سرایندهٔ فرامرزنامه:چو دریا دل بانو آمد به جوش فرامرز چون شیر برزد خروش
❈۱❈
چو دریا دل بانو آمد به جوش
فرامرز چون شیر برزد خروش
به آواز گفتش که ای بدنژاد
که باشی چنین گفته آری به یاد
❈۲❈
چنان برکشم من زبان از دهن
که دیگر نگویی بدین سان سخن
به خنجر جدا سازم از تن سرت
بکوبم به گرزگران پیکرت
❈۳❈
بدوزم به تیرت چو سوزن، حریر
که تا پر بر آری تو از پر تیر
به نوک سنان چشمت آرم برون
بریزم هم اکنون در این دشت خون
❈۴❈
چگونه مرا برد خواهی بگوی
که از خون تو گل کنم خاک روی
توانگر تو از زخم خنجر شوی
بدین خنجر من تو بی سر شوی
❈۵❈
همانا ندانی که من کیستم
در این سرزمین از پی چیستم
اگر نام من بشنود گوش تو
هم اکنون برآید زتن هوش تو
❈۶❈
منم بار آن تازه فرخ درخت
کزو تازه گردد سر تاج و تخت
سر سرفرازان گو پیلتن
شهنشه نشان سرور انجمن
❈۷❈
دلیر و هژبر افکن و سرفراز
سوار صف آرای دشمن گداز
فرامرز گردنکش نامدار
پدر رستم زال سام سوار
❈۸❈
مرا خواهر است این گو کامیاب
که بانوگشسبش همی خواند باب
به شمشیر، شیران، شکار از ویند
به نیزه، دلیران، شکار از ویند
❈۹❈
همانا اجل با تو آورده زور
که از پای خود آمدستی به گور
بگفت این وبر کوه پیکر نشست
چو بر کوهه پیل نر، شیر مست
❈۱۰❈
چنین گفت رستم که ای جاهلان
به خود غره، از بخت، بی حاصلان
همانا که تا هست گردون سپهر
به من مهر از این گونه ننمود چهر
❈۱۱❈
برمتان کنون پیش افراسیاب
برشه بیفزایدم جاه و آب
مرا سرفرازی دهد در جهان
به پیش کهان و به نزد مهان
❈۱۲❈
کنون گر بخواهید جان در بدن
خود آیید آسان به نزدیک من
که تا من ببندم شما را دو دست
برم پیش آن شاه یزدان پرست
❈۱۳❈
چو بشنید بانو بخندید سخت
بدو گفت کای ترک بر گشته بخت
چنین تا به کی ژاژ خواهی کنی
بر ره همی خودنمایی کنی
❈۱۴❈
ترا بخت بر گشته زین آمدن
ره بازگشتن نخواهی شدن
من آن رستم زال را دخترم
فروزنده در برج چون اخترم
❈۱۵❈
چو از گوهر او بود گوهرم
به هر سروری در جهان سرورم
گرفتم که هستی چو دیو سفید
زنم بر زمینت چو یک شاخ بید
❈۱۶❈
مشو غره بر زور و بازوی خویش
بر این برز و بازوی و هم خوی خویش
اگر کوه باشی چو کاهت کنم
به یک گرز چون خاک راهت کنم
❈۱۷❈
اگر کوه باشی و گر اژدها
که از تیغ تیزم نیابی رها
مگر آن که گفتار من بشنوی
از این کوه پیکر پیاده شوی
❈۱۸❈
دهی بوسه، نعل سمند مرا
زخود دور داری گزند مرا
بغرید باز آن سوار دلیر
برآشفت مانند چون نره شیر
❈۱۹❈
بدو گفت کای هرزه و یاوه گوی
چه گویی سخن های سردم به روی
ندانی که چون من کنم رای جنگ
زبیمم گریزد به دریا نهنگ
❈۲۰❈
ز نیروی بازوی خاراشکاف
شکاف افکنم در دل کوه قاف
به سرپنجه آهنی روز جنگ
بدرم دل شیر و چرم پلنگ
❈۲۱❈
چو با من همیدون شوی در نبرد
ببینی تو پیکار مردان مرد
بگفتم نیارم به جانتان گزند
نگردید از تیغ من دردمند
❈۲۲❈
بدو گفت بانو که ای دیو دون
به چنگال و بازوی گردی زبون
بیا تا بگردیم جنگ آوریم
در این دشت تا کی درنگ آوریم
❈۲۳❈
چنان نیزه برزد کمربند او
که لرزید از آن بند پیوند او
ازو در دل رستم آمد نهیب
زبیمش بشد هر دو پا از رکیب
کامنت ها