سرایندهٔ فرامرزنامه:نوشته یکی تخته دیدند سنگ بدو داستانی پراز بوی و رنگ
❈۱❈
نوشته یکی تخته دیدند سنگ
بدو داستانی پراز بوی و رنگ
نوشته بسی گفته پند ارجمند
ز ضحاک،زی پهلوان بلند
❈۲❈
بدان ای فرامرز رستم که من
به گیتی شده برتر از انجمن
نهادم به گیتی بسی گنج و زر
کشیده به خاک این سر تاجور
❈۳❈
زبهر تو ای سرور سیستان
نهادم من این گنج هندوستان
ز زابل چو آیی بدین سرزمین
ببری سر دیو بی آفرین
❈۴❈
به فرت طلسمات دیو نژند
همین گنج را کرده ام پای بند
ببینی همین گنبد و جای من
بدانی همین شاهی و رای من
❈۵❈
چنان دان که من در همین مرغزار
به شادی نشستم بسی روزگار
به مکر و به تدبیر واز رای وریو
به دام آوریدیم کناس دیو
❈۶❈
بدین گنج کردم ورا پاسبان
که تا گوش دارد به روز وشبان
وز آن صفه دیو بی جان کنی
همان مرمر کوچه پیچان کنی
❈۷❈
بکن آن سر گنج و شیران بود
هرآن کو برد گنج شیر آن بود
ببر هرچه خواهی به کاوس کی
که فرخنده باشی بر این بوم پی
❈۸❈
فرامرز رستم چو نامه بخواند
از آن پند واندرزها خیره ماند
بفرمود کندن همان سنگ را
بدید آن نشانی کنارنگ را
❈۹❈
چهل نردبان دید کرده زعاج
همه فرش دیبا و با تخت و تاج
درازی صفه ز ده تیر بیش
نگاریده دیوار بر گاومیش
❈۱۰❈
نهاده چهل خم ز زر هر سویی
زلعل و ز لولو بر پهلویی
مکلل به دیوار او شب چراغ
فروزان یکایک به مثل چراغ
❈۱۱❈
زشمشیر هندی و برگستوان
به هر سویکی جامه پهلوان
عقیق و زبرجد برو بر نگار
همان لعل و فیروزه بد صدهزار
❈۱۲❈
زبرجد سریر و زبیجاده تاج
نهاده به هرگوشه کرسی زعاج
گرانمایه هر گونه انگشتری
نگینش چو رخساره مشتری
❈۱۳❈
برون کرد گوهر که بود از نهفت
همه لشکر هند شد زان شگفت
یکایک کشیدند زان گونه گنج
زبردن،شه و لشکرآمد به رنج
❈۱۴❈
چوآمد سوی شهر نوشاد شاد
همان تاج ضحاک بر سرنهاد
سریر زبرجد چو بنهاد زیر
پراکنده اندر جهان نام شیر
❈۱۵❈
ببخشید گنج و بپیمود رنج
چنین باشد اندر سرای سپنج
کامنت ها