سرایندهٔ فرامرزنامه:چو رستم سخن ها سراسر براند زمژگان بسی خون دل برفشاند
❈۱❈
چو رستم سخن ها سراسر براند
زمژگان بسی خون دل برفشاند
گرفتند مریکدیگر را به بر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر
❈۲❈
وز آن جا فرامرز یل شد روان
بیامد خرامان سوی هندوان
به نوشاد آنگه خبرشد از وی
که آید یل نامور جنگجوی
❈۳❈
پذیره شدش تا به فرسنگ چند
سری پر زتاب ودلی مستمند
به شادی زنوشاد زان مرز شد
یکایک به روی فرامرز شد
❈۴❈
ورا دید با چتر وکوس و درای
نهاده به سرتاج و بر پیل جای
فروبسته برپیل جنگیش تخت
یکی تخت زیبا چو زرین درخت
❈۵❈
پیاده شد او را ستایش گرفت
ابر بندگی ها ستایش گرفت
بدو گفت کای گرد فیروزگر
مبارک پی تو براین بوم وبر
❈۶❈
بدان را دو چشم از رخت دورباد
جهان،بنده و چرخ،مزدور باد
بپرسید از آن کار و از روزگار
چوبگریست زان کار نوشاد زار
❈۷❈
زکناس نالید و برگفت اوی
کزآن دخترانم چه آمد به روی
فرامرز گفتا که دل شادکن
وز اندوه دختر دل آزاد کن
❈۸❈
که من مغز او زان سرتیرگون
به نیروی یزدان برآرم برون
سپارم ترا دختران سر به سر
به فر جهاندار فیروزگر
❈۹❈
زمین را ببوسید نوشاد وگفت
که از تخم سام این نباشد شگفت
فرامرز چون شد به شهر اندرش
شد از بام او زرفشان افسرش
❈۱۰❈
زرافشان برآمد زهر بام و کوی
شد از مشک وعنبر جهان چارسوی
ابر درگه کاخ نوشاد پیل
فکنده همه فرش دیبا دومیل
❈۱۱❈
همه بام در زیور آراسته
چو فردوس شد گیتی آراسته
برآمد زرافشان به کاخ بزرگ
برآن نامور تخت پیل سترگ
❈۱۲❈
برآمد دم مشکبویان زکوی
جهان مجمر و عود شد چارسوی
فرود آمد از پیل جنگی دلیر
سوی تخت نوشاد شه شد چو شیر
❈۱۳❈
چو دید اندر آن حقه دلپذیر
زعاج و زبرجد نهاده سریر
به لعل و بلورین برآموده تاج
همه فرش زراوفتاده سراج
❈۱۴❈
همه سقف او نقطه زر و سیم
زصندل همان چوب ایوان مقیم
نگاریده این نقش های سپهر
چوهرمزد و بهرام و کیوان ومهر
❈۱۵❈
زبرج حمل تا به حوت اندران
برآورده یک یک همه پیکران
همه نقش شب کرده پرآبنوس
همه روز برچهره سندروس
❈۱۶❈
همان هفت کشور زمین وخیال
چو ایام سیبوع وبا ماه و سال
همان پایه تخت بر پشت شیر
تو گویی که زندست و غر ودلیر
❈۱۷❈
فرامرز بر شد بر آن تخت زر
به کرسی دلیران والاگهر
کمر بسته نوشاد چون سروری
شده خیره در ماه سرو سهی
❈۱۸❈
درآن برز بالا و آهستگی
در آن گرز و کوپال و شایستگی
بفرمود هرگونه خوان وخورش
که آرد همی مرد خوالیگرش
❈۱۹❈
فرامرز و نوشاد و چندین دلیر
نشستند و خوردند چو گشتند سیر
نهادند زان پس می و چنگ پیش
به جام بلورین زده چنگ خویش
❈۲۰❈
فرامرز یل چون شد از باده مست
چنین گفت کای مرد یزدان پرست
چرا می نگویی سخن های کید
زما هر دو گویی کدامیم صید
❈۲۱❈
بدو گفت کای مهتر نیمروز
اگر بر شمارم شود نیم روز
زکید بداندیش ناکس سخن
همانا که آن هم نیاید به بن
❈۲۲❈
سپاهش دلیراست و لشکر بسی
ولی چون تو با او ندیدم کسی
فزون صدهزار است جنگ آورش
زپیلان جنگی نترسد دلش
❈۲۳❈
به هرسال بفرستد او باج خواه
نیارم بدو نیز کردن نگاه
مرا چل هزار است مرد نبرد
نیارم برابر شد آورد کرد
❈۲۴❈
زر و گنج او را که داند شمار
به هر گوشه گنجش بود صدهزار
دو دختست او را چو خرم بهار
گرانمایه گرد جنگی سوار
❈۲۵❈
شنیدم که در روز آورد وکین
هرآن کس که پشتش نهد برزمین
نباشد جز او جفت آن دخترم
دو بهره ورا شاهی و لشکرم
❈۲۶❈
بسا رزم سازان گران نامور
به کشتی گری در نهادند سر
بکوشید با او چو شیر ژیان
ولیکن نشد هیچ عاجز از آن
❈۲۷❈
سمن رخ یکی و سمن بر یکی
که پیدا نه رخشان زماه اندکی
سمن رخ بسی گرد و چابک تر است
دلیران شه را یکایک سراست
❈۲۸❈
فرامرز گفت ای شه نامدار
دو چشمت سوی باده و جام دار
که من کید را با سمن رخ که هست
بیارم به پشت فروبسته دست
❈۲۹❈
بیارم همان گنج هندوستان
فرستم سوی زابل وسیستان
نباید مرا لشکر و ساز وکوس
نه پیلان که گیتی کنند آبنوس
❈۳۰❈
تو بنشین و با لشکری باده نوش
من وگرز و میدان کید و خروش
مرا دو هزار است گردن فراز
سپاه تو را من ندارم نیاز
❈۳۱❈
سپاه فراوان چه سازم همین
چه خود گرزکین برفرازم به کین
بدین سان یکی هفته در چنگ و نوش
نشستند و برشد به کیوان خروش
❈۳۲❈
به یاد جهاندار کاوس کی
ببودند با رامش ورود و می
کامنت ها