سرایندهٔ فرامرزنامه:چو دریا به موج اندر آمد سپاه شد از میمنه بیژن نیک خواه
❈۱❈
چو دریا به موج اندر آمد سپاه
شد از میمنه بیژن نیک خواه
سپه را بفرمود یکسر روید
همه از میان تیغ هندی کشید
❈۲❈
چو دریا به قلب اندر آمد سپاه
زچپ گستهم شد گو رزمخواه
فرامرز،پیش و دلیران ز پس
چو مردار برکرکسان را هوس
❈۳❈
دو رویه سپه اندر آمیختند
زمین را زخواب خوش انگیختند
شه از نیزه چو نیستان و سپهر
نهان شد به گرد اندرون ماه ومهر
❈۴❈
بشورید گیتی چو دریای قیر
فلک، مه سپرکرد زآشوب تیر
زنیزه شد نیستان دشت هند
زمین شور بد او چو دریای سند
❈۵❈
روان شد درآن دشت کین، جوی خون
شکسته سر ودست گردان فزون
به لرزه درآمد زمین از ستور
زالماس شیران بترسید هور
❈۶❈
سر گاو ماهی زنعل سوار
بتوفید بر شد به گردان غبار
بیفشاند خون از تن ژنده پیل
به کردار خون بر سر رود نیل
❈۷❈
فرامرز یل همچو درنده گرگ
درآمد به قلب سپاه بزرگ
به الماس ضحاک بنهاد دست
بسا پیکر مرد زو گشت پست
❈۸❈
از آن تیغ آتش وش آبدار
بسی پشت شد دست خنجرگذار
به فیروز و بهروز ناگه رسید
دل هردو زان شیر نر بردمید
❈۹❈
چو آتش دمیدند زی پهلوان
برآمد ده و گیر زان هردوان
به شمشیر هندی و کوپال و خشت
زد و خون روان شد درآن پهن دشت
❈۱۰❈
به یاری بیامد سمن بر چو شیر
سیه مرد و شه مرد و چندین دلیر
زکوهه چو برشد به گردون عمود
برآمد زهر تارکی مغز و دود
❈۱۱❈
سیه مرد را دست و پهلو شکست
سمن بر بیفتاد برخاک پست
همه پشت دادند و بگریختند
بدان اژدها کس نیاویختند
❈۱۲❈
وز آن پس بشد بیژن دیو بند
فتاد اندر آن لشکر شاه هند
چو پیلی که او مست گردد یله
خروشد به کین و فتد در گله
❈۱۳❈
ابا او دلیران ایران هزار
همه گردمرد ودلیر و سوار
سرهند باری زخنجر به بار
فکندند برکید و گشتند خوار
❈۱۴❈
بزد گستهم تیز بر میمنه
شکست و ببردش یکایک بنه
همه دشت کین سربد و یال و گوش
برآمد به گردون به کینه خروش
❈۱۵❈
گریزان بشد لشکر کید شاه
بسا سر کزان رزمگه شد تباه
بشد کید و بگرفت راه گریز
برآورد با لشکران رستخیز
❈۱۶❈
چنین گفتشان کای همه زن، نه مرد
نزیبد شما را سلاح نبرد
بدانید کاین تیرباران بود
خروش نبرد سواران بود
❈۱۷❈
نخستین نبایست رفتن به جنگ
چو رفتید چه باید زمانی درنگ
دواند کسی سوی آن رستخیز
که نوشد سنان و نگیرد گریز
❈۱۸❈
بجای کباب و شرابست و رود
که گیرد می و در فرازد سرود
بگفت این وآوردشان سوی جنگ
برآمد غو پیل و شیر و پلنگ
❈۱۹❈
دگر باره از نو برآمد نبرد
دورویه برافراشته پیل ومرد
یکایک زخون شد زمین لاله زار
برآمد زهر خسته ای ناله زار
❈۲۰❈
چو رخشنده شد تیغ گردان کین
زجا اندرآمد تو گفتی زمین
نگون شد به هر دشت و وادی درفش
به خون غرقه شاهان زرینه کفش
❈۲۱❈
فکنده سر ودست و پای دلیر
بشد روز از کینه شب اسیر
به گستهم گفت ای یل نامدار
ایا پهلوان دلیرو سوار
❈۲۲❈
تو پیشم نگه دار مردانه شو
چو من تند گشتم تو دیوانه شو
که من تاج ومهد سرافرازشاه
هم اکنون فرو پیچم از گرد راه
❈۲۳❈
بگفت و بشد از پسش گستهم
بیامد به کردار شیب دژم
در آن موج دریای بی دین رسید
بسا سر کزان شیر شد ناپدید
❈۲۴❈
رسید اندر آن پیل و چترو علم
به یک ضرب تیغش علم شد قلم
بیفکند چتر ودرآمد به شاه
جهان شد به چشم دلیران سیاه
❈۲۵❈
یکی رزم شد گرد آن مهد پیل
که گیتی سراسر شد از گرد نیل
بدان گرز گرشاسبی حمله برد
بسا سر به میدان از او گشت خورد
❈۲۶❈
کشیده دوان گستهم تیغ تیز
نموده بر ایشان یکی رستخیز
که ناگه به سینه درآمد ستور
جداشد گرانمایه از پشت بور
❈۲۷❈
فلارنگ و شه مرد و چندین سوار
دویدند بالین آن نامدار
پیاده درآمد دوان گستهم
به دست اندران تیغ و گشته دژم
❈۲۸❈
به هرسو پیاده نبرد آورید
فرامرز یل چون بدو بنگرید
به شمشیر تیز اندرآورد چنگ
بدان سان که خیزد زدریا نهنگ
❈۲۹❈
رسید اندر آن نامداران دلیر
دو تن چارکرده به یک زخم شیر
دلیران رمیدند زان نامور
برون برد گستهم پرخاشخر
❈۳۰❈
سوار شکوفت بدل برفشاند
بشد کید وخون بر دوزخ برنشاند
فرامرز زین سو و زان سو دوید
وز انبوه لشکر مراو را ندید
❈۳۱❈
در این بد که گرگین درآمد چو باد
بدو گفت کای شیر فرخ نژاد
کزان سو فلارنگ با سی هزار
سوی قلبگه شد چو باد بهار
❈۳۲❈
برآمد ز ایران سپه دارو گیر
زمین وهوا شد چو دریای قیر
ندانم چه باشد سرانجام کار
مبادا کز ایشان زراسب سوار
❈۳۳❈
بپیچد به غارت رود مهد وپیل
نبینی زمین شد به کردار نیل
چو بشنید زو پهلوان سپاه
بتازید و آمد سوی قلبگاه
❈۳۴❈
زراسب گرانمایه آشفته دید
که هرگه بتازید و می بردمید
زکشته در آن قلبگاه بزرگ
به هم برفتاده سرو دست گرگ
❈۳۵❈
پراکنده هر سو سر هندوان
زخون جوی گشته به هر سو روان
به میدان همی ابرش کین فکند
بسا سرکه در خاک مشکین فکند
❈۳۶❈
به یک لحظه آن لشکر بی شمار
زتیغ فرامرز شد تارومار
چه افکنده چه کشته شد چه اسیر
بسا نوجوان گشته زان درد، پیر
❈۳۷❈
دوان هر سویی پهلوان شیرمرد
فلارنگ جویان زدشت نبرد
چو زان بستگان باز دانست کار
نشان جست و آمد سوی کارزار
❈۳۸❈
یکی دید مانند سرو چمن
دلیران به گردش بسی انجمن
چوآتش فرامرز با صد سوار
بدو زد برآمد یکی کارزار
❈۳۹❈
شد از خون به هرگوشه ای آبگیر
زآهنگ پیل دمان نره شیر
درآمد،نهادند رخ در گریز
پس آن سواران فکندند نیز
❈۴۰❈
فلارنگ و گرزم به هم باز خورد
زد و خون برآمد به دشت نبرد
نخستین به شمشیر کین جنگ بود
پس از وی به کوپال،آهنگ بود
❈۴۱❈
وزآن پس شگفتی ز دست ستور
کشیدند و بستند و کردند زور
بپیچید گرزم میانش به کین
گرفت و ربودش بزد برزمین
❈۴۲❈
زابلق گرانمایه گرگین بجست
دو دستش به نیرو بپیچید و بست
به بالین او هندوان تاختند
به کینه همه گردن افراختند
❈۴۳❈
فرامرز آمد چو سرو بلند
همه لشکر هند برهم فکند
از آن پس هزیمت گرفتند پیش
گرفتند هریک ره شهر خویش
❈۴۴❈
فرامرز و گردان به دنبالشان
همه ره بکردند بیچارشان
وز آن پس به لشکرگه خویش باز
فرود آمدند آن یلان سرفراز
❈۴۵❈
بدین می گذارم بس روزگار
چنین داد تعلیم آموزگار
کامنت ها