سرایندهٔ فرامرزنامه:یکی لوح زرین به بالین اوی نوشته یکی نامه کای جنگجوی
❈۱❈
یکی لوح زرین به بالین اوی
نوشته یکی نامه کای جنگجوی
چو من بس فراخست و لشکرپناه
جهان پر زر و سیم در سنگ گاه
❈۲❈
تو باری فروزان میان گوان
که پاکی تن جان شدیم و روان
پدر کرد نام مرا نوش زاد
زجمشید دارم به گیتی نژاد
❈۳❈
نیای تو یک سر پدر بر پدر
پدر ما وزاده تویی ای پسر
تو تکیه به عمر جوانی مکن
به گیتی چو ما زندگانی مکن
❈۴❈
به روز جوانی رسیدم به مرگ
نگه کن به بالین من تیغ و ترک
بیالوده بر من همین مشک ناب
شده صید مرگ و رسیده به خواب
❈۵❈
سمن بین که هست از نهفته تهی
شقایق شده چون یکی پر بهی
منه دل بر ای روزگار درشت
که او بشکند مهره سند وپشت
❈۶❈
که گیتی سپنج است و ما در گذر
به غفلت مبر عمر در وی به سر
سهی سرو بینی که زین سان بلند
دو رخساره همچون دل دردمند
❈۷❈
بسی گشته ام بر لب جویبار
بغلطید چون آب در مرغزار
شکار آهوان و گوزنان و گور
بسی دیده وهم شده بخت شور
❈۸❈
به هامون چو رفتی به وقت شکار
زده حلقه در گرد من صدهزار
به هر چند چون شادمان آمدم
سرانجام بینم چه سان آمدم
❈۹❈
به روز جوانی فرو خفته زار
تو در پی ز گیتی همین چشم دار
چریدم در این پهن گیتی دویست
چه سازم در این عمر کوته نویست
❈۱۰❈
به ملک جهان دل مدارید شاد
نگه کن ببین پیکر نوش زاد
پدرمان که پرمایه جمشید بود
به بالین من خفته چون بید بود
❈۱۱❈
نیارست منع چنین روز کرد
به ناکام ترک دل افروز کرد
بدین سان پریدم ز تخت بهی
بکنده دل از جایگاه مهی
❈۱۲❈
شنیدم زگفتار هندوستان
که آیی تو از زابل و سیستان
نهاده ز بهر تو این برده رنج
رهاکن مرو را تو بردار گنج
❈۱۳❈
نهان کن سردخمه ای نامجو
به ایران رو این استان را بگو
زنهصد فزونست کاین دیو گرگ
زمن پاسبان شد به گنج بزرگ
❈۱۴❈
زما باد بر پهلوان آفرین
دلیر و جهانگیر و پاکیزدین
فرامرز چون تخته زر بخواند
سرشکش زدیده به رخ برفشاند
❈۱۵❈
روان شد زچشم جهانجوی جوی
درآن چهره زر بمالید روی
دل پاکش از چهره او بسوخت
بنالید زار و دلش برفروخت
❈۱۶❈
بفرمود تا گوهر و زر ناب
صراحی که بد پر چه در خوشاب
زچیزی که بد یک سره بار کرد
جهان پر زر و رخت و دینار کرد
❈۱۷❈
نهفته برون کرد وآن شه بماند
بسی مشک و عنبربر او برفشاند
همان رخت وآن جامه خسروی
گرانمایه کوپال و تیغ گوی
❈۱۸❈
همان تاج زرین و پرمایه تخت
بماندند با شاه زیبا درخت
دگر هرچه بد گنج برداشتند
به روی شرف در بپرداختند
❈۱۹❈
جهانی به بالین گنج آمدند
زبردن سراسر به رنج آمدند
چو گیتی تهی شد ز درنده گرگ
به شهر آمدند آن سپاه بزرگ
❈۲۰❈
چو لشکر ستوه آمد از خواسته
همه شاد زان گنج آراسته
به می برنشستند چنگ و رباب
گران شد سرمی خوران از شراب
❈۲۱❈
همین بر ببخشید گنج و بره
وزو لشکری شاد شد یک سره
دو تیغ سمنکش به الماس پاک
که مانند خورشید بد تابناک
❈۲۲❈
یکی زان به گستهم گودرز داد
دل شیر شد زان چنان تیغ شاد
زراسب گرانمایه را زان یکی
ببخشید تریاق پاک اندکی
❈۲۳❈
به گرگین میلاد گرزم کمر
بفرمود آن گرد پرخاشخر
کامنت ها