در دیو بستن به خون آدمی
چو دردی که پر مغز گلشن نهی
چه بایسته رازی که بارش تهی
❈۱۳❈
چو گنجت فزونست بیشش مکن
خدا را نهان جز پرستش مکن
تو هر نیکنامی زیزدان شناس
شناسا چوگشتی همی کن سپاس
❈۱۴❈
گرت دادخواهی زند بانگ تند
نباید که با او شوی هیچ کند
اگر بر تکاور سواری مپوی
بپرس و بده داد با او بگوی
❈۱۵❈
ببر اندران رنج کشور ببخش
کمربستگان را همی زر ببخش
به هنگام کین هیچ گونه مخند
چو خندد شودکار شاهی به بند
❈۱۶❈
سخن های شاهی همیدون بود
دلیری تو دانی که آن چون بود
بگفت این و بوسید چشمش به مهر
فرامرز بگریست پرآب چهر
❈۱۷❈
جهاندار برگشت پس پیلتن
بدو گفت ای دیده انجمن
زتیزی یکی آتش افروختی
دو چشم من و زال زر سوختی
❈۱۸❈
چو یابد از این آگهی زال پیر
زرنج دل خفته او مرده گیر
ولی چون به نزدیک کاوس کی
زبانت چنین گفته افکند پی
❈۱۹❈
نیارم که گویم زره بازکرد
مبادا که بخت اندر آید به گرد
از این پس که رستم به زابلستان
نبیند تو را با می وگلستان
❈۲۰❈
شود زعفران رنگ گلگون اوی
از آن غم شود خاک،بالین اوی
نبینم تو را چون به بزم شکار
چه گویم چه سازم بدان روزگار
❈۲۱❈
همان مادرت بی دل و مستمند
شب وروز ترسان زبیم و گزند
امیدم چنانست که زنده به مهر
رساند تو با من خدای سپهر
❈۲۲❈
نگهدار این رای فیروز من
به رزم و به بزم ای دل افروزمن
ستیزه مکن با بلایی بزرگ
بیندیش زان مار وآن تیره گرگ
❈۲۳❈
به اندیشه ورای بربند کار
مگر بگذرد برتو این روزگار
حذرکن زکناس و با او مگرد
مبادا که هور اندر آید به گرد
❈۲۴❈
دگر چون به ناکام جنگ آوری
به پیکار ایشان درنگ آوری
کمر سخت کن گرز را پیش دار
دلیری وفرهنگ با خویش دار
❈۲۵❈
نگهدار مر بیژن و گیو را
جهاندیده گرگین یل نیو را
دلیری چو گرزم که در روز کین
ندارد کسی تاب او بر زمین
❈۲۶❈
چو گرزم که لرزد زمین زیر او
زمین نالد از گرز و شمشیر او
پدر بر پدر چاکر سام شیر
هنرمند گرد سوار دلیر
❈۲۷❈
دلیری چو گستهم که در روز کین
سنان برندارد ز روشن زمین
زراسب گرانمایه فرزند توس
که باشد به هرجا سزاوار کوس
❈۲۸❈
نگه دار دلشان که هنگام کار
از ایشان یکی به که هندی هزار
کامنت ها