سرایندهٔ فرامرزنامه:به یاد آمد و پیر دیرینه گفت که سریست کین را نیارم نهفت
❈۱❈
به یاد آمد و پیر دیرینه گفت
که سریست کین را نیارم نهفت
نخستین چنان دان که اشیا نه بود
شب وروز واین شیب و بالا نه بود
❈۲❈
منور یکایک خداوند بود
که بی یارو بی مثل و مانند بود
به قدرت برآورد فرش و سما
شب وروز و خورشید فرمانروا
❈۳❈
رطب را زنخل و گل از خارکرد
دل آدمین را خرد یارکرد
فلک را شتاب و زمین را درنگ
ازویست ای شاه با هوش وسنگ
❈۴❈
چنان دان که ما جمله گم گشته ایم
گرفته هوا و خرد هشته ایم
بدین دین شدن در نخستین منم
که زنار وناقوس را بشکنم
❈۵❈
بگفت این و بشکست زنار خویش
پشیمان شد از زشت کردار خویش
به یزدان بنالید و پس سرنهاد
خروشی به گردان ایران فتاد
❈۶❈
چو غلغلستان شد شبستان کید
بلرزید زین غم،دل و جان کید
پس از غلغل و گریه بی شمار
بشد کید و بشکست زنار وبار
❈۷❈
درآمد به دین خداوند هور
که یکسان برادر بود پیل ومور
چو کید آمد و گشت یزدان پرست
ز زنار بندی بشستند دست
❈۸❈
زروی جهان جمله بت ها شکست
همه بت گران را یکایک بخست
صلیب و چلیپا به گیتی نماند
چو بشکسته شد هم به دریا فشاند
❈۹❈
هزاران درود وهزاران ثنا
زما تن به تن بر شه انبیاء
هزاران سلام و هزار آفرین
به دایم خداوند یکتا همین
❈۱۰❈
بماناد بر تو یل شیرگیر
زنامت بماند به دفتر دبیر
فرامرز با لشکر وبا سپاه
شدند آفرین خوان ابر جان شاه
❈۱۱❈
بکردند بدرود با همدگر
تدراک گرفتند به ایران به سر
فرامرز و بیژن ابا گستهم
روانه شدند سوی ایران به هم
❈۱۲❈
پذیره شدش شاه کاوس کی
ابا رستم و زال فرخنده پی
فرامرز بر دست شه بوسه داد
به درگاه رستم رسیدند شاد
❈۱۳❈
گرفتش به بر،رستم زال پیر
یکایک پذیرفته شد بر دبیر
چو بیژن رسیدش به درگاه شاه
ببوسید تخت و بشد با سپاه
❈۱۴❈
به پا خاستند مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواندند
بیاورد ساقی به مجلس نشست
سرسرکشان جمله از باده مست
❈۱۵❈
همه مست گشتند از جام می
و رامشگر آمد ابا دف ونی
به عیش از می لعل واز چنگ ورود
گشادند بر شاه ایران درود
❈۱۶❈
که دایم شه کی جهانگیر باد
دل دشمنانش زغم پیر باد
به عیش و به عشرت زمانی گذشت
گهی چنگ گه بزم گه سوی دشت
❈۱۷❈
چنین بود تا تاج کاوسی کی
فروزان زکیخسرو نیک پی
شدایام، ایام کیخسروی
جز از دادگر را نبد پیروی
❈۱۸❈
چو خسرو نشست از بر تخت عاج
به هر ملک شاهان بدادند باج
بدند شاد از چشم شه ارجمند
به هر شهر خلقان شدند بی گزند
❈۱۹❈
یکی روز شاه وبزرگان به هم
نشستند و گفتند از بیش وکم
تهمتن بیامد به نزدیک شاه
از ایران سخن گفت واز تاج وگاه
❈۲۰❈
زواره فرامرز با او به هم
زهرگونه ای رای زد بیش وکم
چنین گفت رستم به شاه زمین
که ای نام بردار با آفرین
❈۲۱❈
به زابلستانم یکی شهر بود
کزآن بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن زترکان تهی
یکی خوب جایست با فرهی
❈۲۲❈
چو کاوس شد بی دل و پیره سر
بیفتاد از او نام و فرو هنر
گرفتند آن شهر،تورانیان
پس آنجا نماندند ایرانیان
❈۲۳❈
کنون باژ و ساوش به توران برند
سوی شاه ایران همی ننگرند
فراوان دگر مرز همچون بهشت
دهستان بسیار پر باغ و کشت
❈۲۴❈
جهانیست از خوبی آراسته
درو بیکران لشکرو خواسته
مر آن مرز،خرگاه خواند به نام
جهان دیده دهقان گسترده نام
❈۲۵❈
زیک نیمه بر سند دارد گذر
به قنوج و کشمیر وآن بوم وبر
دگر نیمه راهش سوی مرز چین
بپیوست با مرز توران زمین
❈۲۶❈
فراوان در آن مرز،پیل است و گنج
تن بی گناهان از ایشان به رنج
زبس غارت و کشتن وتاختن
سراز یاد توران برافراختن
❈۲۷❈
کنون شهریاری به ایران توراست
پی مور تا چنگ شیران توراست
یکی لشکری باید اکنون بزرگ
فرستاد با پهلوانی سترگ
❈۲۸❈
ایا باج نزدیک شاه آورند
دگر سر بر این بارگاه آورند
چوآن مرز یکسر به دست آوریم
به توران زمین برشکست آوریم
❈۲۹❈
به رستم چنین پاسخ آورد شاه
که جاوید بادی همین است راه
تو آن نامداری که ایران سپاه
به بخت تو شادند هم پیشگاه
❈۳۰❈
ببین تا سپه چند باید به کار
گزین کن زگردان همه نامدار
زمینی که پیوسته مرز توست
بهای زمین در خور ارز توست
❈۳۱❈
فرامرز را ده سپاهی گران
چنان چون بباید زجنگ آوران
بگو تا ببندد بدین کین کمر
که هم پهلوانست وهم نامور
❈۳۲❈
زخرگاه تا بوم هندوستان
زکشمیر تا مرز جادوستان
گشاده شود کار بر دست اوی
به کام نهنگان رسد شست اوی
❈۳۳❈
چواز شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن
فراوان بدو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
❈۳۴❈
چنین تاج و تخت تو فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد
بفرمود خسرو به سالار بار
از آن پس که خوان خورش را بیار
❈۳۵❈
می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز ایشان همی خیره ماند
چو خورشید تابان برآمد زکوه
سراینده آمد زگفتن ستوه
❈۳۶❈
برآمد تبیره زدرگاه شاه
رده برکشیدند بر بارگاه
ببستند بر پیل،رویینه خم
برآمد خروشین گاو دم
❈۳۷❈
نهادند برکوهه پیل، تخت
به بارآمد آن خسروانی درخت
بیامد نشست از بر پیل،شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
❈۳۸❈
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
برآن تخت فیروزه بر سان نیل
یکی تاج بر سر ز در و گهر
به چنگ اندرون گرزه گاوسر
❈۳۹❈
فروهشته از تاج،دو گوشوار
به گردنش طوقی زبرجدنگار
زخوشاب زر و زبرجد کمر
به بازو دو یاره زیاقوت و زر
❈۴۰❈
همی زد میان سپه پیل گام
ابا زنگ زرین و زرین ستام
یکی مهره در جام در دست شاه
به کیوان رسیده خروش سپاه
❈۴۱❈
زتیغ و زگرز و زکوس و زگرد
سیه شد زمین،آسمان لاجورد
تو گفتی به دام اندراست آفتاب
وگر گشت خم سپر اندر آب
❈۴۲❈
همی چشم روشن جهان را ندید
سپهر و ستاره سنان را ندید
زدریا تو گویی که برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
❈۴۳❈
سراپرده بردند از ایوان به دشت
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره برجام بستی کمر
❈۴۴❈
نبودی به هر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پادشاه
از آن نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان
❈۴۵❈
همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او درگذشت
کشیده رده ایستاده سپاه
به روی سپهدارشان بد نگاه
❈۴۶❈
نخستین فریبرز بد پیش رو
گذر کرد پیش جهاندار نو
ابا گرز و با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشید پیکر درفش
❈۴۷❈
یکی باره ای برنشسته سمند
به فتراک بر حلقه کرده کمند
همی رفت با ناز و با زیب و فر
سپاهی همه غرقه در سیم وزر
❈۴۸❈
برو آفرین کرد شاه جهان
که بادت بزرگی و فر مهان
به هرکار،بخت تو فیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
❈۴۹❈
پسش باز گودرز کشواد بود
که گیتی برای وی آباد بود
درفش از پس پشت او شیر بود
که چنگش به گرز و به شمشیر بود
❈۵۰❈
پس پشت،شیدوش بد با درفش
زمین گشته زان شیر پیکر،بنفش
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندار با نیزه های دراز
❈۵۱❈
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه
نبیره پسر بود هفتاد وهشت
از ایشان نبد جای بر پهن دشت
❈۵۲❈
پس هر یک اندر دگرگون درفش
همه با دل وتیغ وزرینه کفش
تو گفتی که گیتی همه زیر اوست
سر سروران زیر شمشیر اوست
❈۵۳❈
چوآمد به نزدیکی تخت شاه
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
به گودرز بر شاه کرد آفرین
چو برگیو و بر لشکرش همچنین
❈۵۴❈
پس پشت گودرز،گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود
همی نیزه بودی به چنگش به جنگ
کمان یار او بود و تیرخدنگ
❈۵۵❈
زبازوش پیکان چو پران شدی
همه در دل سنگ و سندان شدی
ابا لشکر گشن آراسته
پر از گرز و شمشیر و پرخواسته
❈۵۶❈
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده تابان سرش
همی خواند بر شهریار آفرین
از او شاد شد شاه ایران زمین
❈۵۷❈
پس گستهم اشکش تیزهش
که با رای ودل بود و با مغز خوش
یکی گرزدار از نژاد همای
به راهی که جستیش بودی به پای
❈۵۸❈
سپاهی زگردان کوچ وبلوچ
سگالیده جنگ،مانند غوچ
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید
❈۵۹❈
سپهدارشان بود رزم آزمای
کزو بود گاه نکویی به جای
درفشی برآورده پیکر پلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ
❈۶۰❈
بسی آفرین کرد بر شهریار
برآن شادمان گردش روزگار
نگه کرد کیخسرو از پشت پیل
زده آن سپه را رده بر دومیل
❈۶۱❈
پسند آمدش سخت و کرد آفرین
برآن بخت بیدار و فرخ زمین
از آن پس دگرگون سپاه گران
همه نامداران وجوشش و ران
❈۶۲❈
سپاهی کز ایشان جهاندارشاه
همی بود شادان دل ونیکخواه
گزیده پس اندرش فرهاد بود
کزو لشکر خسروآباد بود
❈۶۳❈
سپه را به کردار پروردگار
به هر جای بودی به هرکارزار
یکی پیکر آهو درفش از برش
بدان سایه آهو اندر سرش
❈۶۴❈
همی رفت بر سان شیر دمان
ابا لشکر گشن و پیل ژیان
سپاهش همه تیغ هندی به دست
زره ترکی وزین سغدی نشست
❈۶۵❈
چو دید آن نشست و سرگاه نو
بسی آفرین خواند برشاه نو
گرازه سر تخمه گیوگان
پس او همی رفت با ویژگان
❈۶۶❈
به زین اندرون حلقه های کمند
از او شادمان شد که بودش پسند
درفشی پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته زجای
❈۶۷❈
هرآن کس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ و فولاد بود
همه برگذشتند زیرهمای
سپهبد همی داشت برپیل جای
❈۶۸❈
بسی زان که بر شاه کردآفرین
برآن برز و بالا و تیغ و نگین
پس او نبرده فرامرز بود
که با فر وبا برز وبا ارز بود
❈۶۹❈
ابا کوس و پیل و سپاه گران
همه جنگجویان و کندآوران
زکشمیر و از کابل و نیمروز
همه سرفرازان گیتی فروز
❈۷۰❈
درفشش بسان دلاور پدر
که کس ار نبودی زرستم گذر
سرش هفت همچون سر اژدها
تو گفتی زبند آمدستی رها
❈۷۱❈
بیامد بسان درختی به بار
بسی آفرین کرد بر شهریار
که جاوید بادی و روشن روان
به اندیشه تاج و تخت کیان
❈۷۲❈
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد
بدو گفت برکش سوی هندوان
همان مرز خرگاه تا جاودان
❈۷۳❈
بپرداز قنوج وکشمیر و سند
بگیر ای سپهبد به هندی پرند
زتوران سپه هر که آنجا بود
اگر ناتوان ور توانا بود
❈۷۴❈
هرآن کس که با تو بجوید نبرد
سراسر برآور سرانشان به گرد
کسی کو به رزمت نبندد میان
چنان کن که او را نباشد زیان
❈۷۵❈
تو فرزند بیدار دل رستمی
زدستان سامی واز نیرمی
کنون مرز هندوستان مر توراست
زقنوج تا مرز دستان توراست
❈۷۶❈
تو را دادم این پادشاهی بدار
به هر جای خیره مکن کارزار
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد برمردم خویش باش
❈۷۷❈
ببین نیک تا دوستار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست
ببخش وبیارای و فردا مگوی
چه دانی که فردا چه آید به روی
❈۷۸❈
مشو در جوانی خریدار گنج
به بی رنج کس هیچ منمای گنج
مکن ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس
❈۷۹❈
زتو نام باید که ماند بلند
مگر دل نداری زگیتی نژند
مرا و تو را روز هم بگذرد
دمت چرخ گردان همی بشمرد
❈۸۰❈
دلت شادمان باید و تندرست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بد سگالانت پر دود باد
❈۸۱❈
چو بشنید پند جهاندار نو
پیاده شد از باره تندرو
زمین را ببوسید و بردش نماز
بتابید سر سوی راه دراز
❈۸۲❈
بسی آفرین کرد بر شاه نو
که اندر فزون باش چون ماه نو
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بگفت
❈۸۳❈
بسی پند واندرز گفتش بدوی
که ای نامور پور پرخاشجوی
به خیره میازار جان کسی
نباید که پیچی زافسر اسبی
❈۸۴❈
به هر سو که باشد یکی نامجوی
نوندی فرست از برش پویه پوی
نخستین به نرمی سخنگوی باش
به داد و به کوشش بی آهوی باش
❈۸۵❈
چو کارت به نرمی نگردد نکوی
درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی
همه کارها را سرانجام بین
چو بدخواه،چینه نهد،دام بین
❈۸۶❈
منه تو رهی کان نه آیین بود
که تا ماند آن بر تو نفرین بود
در داد بر دادخواهان مبند
زسوگند مگذر،نگه دار پند
❈۸۷❈
چو نیکی نمایدت کیهان خدای
تو با هرکسی نیز نیکی نمای
نگیری تو بدخواه را خیره خوار
که نراژدها گردد او وقت کار
❈۸۸❈
بکش آتش خورد، پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند
به کس راز مگشای در بر بسیج
بداندیش را خوار مشمر تو هیچ
❈۸۹❈
دگر گفت کای نامور پهلوان
هشیوار و بیدار و روشن روان
بدان سان کجا کار پیموده اند
چنان چون نیاکان ما بوده اند
❈۹۰❈
جهاندار گرشاسب چون شد کهن
نریمان زکوپال گفتی سخن
چو گرشاسب،کوپال برداشتی
به میدان کین هیچ نگذاشتی
❈۹۱❈
به رزم ار سوار ار پیاده بدی
زمین از دلیرانش ساده بدی
به روم و به چین و به هند از نبرد
به مردی بکردآنچه آن کس نکرد
❈۹۲❈
به گیتی درون تا که او زنده بود
به مردی،کس او را نیفکنده بود
وزآن پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید
❈۹۳❈
دگر چون که زال آمد اندر میان
کمر بسته بد نزد تخت کیان
بآسوده شد سام از کارزار
بدین سان بود گردش روزگار
❈۹۴❈
و دیگر چو من پازدم در رکیب
پدر رست از آشوب رزم و نهیب
اگر دیو پیش آمد ار اژدها
نبودند از تیغ و گرزم رها
❈۹۵❈
مرا نیز هنگام آسودنست
تو را رزم بدخواه پیمودنست
به گردون گردان رسد نام تو
گرآید مر این کار برکام تو
❈۹۶❈
بیاموختش رزم وبزم وخرد
همی خواست کز روز رامش بود
از آن پس به بدرود با یکدگر
بسی بوسه دادند برچشم و سر
❈۹۷❈
یکایک پذیرفت گفتار اوی
از آن پس سوی راه آورد روی
ز ره باز پس گشت رستم چو شیر
از آن سو فرامرز گرد دلیر
❈۹۸❈
سوی مرز خرگاه لشکر کشید
زکینه سر تیغ برخور کشید
همی راند لشکر به کردار باد
چو تنگ اندر آمد از آن مرز شاد
❈۹۹❈
فرامرز گردنکش وآن سپاه
فرودآمد آنجا به سه روز راه
یکی پهلوان بود نامش طورگ
دلیر وسرافراز و گرد سترگ
❈۱۰۰❈
بدان مرز خرگاه بد پهلوان
گو نامبردار روشن روان
همان خویش وی بود افراسیاب
یکی لشکری داشت پرخشم وتاب
کامنت ها