سرایندهٔ فرامرزنامه:به فرمان دادار فیروزگر ز رستم بشد دخت شه بارور
❈۱❈
به فرمان دادار فیروزگر
ز رستم بشد دخت شه بارور
یکی پور زاد آنگهی دخت شاه
که دیدار او آرزو کرد ماه
❈۲❈
بیاورد نزدیک رستم چو باد
تهمتن، فرامرز نامش نهاد
چو پرورده شد بر غم و درد و رنج
گذشت از برش بی زیان سال پنج
❈۳❈
به خردی دلارای و پرکار بود
نشان مهی زو پدیدار بود
چو ده ساله شد گشت گرد دلیر
نترسید از فیل و از نره شیر
❈۴❈
ده و شش چو شد با بر و یال بود
تنش چون تن رستم زال بود
یکی روز رستم یل پاک دین
طلب کرد بانو گشسب گزین
❈۵❈
فرامرز جنگی مر او را سپرد
بدو گفت این نام بردار گرد
برادر جنگی تر از رستمست
ز نیروی او از تهمتن کم است
❈۶❈
تو او را زهر نیک و بد یار باش
زهر خوب و زشتش نگهدار باش
به خواب و به راه و به بزم و شکار
مبادا که تنها بود نامدار
❈۷❈
دل بانو از پهلوان شاد شد
فرامرز چون سرو آزاد شد
به هم شاد بودند چون ماه و حور
به یک جایشان منزل و خواب و خور
❈۸❈
دل و جان به شادی برافروختش
شکار و سواری بیاموختش
به اندک زمانی چنان شد دلیر
که زنهار از و خواستی نره شیر
❈۹❈
هر آنگه که شان بود با هم شکار
یل پهلوان بانوی نامدار
به مردان به جوشن شدی در زمان
سر موی خود را بکردی نهان
❈۱۰❈
دو مرد هژبر افکن نامدار
نمودی چو کردندی عزم شکار
یکی روز هر دو سواران به راه
برفتند ماند خورشید و ماه
❈۱۱❈
اگر شیر پیش آمدش یا پلنگ
نمیداد بانو یکی را درنگ
سه شیر نر افکند در مرغزار
دو شیر دگر زنده بست استوار
❈۱۲❈
به ناگه یکی گوری آمد پدید
چو سیل روان پیش ایشان رسید
چو آن گور آشفته آمد دمان
دوان از پسش شرزه شیر ژیان
❈۱۳❈
چو آن گور نزدیک بانو رسید
تنش بود لرزان دمی آرمید
رسیده مر آن شیر شرزه به شور
همی خواست تا بر درد چرم گور
❈۱۴❈
برآشفت بانو گو پرهنر
بزد گرز بر تارک شیر نر
چنان زد به تندی به یال و برش
که پنهان شد اندر زمین پیکرش
❈۱۵❈
به نزدیک بانو چو شد نره گور
نهاد او سر خود به پای ستور
بشد نره شیر آن زمان ناپدید
کسی در جهان این شگفتی ندید
❈۱۶❈
فرامرز رستم به بانو بگفت
کزین گور زین شیر ماندم شگفت
زناگاه پیدا شده یک جوان
به رخ ماه، قد، همچو سرو روان
❈۱۷❈
به دیدار، چون ماه تابنده بود
مطیع رخش شاه تابنده بود
یکی جام در دست آن نازنین
پر از لعل و یاقوت و در و ثمین
❈۱۸❈
یکی پرنیان کرده سرپوش او
که بگرفته بد تا سر دوش او
به نزدیک بانو ببردش فراز
ببوسید روی زمین نیاز
❈۱۹❈
بگفتش که ای ماهروی زمین
منم پادشاه پری در زمین
پری سر به سر در پناه من اند
فزون از درختان سپاه من اند
❈۲۰❈
یکی دشمنم بود سرخاب دیو
که بر جنیان شاه بودی غریو
به کینم شب و روز در جنگ بود
ازو این جهان در دلم تنگ بود
❈۲۱❈
که تا بر من امروز او چیره شد
که من گور خر بودم او شیر شد
چو کشتیش من گشتم از غم جدا
کنم جان خود را به پیشت فدا
❈۲۲❈
بپرسید بانو که این چهره کیست
که در پرنیان نقش روی پریست
چنین داد پاسخ که این نقتن است
که این صورت از دختر نقتن است
❈۲۳❈
به نامست آن شاه پر طور طوش
جهان سوز دختر به فر و به هوش
فرامرز زان صورت از دست شد
ز جام می عاشقی مست شد
❈۲۴❈
سه سال است ره تا به حال ایدریست
وز آن جای، شش ماه تا آن پریست
بپرسید جایش بگفتش پریست
که شش ماه بالا سه سال اندریست
❈۲۵❈
بدان صورتش دل چو خوشنود کرد
پسندیدش آن راه و بدرود کرد
چو شب سوی ایوان گاه آمدند
درخشان چو خورشید و ماه آمدند
❈۲۶❈
پس آنگاه بانو مه روزگار
به سوزن نگارید و سوزن نگار
ز بانو بماندست این یادگار
که از سوزن آرند نقش و نگار
❈۲۷❈
بدش بی مثال و دگر کار چین
که صورت نگارید آن نازنین
به نقاشی نقش نقاش گشت
بدان صورت آن نقش او فاش گشت
❈۲۸❈
به توران بشد فاش از ایران زمین
گرفت او بدان نقش ماچین و چین
به هندوستان صورتش نقش بست
شه خاور از عشق او گشت مست
❈۲۹❈
ز مشرق زمین و ز مغرب دیار
شهان را ز بانو بدی بی قرار
شکر پیش گفتار او شور بود
قمر پیش رخسار او کور بود
❈۳۰❈
چو خورشید رخسار آن ماه دید
به رشکش تب و لرزه اش شد پدید
بدان رو چنین گرم گردیده است
که رخسار زیبای او دیده است
❈۳۱❈
چرا زلف او را کنم مشک نام
که در پیش زلفش بود مشک خام
نگویم که بالاش بر سرو راست
که هرگز به بالاش سروی نخاست
❈۳۲❈
به رخسار او ماه تابنده نی
چو شیرین لب لعل او قند نی
بلای جهان بود بالای او
متاع جهان بود کالای او
❈۳۳❈
کسی چون به خوبیش همتا نبود
به مردیش مانند پیدا نبود
سلحشور و شیرافکن اندر نبرد
نبد کس به میدان مردی مرد
❈۳۴❈
اگر کوه بودی هم آورد او
نماندی به روی زمین گرد او
نهنگ از نهیبش گریزان درآب
پرافکنده از هیبت او عقاب
❈۳۵❈
کجا شیر در بیشه بد منزلش
شد از تیغ بانو هراسان دلش
شب و روز عزم شکارش بدی
همه روز نخجیرگاهش بدی
❈۳۶❈
فرامرز همراه آن ماه بود
که دلخواه آن ماه و آن شاه بود
یکی روز همراه، چون ماه و مهر
برافروخته هر دو چون ماه چهر
❈۳۷❈
برفتند هر دو به سوی شکار
نبدشان به غیر از شکار هیچ کار
بر آن کره رخش هر دو سوار
شتابان به صحرا چو ابر بهار
❈۳۸❈
سواران شتابان و نخجیرجوی
غریوان نهاده به نخجیر روی
به پیش اندرون کرد بانو گشسب
چو باد بهاری همی تاخت اسب
❈۳۹❈
شتابان زمین کوب هامون نورد
نهان کرد گردان گردون ز گرد
برفتند پویان به توران زمین
فراوان فکندند صید از کمین
❈۴۰❈
رسیدند ناگه به یک مرغزار
به هر گوشه ای لاله کان لاله زار
رخ سبزه را ابر شسته به نم
نشانان ز گلزار بر سر درم
❈۴۱❈
پر از گور و آهو سراسر زمین
زمین سر به سر سنبل و یاسمین
بهشتی شکفته بهار اندرو
نسیمی ز دارالقرار اندرو
❈۴۲❈
زهر شاخساری شکفته گلی
سراینده بر هر گلی بلبلی
چو بانو بدان جای خرم رسید
گل روش از خرمی بشکفید
❈۴۳❈
فرامرز را گفت نیکو ببین
که خرم بدین سان ندیدم زمین
هوایش تو گویی که جان پرور است
صفایش تو گویی روان پرور است
❈۴۴❈
بدین خرمی جای کم دیده ام
ز روی زمینش پسندیده ام
چو هر وقت با خود شکار افکنیم
در این بیشه باید که بار افکنیم
❈۴۵❈
فرامرز گفتا هزار آفرین
همه روزم اینست منزل گزین
چو هر روز کردند آن ها شکار
دل زال زر شد از آن بی قرار
❈۴۶❈
بسی پند می دادشان زال زر
که ای نور چشمان من در به در
زنخجیر دشت این زمین بگذرید
دگر دشت آن راه را میبرید
❈۴۷❈
که اینجای تورانیان را شکار
همه نام داران خنجر گذار
به نخجیرگاه شه افراسیاب
نیارد ژیان شیر کردن شتاب
❈۴۸❈
نپد عقاب اندرو با درنگ
گریز در او شیر جنگی پلنگ
بدان سرزمین راه را بسپرید
ز پند و ز اندر زمین مگذرید
❈۴۹❈
نبود این سخنشان به دل جای گیر
زپندش نیامد سخن دلپذیر
همه روزشان دشت، دلخواه بود
بدان خرم آبادشان راه بود
❈۵۰❈
به رستم چنین گفت یک روز زال
که فرزند خود را بده گوشمال
که هر روز شادان به نخجیر جوی
بپویند پویان در آن ره نموی
❈۵۱❈
در آنجا به نخجیر گوران شوند
چه حاجت کزین جا به توران روند
مبادا کمین آوران از کمین
بگیرندشان از پی خون به کین
❈۵۲❈
به توران زمینشان برند از نهان
به ما تنگ ماند میان مهان
چو بشنید رستم ز زال این سخن
بگفتا مگر این سخن را ز بن
❈۵۳❈
به گفتار نیکو بدی ای پدر
که این راز پنهان سخن سر به سر
که من هر دو را در کمند آورم
به پیش توشان را به بند آورم
❈۵۴❈
تهمتن به نیرنگ چون کردکار
دمان رخش را کرد چون قیر و قار
دگر جوشن گرد و بر گستوان
به پولاد بست آن کمر بر میان
❈۵۵❈
زره کرد بالای ببر بیان
تو گفتی که گردید گویی روان
چو کوهی بر آن کوه پیکر نشست
گرفته عمودی دگرگون به دست
❈۵۶❈
دگر نیزه اژدهافش به چنگ
کمان دگر چوبه تیر خدنگ
نقابی برافکند بر روی خویش
که او را نه بیگانه داند نه خویش
❈۵۷❈
پس هر دو فرزند ره برگرفت
شنو این زمان داستان شگفت
چو از نامداران، دو گرد نبرد
زمانی رساندند بر ماه گرد
❈۵۸❈
سوی دشت توران به ره تازیان
برفتند با هم شکارافکنان
دواندند بر روی صحرا سمند
فکندند بر یال گوران کمند
❈۵۹❈
ز شمشیر شیران در آن دشت کین
به از کشته گردان صید آن زمین
فکندند هر دم نشیب و فراز
بسی گور و آهو پی بزم ساز
❈۶۰❈
هژبران به دشت و گوزنان به کوه
شده غرق در خون گروها گروه
چنان بود بانو بر اسب سیاه
که در تیرگان شب، فروزند ماه
❈۶۱❈
بیفکند ده نره شیر ژیان
چهل گور آهو گو پهلوان
کشیدند هر سوی صید از فراز
به نزدیکی چشمه دلنواز
❈۶۲❈
لب چشمه چون چشم دلدار خویش
هوایش چو زلف رخ یار خویش
نشستند هر دو به شادی به هم
نبدشان به دوران به دل هیچ غم
❈۶۳❈
به گیتی ندانم ازین به سخن
که غمگین نباشی زچرخ کهن
به یک دست بگرفت جام شراب
به دست دگر ران گوران کباب
❈۶۴❈
ز می رویشان همچو گلنار بود
زمو بر گل آن مشک تاتار بود
ز روی بیابان یکی گرد خاست
تو گفتی یکی اژدها بود راست
❈۶۵❈
سواری پدید آمد از تیره گرد
که چشم دلیران مگر خیره کرد
نشسته به یک مرکب همچو قار
چو کوهی که بر کوه باشد سوار
❈۶۶❈
خروشان به کردار آشفته مست
گرفته یکی تیغ هندی به دست
دمان همچو آتش به تندی چو باد
خروشان چو شیری زبان برگشاد
❈۶۷❈
بگفتا مرا نام گویند زود
که از تن کنم سر شما را درود
بگویید تا هر دو را نام چیست
بدین جایگه هر دو را کام چیست
❈۶۸❈
منم کوه تن کوه زاده به نام
در این سرزمین سال و ماهم تمام
چو صیاد بیگه که هستم کمین
که صیدی بیابم مگر همچنین
❈۶۹❈
همانا که دولت مرا یار شد
سعادت، قرین، بخت، بیدار شد
کز این سان شکاری در آمد به دام
چنین خوب صورت کنیز و غلام
❈۷۰❈
چو زین در بر متان به توران شتاب
شما را فروشم به افراسیاب
ز بیع شما من توانگر شوم
همان صاحب تخت و افسر شوم
❈۷۱❈
نوازد اگر بنده را دادگر
دهد این چنین گنج بی دردسر
کامنت ها