سرایندهٔ فرامرزنامه:به نام خداوند مشکل گشای که او هست بر نیک و بد رهنما
❈۱❈
به نام خداوند مشکل گشای
که او هست بر نیک و بد رهنما
گذارنده این سخن داستان
چنین گفت از گفته باستان
❈۲❈
که روزی در ایام فصل بهار
منوچهر بر تخت بد شهریار
کلاه کئی بر سر افراشته
نکو خسروی مجلس آراسته
❈۳❈
همه پهلوانان ایرانیان
به خدمت، کمر بسته اندر میان
فراز یکی کرسی زرنگار
نشسته بدان زال سام سوار
❈۴❈
به یک دست او بود گودرز و گیو
ز سوی دگر پور گشواد نیو
جهان پهلوان رستم زال سام
در آن بزم بد ده هفتش تمام
❈۵❈
ز نقل و می و باده خوشگوار
ز بوی خوش، آن چیز کاید به کار
همه اندر آن بزم آماده بود
سر و زلف ساقی به کف داده بود
❈۶❈
نشسته در آن بزم شاه جهان
دلش فارغ از غصه های جهان
گه از سلم گفتی سخن، گه ز تور
گه از درد ایرج شدی ناصبور
❈۷❈
که ناگه فرستاده آمد ز در
که ای شاه نیکوی والاگهر
فرستاده شاه هندم بدان
به نزدیک آن شاه ایرانیان
❈۸❈
که شاها به غم، پایمال اندریم
ابا اژدها در جدال اندریم
به هندوستان، ببری آمد پدید
ندیده زمانه نه دوران شنید
❈۹❈
درازی و پهنای او صد کمند
بود بیشتر ای شه ارجمند
نفس چون به هامون در آرد کنون
شود از تفش آب دریا چو خون
❈۱۰❈
ز دود دمش هند پر آتش است
تو فریاد رس کان شها ناخوش است
سوی سبزه زاری گر آرد گذر
بسوزد ز دود دمش خشک و تر
❈۱۱❈
خورد آهن و روی و مس، جمله پاک
همین دم نیارد سوی سنگ و خاک
منوچهر از وی سخن گوش کرد
زسر، عقل، یکسر فراموش کرد
❈۱۲❈
نگه کرد بر روی زال سوار
بدو گفت کای پهلو نامدار
دل دشمن از تیغ تو پر هراس
پراکنده دل خاطر و ناسپاس
❈۱۳❈
چو دست آوری سوی گرز گران
دل خاره گردد چو آب روان
زمادر، چو تو زادی ای پاک زاد
زدشمن، کس از ما نیاورد یاد
❈۱۴❈
چو گیری به کف، نیزه آتشی
فلک با تو ناید به گردن کشی
دل من ز مهر تو نازد همی
بدین خوب چهر تو نازد همی
❈۱۵❈
همه از دلیران شمشیر زن
گزین کن یکی نامدار انجمن
از ایدر، سوی هند رو با سپاه
مگر سازی آن ببر غران تباه
❈۱۶❈
چو بشنید زال از شه این گفت راست
زمین را ببوسید و بر پای خاست
بگفتا که ای شهریار جهان
کمر بسته دارم به خدمت میان
❈۱۷❈
تو بر تخت بنشین و دل شاد دار
از آن جانور من برآرم دمار
چو بشنید رستم از او این سخن
زجا جست و گفت ای شه انجمن
❈۱۸❈
بفرما بدین رزم رفتن مرا
ز گُردان برافراز گردن مرا
پدر گرچه رانده گهی دار و گیر
میان بسته دارد چو شیر دلیر
❈۱۹❈
نباشد به نزدیک یزدان نکوی
تن آسوده پور و پدر جنگجوی
کنون من بدین رزم بندم کمر
تن آسوده باشد که باید پدر
❈۲۰❈
مرا آن درست است کان جانور
به دست منش جان برآید به سر
پدر گر چه از شیر نر برتر است
مر آن جانور را نه اندر خور است
❈۲۱❈
ز گفتار رستم بر آشفت زال
بدو زد یکی تازیانه دوال
بدو گفت کی کودک خورد سال
چو داری به سر، عقل ای بی همال
❈۲۲❈
بدو گفت کی کودک کم خرد
ز آزادگان این نه اندر خورد
که طفلی تو دو هفت ساله تمام
کنی پیش لشکر، مرا زشت نام
❈۲۳❈
چو تو کودک پروریده به ناز
کنی جنگ ببر بیان را تو ساز
چو من پهلوانی که در هند و چین
نویسند نام مرا بر نگین
❈۲۴❈
مر آن جانور را نه اندر خورم
مگر کز تو از زور و تن کمترم
زبانت بریدن ز بن در خور است
لبانت به هم دوختن بهتر است
❈۲۵❈
که تا بار دیگر نگویی چنین
میان بزرگان ایران زمین
پس آنگه به گودرز کشواد گفت
که عقل و خرد مر ترا نیست جفت
❈۲۶❈
بگفتم ترا مر چنین چندگاه
میاور مر این طفل را نزد شاه
ادب ورزش و عقل و هوش و خرد
که تا بچگان را ادب پرورد
❈۲۷❈
بدان سان دهش گوشمال و ادب
که از خاطر افتد مر این را تعب
برآشفت زین گفته، گودرز گرد
برفت و تهمتن به همراه برد
❈۲۸❈
گزین کرد آنگاه زال سوار
سواران جنگی، ده و دو هزار
چو کشواد و قارن، سران سپاه
براندند منزل به منزل سپاه
❈۲۹❈
دگر آنکه دانا دل و هوشمند
همی از تهمتن کند نقل، پند
که چون پور کشواد گودرز گرد
مر او را به مجلس سوی خانه برد
❈۳۰❈
ز دستان، دل خود پرآزار کرد
برو چند چوب ادب کار کرد
تهمتن برآشفت با او به جنگ
برو پنجه بگشاد بازوی جنگ
❈۳۱❈
بشد تند گودرز با او به جنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
چو بر یکدگر زورشان بازگشت
برآورد رستم به گودرز دست
❈۳۲❈
بزد مشت بر فرق گودرز سخت
که از پا در آمد چو شاخ درخت
به برپروراننده بیداد کرد
گریبانش از دست وی چاک کرد
❈۳۳❈
تهمتن برون آمد از نزد وی
رخش گشته گلنار پر خون ز خوی
همان دم سوی خانه آمد چو شیر
دلی پر زخون از پی دار و گیر
❈۳۴❈
سلیح دار را بانگ برزد بلند
که بگشا در گنج و اسباب چند
سلیح نیاکان بیاور برم
بدان تا بدین سان یکی بنگرم
❈۳۵❈
ببینم سلیح که افزون تر است
کدامین از ایشان مرا بهتر است
سلیح دار گفتا که تو کیستی
چنین تند و تیز از پی چیستی
❈۳۶❈
بدو گفت منم پور دستان سام
تهمتن مرا باب کردست نام
چو بشنید آن مرد، بردش نماز
بدو گفت کای پهلو سرفراز
❈۳۷❈
که بی رای دستان فرخ نژاد
نیارم سلیح خانه را در گشاد
بر آشفت رستم ز گفتار اوی
به سوی سلیح خانه بنهاد روی
❈۳۸❈
بزد پا و از پاشنه، در بکند
میان سلیح خانه خود را فکند
سلیح دار چون دید برداشت گام
بدو بانگ زد رستم زال سام
❈۳۹❈
به یزدان که گر پیشتر پا نهی
سر خویش بر جای آن پا نهی
بترسید آن مرد و ایستاد پای
درون رفت رستم چو تر اژدهای
❈۴۰❈
میان سلیح خانه چون بنگرید
سلیح نیاکان، بسیار دید
جداگونه هر یک بد انباشته
سلیح هم به جا هست بگذاشته
❈۴۱❈
از آن نامداران فرخنده نام
گزید آن سلیح سپهدار سام
بزودی به مرد سلیح دار گفت
به یزدان که او هست بی یار و جفت
❈۴۲❈
اگر فاش سازی تو این راز من
نمایی به کس راز و آغاز من
وز اینجا سوی هند گردم سوار
از آن جانور من برآرم دمار
❈۴۳❈
پس آنگاه هستیم تو را کینه خواه
کنم روزگارت چو نیل سیاه
بدو گفت بگذار ایدر تو رای
بدین کار با کس نیم رهنمای
❈۴۴❈
نگویم به کس راز از ایدر سخن
تو دانی کنون هر چه خواهی بکن
تهمتن ز گفتار او گشت شاد
بپوشید در دم سلیح همچو باد
❈۴۵❈
تن یک تنه راه اندر گرفت
پی لشکر زال زر برگرفت
تهمتن ز گودرز چو گشت دور
ز دوریش گودرز شد ناصبور
❈۴۶❈
به دل گفت از کودک نو رسید
به سر بر بلاهم بخواهد رسید
که هنگام طفلی است مانند یوز
دریغا به مادر نزادی هنوز
❈۴۷❈
گر او را بد آید از این ره گذر
ندانم چه گویم بر زال زر
بگفت این و بر بارگی بر نشست
کمر بست نیزه گرفته به دست
❈۴۸❈
جهاندیده گودرز کشواد گرد
پی رستم زال بگرفت و برد
ز پس کرد رستم همان گه نظر
بدید از پس خویش آن نامور
❈۴۹❈
بدانست گودرز آید به پیش
که او مهربانست چون جان خویش
همان دم بایستاد بر جای خویش
چنین تا که گودرز آمد به پیش
❈۵۰❈
تهمتن به اسب اندر آمد چو باد
به لب، حقه خاک را نقش داد
پس آنگه رکابش ببوسید و گفت
که ای بخت یار و خرد گشته جفت
❈۵۱❈
به دل ترس و اندیشه یک سوی کن
به من بهتر از مهر دل روی کن
ببینی که این کودک خوردسال
هنر چون نماید همین دم به زال
❈۵۲❈
سپاه ورا جمله بر هم زنم
که این جنگ و پیکار و کین دم زنم
کشم حلقه نقره در گوش اوی
که از سر برون گرددش هوش اوی
❈۵۳❈
بدان تا ببینند مردی من
ازین یال و کوپال و گردی من
بزد تازیانه مرا گفت سرد
خودش مرد دید و مرا شیر خورد
❈۵۴❈
اگر همرهی، گام بردار و آی
وگرنه مگو حرف و رو باز جای
چو بشنید گودرز چیزی نگفت
به ناچار با او ره اندر گرفت
❈۵۵❈
همه روز از پس همی تاختند
به روز سوم روز بر ساختند
رسیدند بر لشکر زال زر
به تندی بکردند از ایشان گذر
❈۵۶❈
پی لشکر قارن رزم زن
گرفت آن زمان پهلو پیل تن
چو دو روزه راه دگر تاختند
به نزدیک خود اندر انداختند
❈۵۷❈
شب تیره بد، ماه پیدا نبود
به دل هیچشان فکر و غوغا نبود
سپهدار گو قارن رزم زن
به پیش سپه بعضی از انجمن
❈۵۸❈
تهمتن به گودرز کشواد گفت
که عقل و خرد مر تو را نیست جفت
به یزدان و دادار خورشید و ماه
به جان و سرشاه و تخت و کلاه
❈۵۹❈
اگر با سپاه آشنایی دهی
در این تیره شب، روشنایی دهی
نیایم دگر با تو در سیستان
نبینم دگر خویش و هم دوستان
❈۶۰❈
که تا زنده ام با تو کین آورم
نه پا در رکاب از زمین آورم
چو بشنید گودرز، سوگند خورد
بدین نیلگون گنبد لاجورد
❈۶۱❈
که راز تو با کس نگویم همی
ره روشنایی نجویم همی
چو رستم شنید این سخن گشت شاد
در شادمانی به خود برگشاد
❈۶۲❈
بپوشید اندر زمان، ساز جنگ
میان را به زنجیر بربست تنگ
به گردن برآورد رومی عمود
سواره شد و نیزه را در ربود
❈۶۳❈
برانگیخت باره گو جنگ خواه
زپشت سپه شد به پیش سپاه
بغرید چون شیر نر در شکار
بلرزید آن مرد و اسب و سوار
❈۶۴❈
از آن نعره افتاد قارون به جوش
برآورد گرز گران را به دوش
بیامد به نزد تهمتن چو باد
به دشنام قارن زبان برگشاد
❈۶۵❈
بدو گفت کی خیرگی مرد شوم
بگو کز چه مرز و چه آباد بوم
سر ره گرفتی و راه تو چیست
ندانی که این لشکر و پیل کیست
❈۶۶❈
سپاه گرانمایه زال زر است
که ایران سپه را سپهبد سر است
بکش از طمع پای گستاخ را
که ناخورده کس میوه این باغ را
❈۶۷❈
بگو نام تا دانمت کیستی
چنین تند و تیز از پی چیستی
تهمتن از و این سخن چون شنفت
مرا نام البرز خوانند گفت
❈۶۸❈
بینداز از خواسته هر چه هست
ز بعضی شترها و پیلان مست
یکایک مرا هدیه پیش آورید
پس آنگه ازین سرزمین بگذرید
❈۶۹❈
چو بشنید قارن برانگیخت اسب
درآمد به میدان چو آذر گشسب
عمود گران برد بالای سر
بدان تا زند پیل تن را کمر
❈۷۰❈
تهمتن بر آشفت چو پیل مست
گرفت از هوا گرز آن شیر دست
بپیچید گرز از کفش دور کرد
پس آنگه برآورد گرز نبرد
❈۷۱❈
چو کشواد قارن بدین گونه دید
هم آنکه گران گرز را بر کشید
به گرز اندر آمد گو که فکن
بزد گرز بر شانه پیل تن
❈۷۲❈
تهمتن بخندید و بگشاد چنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
بکندش ز زین و بزد بر زمین
ببستش به خم کمند گزین
❈۷۳❈
دلیران ایران چو شیر ژیان
گرفتند یکسر ورا در میان
به چندان که بر وی بر آشوفتند
به چندان که گرزش به تن کوفتند
❈۷۴❈
نه سستی گرفت اندر آن رزمگاه
نه بی خنده گشتی در آن رزمگاه
از ایشان دو صد تن گرفت و ببست
دگر لشکر از پیش رخشش نجست
❈۷۵❈
برفتند یکسر بر زال زر
بگفتند با او ازین ره گذر
که البرز نامی به ما ره ببست
به تنها سپه را به هم برشکست
❈۷۶❈
ببسته است کشواد و قارن به هم
زجنگی سواران، دو صد بیش و کم
چو زال این سخنهای نشنیده دید
به لرزه در آمد به مانند بید
❈۷۷❈
ازین گفته، خونش برآمد به جوش
به زین اندر آمد بزد یک خروش
بیامد شتابان بدان رزمگاه
بگردش سپهبد به هر سو نگاه
❈۷۸❈
زده دید آن خیمه خویشتن
نشسته میانش گو پیل تن
نهاده به سر ترک، در بر، زره
زره را زده بر گریبان گره
❈۷۹❈
کمندی به بازو و اسبی به زین
خروشان و جوشان چو دریای چین
چو کشواد و قارن به بند گران
نشسته میانش چو کند آوران
❈۸۰❈
بپیچید و خشمش بشد زال زر
به دل گفت کاین را نمایم هنر
مگر کز هنر، دل هراسانمش
پس آنگه بگیرم بترسانمش
❈۸۱❈
بگفت این و غرید مانند ابر
بیامد تهمتن بسان هژبر
بزد چنگ بر تنگ مرکب چو سنگ
گرفتش بدان سان که آمد به جنگ
❈۸۲❈
سر و پای اسب گرانمایه زال
گرفت آن هنر پرور نیک فال
به چندان که زد پاشنه، زال سام
دگر باره پایش نه بنهاد گام
❈۸۳❈
شد اندوهگین، زال سام سوار
که بر ما بر آشفته شد روزگار
به ببر بیان سوی جنگ آمدیم
که ناله به سوی نهنگ آمدیم
❈۸۴❈
جهان پهلوانان روی زمین
چو مصر و چو روم و چو ماچین و چین
نتابند یک ضرب گرزم به جنگ
عمود مرا کس نگیرد به چنگ
❈۸۵❈
بلا هست همانا که بر ما رسید
ندانم که از وی چه خواهیم دید
اگر بدهمش باج، ننگی بود
وگر ندهمش، شیر جنگی بود
❈۸۶❈
چه سازم، ندانم چه کار آورم
که این شیر نر زیر پای آورم
دگر گفت اندیشه نبود جز این
که سیمرغ را من بخوانم برین
❈۸۷❈
چو البرز برگشت از جنگ باز
بشد نزد گودرز و بردش نماز
ببوسید چشم و سرش پهلوان
بدو گفت کای پهلوان جهان
❈۸۸❈
نبرد یلان را تو اندر خوری
تو از سام و گر شسب افزون تری
خرد پرور هوشمندان تویی
هنرور تویی، پیل دندان تویی
❈۸۹❈
چو بشنید البرز خندید و گفت
که با هوشمندان، خرد باد جفت
اگر او نبودی همانا پدر
به چنگم نرفتی سلامت به در
❈۹۰❈
ندیدی که من حرمتش داشتم
بدو بازوی کین نیفراشتم
بفرمود تا بندیان را ز بند
گشادند از تاب داده کمند
❈۹۱❈
برفتند نزد گرانمایه زال
بگفتند هر یک بدان شرح حال
که البرز را باج باید نخست
که از دست وی باز گردیم درست
❈۹۲❈
برآشفت ازین گونه زال سوار
ازین گفته، گوینده را کرد خوار
که ای کم خرد مرد بسیار گوی
مزن دم ازین گفته دیگر مگوی
❈۹۳❈
اگر باج بدهم من البرز را
چه دارم به کف، نیزه و گرز را
ز گاه کیامرث تا این زمان
که بستد بگو باج از ایرانیان
❈۹۴❈
که البرز خواهد ز ما باج را
هر آن یاره و گوهر و تاج را
چو فردا زند بر سپهر آفتاب
جهان می شود سر به سر زر ناب
❈۹۵❈
کمند کیان و من و تیغ و گرز
بگیرم ببندم به البرز برز
جهان را بدو چشم گریان کنم
دل دیو و جادو هراسان کنم
❈۹۶❈
چو خورشید بدرید از شب، قفس
دم صبح از روشنی زد نفس
برآورد سر، زال و از جای خواب
سر پر زکینه دلی پرشتاب
❈۹۷❈
یکی ترک به سر ز فولاد چین
نهاد آن خردمند با آفرین
دو ابلق زده بر سر مهتری
نه از مهتری بلکه از کهتری
❈۹۸❈
کمر ترکش اندر میان کرد تنگ
که بودش صد و شصت تیر خدنگ
به فتراک بر بست پیچان کمند
کمان را به بازوی تمکین فکند
❈۹۹❈
یکی گرز نهصد منی زیر زین
فروهشته آن گرد با آفرین
سپر در پس پشت، پیچان کمند
پس آنگه روان شد چو کوه بلند
❈۱۰۰❈
درآمد به میدان چو شیر ژیان
به کف، تیغ و نیزه به بازو کمان
وز آن روی البرز چون گشت روز
برآمد زجا گرد گیتی فروز
❈۱۰۱❈
زسندس قبایی بپوشید نرم
به پس کرد پس جوشن و خود گرم
به سر، افسری برنهاده بلند
کز و خیره شد دیده هوشمند
❈۱۰۲❈
ز فولاد، زنجیرش اندر میان
کمر کرده اندر میان پهلوان
کمر ترکش اندر میان تنگ بست
تو گفتی مگر کوه فولاد رست
❈۱۰۳❈
کمربند زنجیر زد بر غلاف
ببست و گره زد ابر روی ناف
کمند خم اندر خم و چین به چین
به هم رفته چون زلف خوبان چین
❈۱۰۴❈
به فتراک بر بست آن پهلوان
به کوهه برآورد گرز گران
کامنت ها