سرایندهٔ فرامرزنامه:چو بشنید از من جهان پهلوان به گل زد گلابی زنرگس روان
❈۱❈
چو بشنید از من جهان پهلوان
به گل زد گلابی زنرگس روان
بدادش بسی خواسته دلپذیر
به نزدیک خود خواند گویا دبیر
❈۲❈
به گفتار من سوی آن شهریار
یکی نامه بنویس الماس وار
دبیر آنکه کافور و عنبر گرفت
به کید آنگهی نامه ای برگرفت
❈۳❈
نخست آفرین برجهاندار کرد
وز آن پس سرکید بیدارکرد
که این نامه از مهتر سیستان
نوشته سوی کید هندوستان
❈۴❈
زنزد فرامرز گرد دلیر
نژاد وی از رستم زال شیر
زجنگی نریمان سام سوار
پدر بر پدر پهلو ونامدار
❈۵❈
کمربسته شاه کاوس کی
که دارد خجسته همین یال و پی
جهان داور و پاک و یزدان پرست
که بر شهریاران گیتی سرست
❈۶❈
به دین نیاکان سر افراخته
بتان را سراسر تبه ساخته
جهان تیره از بند و شیران اوی
زپیلان فزون تر دلیران اوی
❈۷❈
نوشته چنان رفت فرمان کی
که من بسپرم هند را زیر پی
سر بدسگالان به راه آورم
گرفته همه نزد شاه آورم
❈۸❈
گرت تاج باید که داری به سر
ببایدت گردن نهادن به در
برابر شوی جم و ضحاک را
ویا سرنهی چون رهی خاک را
❈۹❈
گرت آشتی رای خیزد همی
و گر دل به کینه ستیزد همی
خبرده کزین دو کدامی یکی
گذر کن سوی نیک نامی یکی
❈۱۰❈
هرآن کو در آشتی کوبد او
در کینه از وی نیاشوبد او
دو چشم بدی را بخواباند اوی
درخت بلا را نجنباند اوی
❈۱۱❈
مرا شاه با او نفرمود رزم
همانا که او پیش سازد ز بزم
هرآن کو بلا را بجنبد زجای
به نیروی دارار گیتی خدای
❈۱۲❈
زتیغ نریمانش پاره کنم
به کوپال گرشاسب چاره کنم
من این دیو از لشکر بی شمار
نیندیشم از دولت شهریار
❈۱۳❈
من از دیو کناس وارونه گرگ
وز آن کرگدن ها و ماربزرگ
زنیروی یزدان نپیچیده ام
چنین رزم من بی شمر دیده ام
❈۱۴❈
نشسته دو روزم درین مرغزار
تفرج کنان بر لب جویبار
زمانت دهم تا پیمبر رسد
چوآمد تو را تیغ بر سر رسد
❈۱۵❈
چو نامه به سر شد دلاور به هم
بفرمود کآید برش گستهم
بدو داد گفتا برکید بر
بگویش سخن ها همه سر به سر
❈۱۶❈
چو پاسخ کند زود زو بازگرد
نگهدارش یئین وساز نبرد
ستد نامه گستهم و بر زین نشست
به بور نکو خسرو آیین نشست
❈۱۷❈
بشد روز و شب تا به مرز کلیو
به نیروی یزدان کیهان خدیو
خبرشد برکید هندی روان
که آمد فرستاده پهلوان
❈۱۸❈
گروهی پذیره فرستاد شاه
فرستاده چون شد هم از گرد را
بیامد به نزدیک سالار بار
یکایک ببردش سوی شهریار
❈۱۹❈
چوآمد برکاخ و تخت بلند
ستایش گرفت آنگهی هوشمند
زمین را ببوسید گستهم شیر
بدادش پیام دلیران دلیر
❈۲۰❈
نوشته همان نامه دلپذیر
بداد و بخواندش یکایک دلیر
زریری شد از نامه رخسار او
چو گل کاه شد روی گلنار او
❈۲۱❈
به گستهم گفت ای نبرده سوار
چه مایه مر او را دلیران کار
زنسل که این نام بردار گرد
مرو را زتخم که باید شمرد
❈۲۲❈
دلیران کدامند و شیران که اند
به رزم اندرون شیر مردان که اند
بدو گفت کای خسرو هندبار
مر او را دلیران بود ده هزار
❈۲۳❈
همه گرد و شیرند و شمشیر زن
زهند و همه چل هزار انجمن
گرش مرد جنگی بود ده هزار
همه گرد مرد وهمه نامدار
❈۲۴❈
بدارد مر او را به کردار کوه
به تنها زند خویش تن برگروه
مر او را زششصد من افزون عمود
که آرد نبردش دمی آزمود
❈۲۵❈
یکی تیغ دارد به هنگام جنگ
زالماس بران دو ده من به سنگ
ورا نیزه آهنینش سراست
سمندش یکی کوه چون پیکر است
❈۲۶❈
که او کره رخش رستم بود
به گیتی سپرکش چنو کم بود
سیه ابر شش تازی تیزتک
به میدان چهل گز جهد دیورگ
❈۲۷❈
به دریا چو باد است و غران به راغ
به هامون چو شاهین و طاوس باغ
نگوید سخن نیک داند همی
زخندق چهل گز جهاند همی
❈۲۸❈
یکی کوه خاراش بینی سوار
بدان گرز وآن آلت کارزار
دو روز و دو شب را گر افتد به جنگ
به جز گرز،چیزی ندارد به چنگ
❈۲۹❈
به تنها زند لشکر صدهزار
سپاهی به یک حمله زو تارمار
فراسان دیوان گر از اسپروز
رسیدند گیتی بشد تیره روز
❈۳۰❈
فراسان بکشت و فراهان گرفت
وزو این چنین ها نباید شگفت
در آن مرز نوشاد و کناس بود
همی جنگ و مکر همه یاس بود
❈۳۱❈
چنان گرگ گویا و آن کرگدن
چنان مارجوشا به یال و بدن
بکشت و جهان گشت زان بد تهی
وز آن پس تو را کرد خواهد رهی
❈۳۲❈
نژاد وی از رستم زال زر
زسام نریمان والاگهر
زگرشسب و ز اطرط و جمشید
به شادی و کندی چو تابنده شید
❈۳۳❈
پذیره شدش ناگهان نوشدار
برابر کشیدش سپه ده هزار
جهان پهلوان بود اندر سپاه
به نیزه ز زین برگرفتش ز راه
❈۳۴❈
به تیغ جهان گیر سام سوار
بدان لشکری کرد یک یادگار
که گویندش از یلمه تیغ تیز
به آسایش رزم تا رستخیز
❈۳۵❈
کینه جو نباشی تو با پهلوان
مرنجان تن خویش و دیگر سران
کسی را که با او نیایی به جنگ
اگر صبح سازی نباشدت ننگ
❈۳۶❈
که خورشید با تیغ ایرانیان
نبندد همانا به کینه میان
دلیران لشکر چو بیژن دلیر
زبیمش نتازد برآهوی،شیر
❈۳۷❈
زراسب جهانگیر کز تیغ اوی
هژبر ژیان زو گریزد به کوی
چو گرزم که گر تیغ گیرد به چنگ
به میدان او کس ندارد درنگ
❈۳۸❈
سپاهش همه یک به یک نره شیر
به تن،ژنده پیل و به زهره،دلیر
چو آهو رباید سپاه تو را
چو گلزارشان رزمگاه تو را
❈۳۹❈
سری زان برآید که صد مرد ازین
بگویم که برخیزدت درد ازین
چو بینی تواو را بدانی که من
دروغی نگفتم در این انجمن
❈۴۰❈
تو دانی که هرکو بگوید دروغ
نگیرد سخن هاش در دل فروغ
چو بشنید کید دلاور سخن
برآشفت با نامور انجمن
❈۴۱❈
بدو گفت اگر کوه خارا بود
چو سنگ آورد آشکارا بود
مرا نیز چندان دلیران بود
که شیران از ایشان گریزان بود
❈۴۲❈
به هنگام جنگ و به روز شکار
به میدان شتابد چو باد بهار
فلک سرنپیچد ز زوبین من
زمین و زمان هم ز آیین من
❈۴۳❈
من امروزت از روز فرخ کنم
که از صبح آن پاسخ نو کنم
خروش شبستان به هامون بریم
به دشت خوش و پاک گلگون کنیم
❈۴۴❈
وز آن پس نگه کن که گردان سپهر
زبالای سر بر که گردد به مهر
بفرمود آورده شد خوان ومی
پس از خوان خورش آمد از چنگ ونی
❈۴۵❈
چوگستهم شد مست کاخ بلند
سزاوار آن مهتر هوشمند
بفرمود تا راست کردند جای
گروهی نشستند با کدخدای
❈۴۶❈
چو طهمور و دستور پاکیزه تن
به اندیشه ها مهتر رای زن
چوفیروز و بهروز شمشیر زن
گلنگوی زنگی که بد از یمن
❈۴۷❈
سمن رخ که بد پهلوان سپاه
سمن بر که بد کهتر دخت شاه
فلارنگ شیر اوژن پیلتن
چو شم دیگر آن گرد لشکرشکن
❈۴۸❈
همه پهلوانان شه مرد شیر
به هنگام کین اژدهای دلیر
شدند انجمن آن شب دیرباز
سخن رفت زان پهلو سرفراز
❈۴۹❈
همه شب سخن های آورد بود
دلیران بگفتند و خسرو شنود
سرانجامشان هم زکین شد سخن
به رزم گران داستان شد به بن
❈۵۰❈
چو شد زعفرانی در و دشت هند
چو الماس شد خاک دریای سند
همان گشت سیماب سرزان زکوه
برآمد شب تیره زان شب ستوه
❈۵۱❈
بفرمود شه تادر آمد دبیر
زگل گشت مشکین به روی حریر
نوندی شب آسای و گوهرفشان
دوانید و ماند از پی او نشان
❈۵۲❈
که ای پهلوان،سرفراز ستخر
که کاوس دارد به روی تو فخر
درودت زما باد کندآوران
بزرگان سند ودلاور سران
❈۵۳❈
وز آن پس بدان ای سر سیستان
به آسان گرفتی تو هندوستان
مشو غره برلشکر نوشدار
زنوشاد کناس مردارخوار
❈۵۴❈
به گیتی چنان دان که مرز کلیو
نشاید گرفتی به رای وبه ریو
سپاهم فراوان و پیلان جنگ
یکایک چو گرگند وشیر وپلنگ
❈۵۵❈
چوهندی کم آید زایرانیان
سزد گر ببندد از ایشان میان
چنانم که ترسم من از گفتگوی
هم اکنون به هامون شدم جنگجوی
❈۵۶❈
پلنگ و دهل گور وآهو دمد
زگردان که چون شیر جنگی دمد
درخت بلاها به جای آوریم
درآن گه که در رزم پای آوریم
❈۵۷❈
زضحاک تازی که بد ماردوش
که گرشاسب برزد زهندو خروش
ندارد کسی با شه هند تاو
زدریا نیابد همی باژ و ساو
❈۵۸❈
کنون گر تو ساز نو آیین کنی
بترسم که سردر سرکین کنی
بدین سان سخن های نا دلپسند
نه فرخ بود زان چنان هوشمند
❈۵۹❈
زبان خردمند گویا بود
سخن یکسره مشک بویا بود
چو بیهوده گفتن نیاید به کار
همین مغز گوید سخن هوش دار
❈۶۰❈
چو سرشد همان نامه با قدر وغم
بخواندند از آن پس همین گستهم
رسول گرانمایه را خواستند
تنش را به خلعت بیاراستند
❈۶۱❈
برون شد ز درگاه او گستهم
دژم چهره بستی بر ابروش خم
هم ا زگرد ره شد سوی نامدار
یکایک بدو راست کرد آشکار
❈۶۲❈
سراسر چو دانسته شد کار کید
بفرمود رفتن به پروا به صید
براند آن گرانمایه لشکر چو باد
به مرز کلیو آمد آن پاکزاد
❈۶۳❈
وز آن پس بفرمود کید بزرگ
پذیره شدندش به کردار گرگ
به فرمان او نامور صدهزار
پذیره شدن را بر آراست کار
❈۶۴❈
چنان پیل جنگی و آشفته مرد
بیامد خروشان به دشت نبرد
زپیلان همانا که ششصد فزون
همه تن در آهن شده نیلگون
❈۶۵❈
بیابان یکایک سپر بر سپر
همه نیزه ها در هوا کرد سر
جهان پر شد از ناله گاودم
زشیپور وآوای رویینه خم
❈۶۶❈
زمین شد یکایک چو دریای موج
به هر سو دلیران همه فوج فوج
چپ وراست،لشکر بیاراستند
عقابان زهرگونه برخاستند
❈۶۷❈
رده برکشیدند یک یک خروش
بلرزید دشت و بگردید جوش
فرامرز زآن سو صفی برکشید
که کیوان،زمین را به دیده ندید
❈۶۸❈
گرانمایه بیژن سوی میمنه
ابا شاه نوشاد چندین بنه
سوی میسره هوش ور گستهم
ابا نوشدار و دلیران به هم
❈۶۹❈
زرسب گرانمایه دلبند توس
به قلب اندرون با علم بود و کوس
فرامرز هر سو صف آرای بود
به هرگوشه چون شیر بر پای بود
❈۷۰❈
وز آن سو صف آرای شد کید هند
جهان نیلگون شد چو دریای سند
سوی راست طهمور اروند شاه
زمین شد چو دریای جوشان سیاه
❈۷۱❈
چو فیروز و بهروز در رزمگاه
چو شه مرد چندین دلیران شاه
سمن رخ به پیش سپه بد به در
جهان سرخ و زرد و زمین سربه سر
❈۷۲❈
ابا جوشن و تیغ کین و سپر
همی بانگ برزد چو پر خاشخر
نهاده سریر زبرجد به پیل
زپیلان، هوا و زمین پر زنیل
❈۷۳❈
برآن تخت برشاه هندوستان
نظاره کنان لشکر سیستان
نخستین سمن رخ به میدان جنگ
بیامد به کردا غران پلنگ
❈۷۴❈
چو دیدش به قلب اندر آمد زرسب
چو آتش سوی او جهانید اسب
بدو گفت کای هندی بد سگال
چه نامی بدین تیغ و کوپال و یال
❈۷۵❈
چه تازی به میدان ایران زمین
ندیدی تو رزم دلیران همین
بپوشم تو را جامه پرنیان
کزین خود نبندی به مردی میان
❈۷۶❈
سمن رخ بدو گفت کای پارسی
چو تو گشته ام نیزه در بار سی
سمن رخ منم دختر شاه کید
که افکنده ام چون تو بسیار صید
❈۷۷❈
به مردی کسی پشت من بر زمین
نیارد به میدان و هنگام کین
زرسب از سخن های او بردمید
زکوهه عمود گران برکشید
❈۷۸❈
سمن رخ برآورد با او عمود
زمین شد پرآتش، هوا پر زدود
چکاچاک برشد به هرمزد و ماه
زدو روی کردند گردان نگاه
❈۷۹❈
خمیده زکوپال شد پایشان
برآمد سنان،رفت کوپالشان
نیامد سنان نیزه هم کارگر
برآمد یکی تیغ پرخاشخر
❈۸۰❈
به شمشیر بران برآمد نبرد
چرنگیدن تیغ و آشوب مرد
چو تنگ اندر آمد دلاور زرسب
گریز اندر آورد و پیچید اسب
❈۸۱❈
کمند اندر آورد و زد خم به خم
سمن رخ دوان در پی او دژم
چو بفکنده شد حلقه در چین به چین
به بند اندر افتاد دخت گزین
❈۸۲❈
بپیچید وافکند بر روی خاک
درآمد به خاک آن تن تابناک
ندم گرانمایه جنگی زرسب
فرو جست مانند آذر گشسب
❈۸۳❈
ببستش دو بازی گرد جوان
کشان آوریدش بر پهلوان
برآمد ز ایران سپه بانگ و جوش
زکوس ودهل ها برآمد خروش
❈۸۴❈
فرامرز گفتش سمن رخ تویی
که داری به میدان رگ پهلوی
کله خودش از سرفکندند خوار
پدیدن آمد آن گوهر آبدار
❈۸۵❈
رخی چون بهار ولبی همچو نوش
به گرد سنان لشکرستان به جوش
بفرمود کین را بسازید بند
ولیکن چو جانش کنید ارجمند
❈۸۶❈
زاندوه دختر،دل هندوان
بپیچید هر یک به جایی نوان
گلنگوی جنگی چو دریای قیر
دوان شد زلشکر به صد دارو گیر
کامنت ها