سرایندهٔ فرامرزنامه:چو یک چند بد با می و رود وجام از آن مار جوشا گرفتند نام
❈۱❈
چو یک چند بد با می و رود وجام
از آن مار جوشا گرفتند نام
به نوشاد گفت ای شه نیکنام
کجا باشد آن اژدها را کنام
❈۲❈
بدو گفت کای پهلوان دلیر
که پیچد زآسیب تو دیو و شیر
تو آن مارجوشا به آسان مگیر
که از وی سموم آید و زهر زیر
❈۳❈
به میدان بیاید همی جوی زهر
چهل زرع بود از دمش تا به سر
دهانش به ماننده قارتار
شود زهر بیهوش ز آن زهرمار
❈۴❈
دو قلابه دندان هایش به پیش
چه گویم درازی آن کم و بیش
تن او یکایک سپر به سپر
نگیرد در او تیر پرخاشخر
❈۵❈
فروهشته یک گرز پهلوش موی
به بالا برآورده کز سر به روی
دو نیزه بلندی بود پیکرش
قفیز زمین درنگنجد سرش
❈۶❈
شبیزه شبیزه به کردار حوت
مرو را به کردار نیزه بروت
به هرجا که هست او هویدا شده
کزو دود بینی به بالا شده
❈۷❈
دو چشمش مهی تر ز گیتی گهر
به کردار الماس و پرخاشخر
به میدان کین چون درآید زجای
بدو رسته بینی همان هشت پای
❈۸❈
کند چون در آن تیره وادی خروش
همه دشت و غاری برآید به جوش
نیارد در آن دشت و وادی گذر
نه جوشنده پیل و نه غرنده ببر
❈۹❈
به باد دم از بیشه شیر آورد
به دو دم،هوا مرغ زیر آورد
نگار سناست و گرز و کمند
به روز جوانی مشو در گزند
❈۱۰❈
فرامرز گفت ای دل آشفته مرد
مرا بیشه بنما و توبازگرد
به نیروی یزدان همین اژدها
زتیغ نریمان نیابد رها
❈۱۱❈
به الماس ضحاک تازی تنش
ببرم کنم لعل پیراهنش
بفرمود تا در کران آمدند
به پهلوی شاخ گران آمدند
❈۱۲❈
دو صندوق زان ساز کردند چست
دو گردان برآورده چابک درست
چو پردخته شد زان همی در کران
دو زنجیر محکم ببست اندر آن
❈۱۳❈
هیونان برآورد یکی بارکش
دلیر و جوان گرد و سالارکش
بفرمود رفتن در آن کوهسار
سپاه آور آن پهلو نامدار
❈۱۴❈
چه نوشاد شه شد برابر به کوه
باستاد یک روی دور از گروه
فرامرز گفت ای دلیران سران
یکی مرد خواهم زنام آوران
❈۱۵❈
که با من شود در دم اژدها
از آن پس ندانم که گردد رها
زگردان کس آهنگ آن در نکرد
دو رخسار گردن کشان گشت زرد
❈۱۶❈
به بر زد میان بیژن گیو و جست
کمر بست و آمد به خدمت نشست
بفرمود پوشیدنش ده حریر
دل هندوان گشت زان کار خیر
❈۱۷❈
دو خفتان بفرمود رفتن زبر
کله خود ابا ساز پرخاشخر
همان تیغ بران کز الماس هم
به گنج اندران دید آمد دژم
❈۱۸❈
دو دینار تریاک دادش که نوش
دو خفتان پنجه که این را بپوش
بسی مشک بویا و تازه عبیر
بفرمود کین بردن مغزگیر
❈۱۹❈
تن خویش را نیز زان گونه کرد
به صندوق رفتن وز آن پس چو کرد
بفرمود تا گستهم بارگی
بگیرد بیاید به یکبارگی
❈۲۰❈
بدو گفت چون مارخیز وبه تنگ
برند این هیونان همی بی درنگ
چو بستی همین دستشان از ستیز
به اسب اندر آن زین میانه گریز
❈۲۱❈
بیابان گرفت آنگهی گستهم
گرفته عنان هیونان دژم
نظاره ز دور آن گروها گروه
چو آمد به نزدیک آن تیره کوه
❈۲۲❈
چو پتیاره آواز گردون شنید
بغرید در دم به هامون دوید
از آن کوه خارا چو آمد فرود
به گردان برآمد یکی تیره دود
❈۲۳❈
چو گستهم دید آن که اژدها
فرود آمد و کردخارا رها
ببست آن گرانمایه هر دو هیون
عنان را بپیچید و آمد برون
❈۲۴❈
ببارید اشک از دو دیده چو جوی
رها کرد زان دو گو جنگجو
چو پتیاره در مرد جنگی رسید
یکایک هیونان به دم درکشید
❈۲۵❈
فروبرد صندوق وهر دو هیون
چو شد مرد جنگی به غار اندرون
برون شد زصندوق هر دو دلیر
باستاد هریک به کردار شیر
❈۲۶❈
تن اژدها را به الماس تیز
بدرید وآمد زخون رستخیز
دل ومغزآن اژدها پاره کرد
بدین چاره آن کوه بیچاره کرد
❈۲۷❈
زنیرو چو آن اژدها شد غمین
بسی زد تن خویش را بر زمین
زالماس چون بی تن و توش گشت
بیفتاد وز آن درد بیهوش گشت
❈۲۸❈
به الماس هندی تنش بردرید
زپهلوی پتیاره پهلو جهید
چوآمد برون هردو بیهوش شدند
از آن دود وخون،لعل خامش شدند
❈۲۹❈
پس ازیک زمان برگرفتند سر
ستایش کنان هر دو بر دادگر
شدند اندر آن چشمه سار نگون
بکندند رخت و بشستند خون
❈۳۰❈
به بیژن چنین گفت کای پهلوان
کز ایدر برو سوی لشکر دوان
به نوشاد و لشکر رسان آگهی
که از مار جوشان جهان شد تهی
❈۳۱❈
دوان گشت بیژن به سوی سپاه
چو گستهم دیدش هم ا زگرد راه
بیامد به نوشاد هندی بگفت
که پتیاره با خاک و خون گشت جفت
❈۳۲❈
که آن شیردل،اژدها را بکشت
به رای و به تدبیر و تیغ درشت
فتاده چو کوهی بر جنگجوی
نبینی هوا خالی از دود اوی
❈۳۳❈
تن تیره رنگش بدان دشت کین
فتاده از او لعل گشته زمین
چو نعره زنان لشکران سر به سر
برفتند و دیدند پرخاشخر
❈۳۴❈
بدان مرغزار اندر افتاده پست
سراسیمه ازدود و خون مرد مست
گلابش بدو گل فرو ریختند
بدان مرغزارش برانگیختند
❈۳۵❈
تن هر دو پوشیده شد پرنیان
ببستند زان پس کمر بر میان
عبیروگلاب اندر آمیختند
به فرق دلیران فرو ریختند
❈۳۶❈
وز آن پس برفتند نزدیک مار
شه و پهلوان هرکه بد نامدار
به هامون چودیدند کوهی بلند
درازی تن تیره اش چل کمند
❈۳۷❈
بلندی تن او دو نیزه فزون
روان از تن تیره اش چل کمند
بلندی تن او دو نیزه فزون
روان از تن تیره اش جوی خون
❈۳۸❈
دل لشکری خیره زان مار ماند
هزار آفرین بر جهان دارد خواند
یکی هفته آنجا زبهر شکار
نشستند آنجا زبهر نظار
❈۳۹❈
بریدند شاخ گران از سرش
بکندند دندان جنگ آورش
از آن پس برفتند چون گلستان
چمن ها گزیدند بلبلستان
❈۴۰❈
به گردون شد آواز رامشگران
زبس گل،زمین شد چو مازندران
سرود نوآیین و جام بلور
درافکنده مغز دلیران شور
کامنت ها