سرایندهٔ فرامرزنامه:یکی هفته زان گونه بد شادکام برآن بستر از گرگ بردند نام
❈۱❈
یکی هفته زان گونه بد شادکام
برآن بستر از گرگ بردند نام
به نوشاد گفت ار بگویی رواست
که مأوای آن گرگ گویا کجاست
❈۲❈
بدو گفت از ایدر سه روزه برون
یکی بیشه ای نام او مرزغون
همیشه در آن مرغزار آید او
به هامون ز بهر شکار آید او
❈۳❈
زآسیب او شیر از آن مرغزار
گریزان شود بر سر کوهسار
پلنگان ز دندان او خسته دل
بسا مرز زان گرگ بشکسته دل
❈۴❈
سخن هرچه گویی جوابت دهد
به تک آهوان در کبابت دهد
بفرمود بستن گرانمایه بار
کشیدن بنه سوی آن مرغزار
❈۵❈
چو شد سوی هامون شبان و رمه
به تندی بگردید یک یک همه
زهامون همان گرگ پیدا نبود
نگه کرد و جایی هویدا نبود
❈۶❈
بفرمود تا برکشیدند نای
چو بشنید ناگه درآمد زجای
بغرید آمد به سوی سپاه
پراکنده شد لشکر هندوشاه
❈۷❈
بماندند ایرانیان در میان
بیامد به کردار شیرژیان
پذیره شدش بیژن تیزچنگ
رها کرد وآمد بسان نهنگ
❈۸❈
کمان را بپیچید و بفشرد شصت
بپیوست با او خدنگ درشت
بزد بر برو سینه گرگ پیر
وزو غرقه شد یکسره چوب تیر
❈۹❈
بدو گفت گرگ ای بد بدهنر
تو زین گرگ گویا نداری خبر
که نالند پیلان ز دندان من
نپویند پهلوی میدان من
❈۱۰❈
زنهصد همانا که سالست بیش
که تا من برآوردم این یال خویش
به پیکار من کس در این مرغزار
نیامد نگردید در وی شکار
❈۱۱❈
شما را همانا رسیدست مرگ
بدین سان بیایید با تیغ وترک
ازو بیژن گیو شد در شگفت
بدان دیو بر تیرباران گرفت
❈۱۲❈
رسیده پس آن گرگ نیرویمند
سمند جوان را به دندان فکند
چو دید از سر زین گو نامدار
چومرغی برآن دیو برشد سوار
❈۱۳❈
بدان پیکرش دید چون خارموی
بجست و گرفتش یکایک سروی
گرفتش به دست دلاور سرون
به دست دگر خنجر آبگون
❈۱۴❈
بزد بر سرکتف آن دیو زوش
زگردان لشکر برآمد خروش
چو از خنجر تیز،بیداد کرد
تن دیو از آن درد،فریادکرد
❈۱۵❈
به یاری رسیدش فرامرز گو
به شمشیر سام اندر آورد غو
چو از زخم او سست شد نره دیو
بیاورد سوی بیابان غریو
❈۱۶❈
پس اندر دمان پهلوان و سپاه
هوا شد زگرز دلیران سیاه
همان دیوبد سوی کهسار شد
از آن انجمن ناپدیدار شد
❈۱۷❈
زگردان لشکر برآمد دریغ
که شد دیو از آن دشت می خورد تیغ
دریغ آن چنان بیژن گیو گرد
که بر دیو بنشست وبادش ببرد
❈۱۸❈
هر آن کس که بر دیو گردد سوار
ندانم که چون باشد انجام کار
که داند که این جادوی جنگجوی
کجا رفت بیژن چه سازد بدوی
❈۱۹❈
فرامرز یل،دامن کوهسار
نگه کرد و آمد سوی دشت و غار
به هردشت و غاری که بد بنگرید
زگرگ و ز بیژن نشانی ندید
❈۲۰❈
به نومید آمد سوی مرغزار
بزد خیمه بردامن جویبار
چو ابر بهاران بریزنده نم
که برگیو شیر ازمن آمد ستم
❈۲۱❈
اگر گیو گودرز زان آگهی
بیابد شود تن ز جانش تهی
از آن سو که بیژن بدو شد سوار
چو بازآمد آن دیو بر کوهسار
❈۲۲❈
چو دیو اندر آمد به گرد دره
یکی غار بد سهمناک و نزه
بدان غار در شد همان دیو زوش
بایستاد برجای وبرزد خروش
❈۲۳❈
بدو گفت کای بیژن زورمند
فرودآی و بنشین به جای بلند
چوافزون شده مرتو را خون من
چو خستی در این چهره گلگون من
❈۲۴❈
تو را من یکی پای مزدآورم
به دیده زمین پیش تو بسپرم
که من سالیان تا در این دشت کین
بدین سان به تنها سپارم زمین
❈۲۵❈
چو جمشید را بود انگشتری
به فرمان او مرغ ودیو و پری
بفرمود کاخی دراین تیره غار
به الماس کردند در این سنگ قار
❈۲۶❈
به فرمان او چون که شد کرده کاخ
بیاورد گنج از جهان فراخ
در این تیره کهسار کرد او نهان
وز آن پس به استخر رفت از جهان
❈۲۷❈
مرا پاسبان کرده بر تیره کوه
بدان تا نگهدارمش از گروه
مرا گفت از ایدر تو بیدار باش
شب و روز در کوه، هشیار باش
❈۲۸❈
شنیده بدو گفت ز اختر شناس
که این دیو گردد ز درد وهراس
که آن روز آید یکی سرفراز
بدین دیو سازد نبرد دراز
❈۲۹❈
براین گرگ،شیری سواره شود
وز الماس او دیو،پاره شود
بدان کان برآرنده گنج ماست
گر او را نمایی یکی ره سزاست
❈۳۰❈
فرود آی در غار و بردار پی
ببر گنج بر سوی کاوس کی
کنون بشنو و پاسبان را مزن
که آهوت گویند هر انجمن
❈۳۱❈
بدو گفت بیژن که افسوس مکن
که برمن نگیرد بدین سان سخن
به خنجر ببرم تو را یال و پشت
بدارم سرویت بدین سان به مشت
❈۳۲❈
بدین تیز خنجر نمایمت رنج
اگر خود به دستت هزارست گنج
به افسون نیاری به در برد جان
هم اکنون ازینت برآرم روان
❈۳۳❈
بدوگفت گرگ ای گو دلپذیر
تو این گفته من به بازی مگیر
زجمشید زین سان بسی بود گنج
رها کن مرا در سرای سپنج
❈۳۴❈
در این غار در شو شگفتی بین
که نالد ز گنج دلیران زمین
از او خیره شد بیژن جنگجوی
چنین گفت کای زشت ناخوب روی
❈۳۵❈
زگنج ار سخن راست گویی چنین
بدین کار کردی نکویی همین
همیدون سوارم سوی گنج بر
بکاف آن در گنج بردار سر
❈۳۶❈
دگر چون تو را رای آویزی است
سوار تو را خنجر تیزی است
بدارم به دستت یکایک سروی
ببرم همی یالت از چارسوی
❈۳۷❈
به غار اندرون رفت دیو بلند
به چنگل یکی سنگ خواره بکند
یکی مغفر آهنین برگرفت
گرانمایه بیژن چو دید آن شگفت
❈۳۸❈
به خنجر سرش را ببرید خوار
بیفتاد آن دیو در غارتار
از آن دیو پتیاره یک سو جهید
به غار اندرون گرگ شد ناپدید
❈۳۹❈
فروشد بدان نردبان نامور
فرو کرده دید او زخارا دو در
گرانمایه بیژن چو در باز کرد
به نام خدا رفتن آغازکرد
❈۴۰❈
یکی چار صفه برآورده دید
تو گفتی خدایش چنان آفرید
درو زر به خرمن فرو ریخته
زهر سو چراغی درآویخته
❈۴۱❈
یکایک بدو رشته زر ناب
فروهشته یکسر به در خوشاب
جواهر چو آتش فروزان دروی
وزآن گوهران خیره شد جنگجوی
❈۴۲❈
ز زرپاره تخته نهاده به هم
نهاده بر آن تخته هم تاج جم
فروهشته زان تاج زرگوشوار
همه دانه گوهر شاهوار
❈۴۳❈
برآن تخت زیبا ده انگشتری
چو رخساره زهره و مشتری
کمرهای زرین فزون از هزار
به هرگوشه بد جامه شاهوار
❈۴۴❈
زمشک و زعنبر زکافور ناب
ز فیروزه و لعل و در خوشاب
چنان بد کز اندازه و حد برون
نهاده به سر تاج گوهر نگار
❈۴۵❈
دو شمشیر زرین کشید از نیام
دو انگشتری لعل خورشید فام
سه جام مرصع به در یتیم
برآورد از آن گنج بی رنج و بیم
❈۴۶❈
کیانی کمر بر میان بست شیر
برون آمد از گنج خانه دلیر
کامنت ها