سرایندهٔ فرامرزنامه:چو دیدش فرامرز کان فره مند سخن گفت زین گونه با وی بلند
❈۱❈
چو دیدش فرامرز کان فره مند
سخن گفت زین گونه با وی بلند
به پاسخ بدو گفت دانای راز
که درتن نباشد جهان دراز
❈۲❈
بدو گفت کای پیر آموزگار
همانا بسی دیده ای روزگار
شنیدیم اندر سرای درنگ
نهان در تن مرد باشد پلنگ
❈۳❈
زمردار هرگز نگیرد شکیب
همه کار او مکر و رنگ و فریب
تن مرد زان بد بود مبتلا
وزین غم همیشه بود در بلا
❈۴❈
به پاسخ بدو گفت دانای راز
که در تن نباشد همانا جز آز
به گیتی نخواهد شد از چیز سیر
وگر چرخ پیر اندرآید به زیر
❈۵❈
فریبش همه رنگ و اورنگ نیز
به گیتی ازین بد بتر نیست چیز
غم و رنج خود را نخواهی دراز
مگرد از بنه گرد اندوه و آز
❈۶❈
که او دل برد،مرد،بیدین کند
سرانجام را دوزخ آیین کند
قناعت زملک سلیمان بهست
فراغت ز فر جهانبان بهست
❈۷❈
مگرد ای جوان گرد دریای آز
که موجش گرانست و پنها دراز
دگر گفت کای کان به چربی سخن
به جای سپنجم تو آگاه کن
❈۸❈
شنیدم درختی بلند و بزرگ
همه برگ او سبز و شاخش سترگ
همه شاخ او زآسمان تا زمین
یکایک بدو میوه نازنین
❈۹❈
کسی کو برآن شاخ بر شد بلند
به گیتی همانا شود ارجمند
هرآن کو نیارد بدان شاخ شد
بدو دیو وارونه گستاخ شد
❈۱۰❈
کیان و بزرگان شهر ستخر
بدین شاخ فرخنده دارند فخر
کامنت ها