سرایندهٔ فرامرزنامه:به روز نخستین،مه فرودین فرامرز پیمود هندو زمین
❈۱❈
به روز نخستین،مه فرودین
فرامرز پیمود هندو زمین
به ره برنیاسود مرد وستور
همی شد دوان تا در نیک نور
❈۲❈
چوآمد خبر زان سوی نوشدار
پذیره شدن را بفرمود کار
دلیران برون برد از نیک نور
بیاراست گیتی به مرد و ستور
❈۳❈
به جایی کجا نام او بد سرند
رسید اندرو پهلوان بلند
ابا او دلیران ایران هزار
هژبران رزم و پلنگان کار
❈۴❈
گرانمایه گستهم و نوشاد شیر
پس اندر دمان با سپاه دلیر
ابا پهلوان بد جهانجو زراسب
گرانمایه بیژن چو آذرگشسب
❈۵❈
چو گرگین میلاد و گرزم که کوه
از آن دو گروه یلان شد ستوه
ازین سو وز آن سو همه برزده
جهان پرشد از پیل وغول ودده
❈۶❈
برابر به آیین صفی نوشدار
بیاراست یک رویه چون نوبهار
چهل پیل جنگی خروشان به پیش
بسی پیلبان گشته جوشان به خویش
❈۷❈
همی گفت کای نامداران جنگ
همانا که تان نایداز خویش ننگ
که اندک سپاهی براین دشت کین
درآمد به میدان سوی رزم و کین
❈۸❈
کز این سان یکی ما به میدان جهیم
مگر هم خوریم و زنیم و دهیم
چنانشان بگیریم از ایدر به جای
که نه سرشناسند یک سر نه پای
❈۹❈
به یک روی از جای برخاستند
جهان را به زوبین بیاراستند
زراسب و فرامرز وگرگین ز پیش
دویدند چون گرگ بوینده میش
❈۱۰❈
صف آرای شد بیژن از میمنه
خود و گرزم شیر چندین تنه
چوآتش در آن دشت کین ریختند
دل ومغز و گل با هم آمیختند
❈۱۱❈
سوی قلب در شد فرامرز گرگ
چوآتش برآورده گرز بزرگ
چو شیری که اندر برافکنده گور
سرهندوان اندرآمد به شور
❈۱۲❈
بدین سان زشبگیر تا نیمروز
سرسرکشان گرد گیتی فروز
سرهندوان همچو برگ درخت
فروریخت بر هندوان کار سخت
❈۱۳❈
به هامون چنان سخت شد رستخیز
که افتاد در پیل جنگی گریز
فرامرز ناگه چو باد بهار
رسید اندرون بد رگ نوشدار
❈۱۴❈
گرفتش کیانی کمر شیر نر
ز زینش بیفکند بر ره گذر
بشد تیز گرگین به کردار مست
دو دستش بپیچید بر پشت بست
❈۱۵❈
چوشد مهتر هندوان،پست و خوار
گریزان بشد لشکر نامدار
جهان پهلوان با سپاهی زپی
چوآتش که سوزد همی خشک نی
❈۱۶❈
بجست و گرفت وبه شمشیر کشت
زمانه بدان هندوان شد درشت
هزارو صد وشصت زیشان اسیر
گرفتند پیلان بسی دستگیر
❈۱۷❈
همان مهد زرین و پرده سرای
ببرد و نماندند چیزی به جای
چو گستهم ونوشاد در وی رسید
بجز کشته و خسته چیزی ندید
❈۱۸❈
گرفته همین نوشدار بلند
بپیچد او را به خم کمند
ستایش همی کرد گفت ای دلیر
سپهرت ز چهره مگر داد سیر
❈۱۹❈
کجا شیر گنجد سرویال تو
کجا شیر پیچد به کوپال تو
ببستند آن شاه هندی به بور
بشد همچنان تا در نیک نور
❈۲۰❈
پذیره شدندش همه هندوان
به خواهش بر پهلوان جهان
به پیش اندران طبل و طوق و علم
همه چهره پرخون و دیده به نم
❈۲۱❈
به خواهشگری پیش برده سمن
به گردان فروبسته تیغ وکفن
یکایک ببردند پیشش نماز
ببخشیدشان پهلو سرفراز
❈۲۲❈
بفرمود تا نوشدار آورند
بدو پند واندرز کار آورند
بدو گفت کای سرور هندوان
ببخشیدمت زان که هستی جوان
❈۲۳❈
بدانی که با لشکر شاه کی
ندارد همی چرخ گردنده پی
نه این ده هزار است گرصد هزار
بیاری نیاید به میدان کار
❈۲۴❈
بفرمود تا حلقه زر ناب
کشیده در آن لؤلؤان خوشاب
به گوش اندرش کرد و کردش رها
رها شد همان خسرو پربها
❈۲۵❈
بدوگفت کای شیر با رای و هوش
به من گوش پرداز و پندم نیوش
مرا آگه آمد که اندک سپاه
زایران بدین مرز پیموده راه
❈۲۶❈
تو دانی که هرکو به گیتی برست
زهرسو غرورش بسی در سرست
سبکساره مرد و غرور مهی
به یادآورد تخت شاهنشهی
❈۲۷❈
زتیری پدید آید آن سرکشی
نباشد به گیتی به از خامشی
تو را کمترین من یکی چاکرم
ره کید هندی به سر بسپرم
❈۲۸❈
سپاه تو را پیشرو من شوم
به مردی به کام برهمن شوم
ببین آن که بختم چنین تیره شد
زایرانیان چشم من خیره شد
❈۲۹❈
که در لشکر کید و آن انجمن
به کند آوری کس نباشد چومن
چو دیدم تو را کفنه کید هند
به کوپال او درنیاید پسند
❈۳۰❈
بدانم که او را سرانجام کار
نخواهد شد از تیغ تو رستگار
نخستین بیارد به میدان خروش
به آخر همین حلقه سایدش گوش
❈۳۱❈
بدین سان که بینی کمندت دراز
هم اکنون دو گوش ورا حلقه ساز
چو دیدم تو را مغفر جنگجوی
به دل گفتم از شاه دستت بشوی
❈۳۲❈
چو بشنید زو مهتر انجمن
به گوشش همانا خوش آمد سخن
بخندید و گفتش تو خود شاد زی
زاندیشه کید آزاد زی
❈۳۳❈
تو اندیشه بامدادان مکن
که فردا دگر باشد او را سخن
سپاهی که داری تو از نیک نور
بخوان و همی سازکن مرز بور
❈۳۴❈
سرنامداران برآور بلند
یکایک همه ایمن آر از گزند
وز آن پس ره کید را پیش باش
پر از خون گرامی تر از خویش باش
❈۳۵❈
که من ساز و سامان کید وسپاه
به هم برزنم با چنین دستگاه
از آن پس یکی حلقه شاهوار
کلاه وکمر،جمله گوهر نگار
❈۳۶❈
قبا و کلاه و ستام و کمر
گرانمایه اسبان با زین زر
بفرمود و کنجور کآرد برش
بپوشید آن نامور پیکرش
❈۳۷❈
فرامرز را گفت پس نوشدار
که ای شاد گرد دلیر و سوار
یکی خوان من شادمان کن به می
برافروز خوان و بیاشام می
❈۳۸❈
یکی هفته رخسار من برفروز
به شادی همه بگذرانیم روز
جهان پهلوان گفت آری رواست
بدین کار برمیزبان پادشاست
❈۳۹❈
برفتند در خانه نوشدار
شه ولشکرو مهتر نامدار
یکی هفته دلشاد در نیک نور
کشیدند باده زجام بلور
❈۴۰❈
همه بانگ خنیاگران در چمن
لب جوی پرلاله و نسترن
سمن خرمن گل به خروار بود
هوا یکسره مشک تاتار بود
❈۴۱❈
به خانه درون مشک وعود وعبیر
چمن شد بهشت وهوا دلپذیر
دف و چنگ و رامشگر و رود و می
روان باده بر یاد کاوس کی
❈۴۲❈
سر سرکشان چون که مستان شدی
به می یادش از پور دستان شدی
به هردم چو دیدی می و گلستان
سخن گفتی از زال وزابلستان
❈۴۳❈
چو یک هفته با رامش و چنگ بود
به هشتم به کوپال، آهنگ بود
سپاه گو مهتر نیک نور
یکایک ببستند زین بر ستور
❈۴۴❈
چو شاهین که خیزد به پرواز صید
یکایک برون رفت زین مرز کید
همه دل پراز کین چو پیلان مست
بریدند فرسنگ زان راه شصت
❈۴۵❈
از آن آگهی شد به شهر برنج
که آمد خداوند کوپال و گنج
فرامرز یل گوشه تاجدار
فشاندند شمشیر و خنجر زبار
❈۴۶❈
پذیره شدندش کهان و مهان
همه پر شد ا زشادمانی جهان
از آن سرکشان شد جهاندار شاد
بسی پند واندرز و امید داد
❈۴۷❈
سه روز و سه شب شاد و خرم بدند
به می درنشستند و خرم شدند
یکی مرد فرزانه بد شادکام
که بد مهتر مرز بهروز نام
❈۴۸❈
فرامرز یل را ستایش گرفت
غم ودرد خود را نمایش گرفت
بدو گفت کای مهتر سیستان
مبارک پی تو به هندوستان
❈۴۹❈
رهاندی زبد مرز نوشاد را
به کوپال و شمشیر پولاد را
چه گرگ سخن دان چه کناس دیو
چه آن مار کز وی جهان شد غریو
❈۵۰❈
تو کردی جهان خالی از کرگدن
جهان را رهانیدی از مکی وفن
بلایی بدین گونه در شهر ماست
کزو روز و شب مرد و زن در بلاست
❈۵۱❈
نه نزدیک شهر است ایدر نه دور
همی نام او کرده دانا سنور
به تن، ژنده پیل و به رنگ پلنگ
هیونان به گردن،چو شیران به چنگ
❈۵۲❈
از آن مرز،ما را بسی غم شدست
زآشوب او خواب و خور کم شدست
نباشد بدین دردمان یار، کس
بدین غم،تو ما را به فریاد رس
❈۵۳❈
به پاسخ چنین گفت کای رای زن
نخستین بتابید روی از شمن
به گیتی یکی جز خداوند نیست
که او را همی مثل ومانند نیست
❈۵۴❈
بتان ار زبن خورد باید نخست
وز آن پس ز دد کینه بایدت جست
بفرمود تا هرچه بدشان شمن
بیارند و سازندشان انجمن
❈۵۵❈
چوشد انجمن آتش افروختند
به یک رویه آتش همی سوختند
بیاموختشان نامه کردگار
بدان سان که بنشیند زآموزگار
❈۵۶❈
چوآن بوم و برگشت یزدان شناس
برآمد به هر جا درود و سپاس
کامنت ها