سرایندهٔ فرامرزنامه:برون شد از آن لشکر بی شمار پسندیده گردان ده و دو هزار
❈۱❈
برون شد از آن لشکر بی شمار
پسندیده گردان ده و دو هزار
ابا آلت رزم و ساز نبرد
دلاور سواران پیکار کرد
❈۲❈
بدیشان چنین گفت بی ره روید
به تندی سوی راه کوته روید
که ناگاه خود را بدیشان زنید
دل ودیده دشمنان برکنید
❈۳❈
سگالش بدیشان در انداختند
بپرداختند و برون تاختند
شب قیرگون گاه بانگ خروس
نه آواز بوق و نه آوای کوس
❈۴❈
رسیدند نزدیک ایرانیان
همه کینه را تنگ بسته میان
طلایه زگردان زبس تاختن
بیفتاده ا زخستگی تن به تن
❈۵❈
همه مانده وخفته جوشن به بر
همان بار نگشاده یک تن کمر
همه اسب با زین و برگستوان
باستاده هریک چو پیل دمان
❈۶❈
چو تنگ اندر آمد سپاه طورگ
به لشکر گه پهلوان بزرگ
طلایه در آن تیره شب همچو گرد
زناگه بدان جنگیان باز خورد
❈۷❈
چکا چاک تیغ آمد و گرز و تیر
زخون یلان گشت دشت آبگیر
از آن دارو گیر واز آن گفتگوی
که بودند با یکدگر جنگجوی
❈۸❈
بجستند گردان ایران زخواب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
نشستند بر بادپایان چو شیر
برآمد خروش از یلان دلیر
❈۹❈
زبس دار وبند و بگیر وبکش
نماند هیچ با سروران،تاب و هش
شب تار روی درخشنده تیغ
به کردار برق از دل تیره میغ
❈۱۰❈
سپهبد فرامرز یل بر نشست
پراز خشم، تیغ برنده به دست
یکی حمله آورد بر سان کوه
به تنها تن خویشتن بی گروه
❈۱۱❈
به یکباره از جای برکندشان
به لشکر گه خود برافکندشان
به هر سو که حمله برآورد او
فرود آوریدی دو صد نامجوی
❈۱۲❈
به تیغ و به گرز وبه تیر و کمند
همی کشت آن پهلوانان بلند
فراوان از آن جنگیان کشته شد
به سر بر سپهر بلا گشته شد
❈۱۳❈
به کردار سالار ناهوشیار
برآمد سپه را درآن کارزار
طورگ دلاور چو دید آن چنان
که توران سپه گشته بی تاب و جان
❈۱۴❈
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
سپهدار ایران به چنگ آورید
سراسر شما را زر و خواسته
کنم کارتان هریک آراسته
❈۱۵❈
یکی پهلوان بود نامش قلون
سترگ دژآگاه و ریزنده خون
به نیروی پیل و به تن همچو کوه
کجا کوه گشتی زچنگش ستوه
❈۱۶❈
به تندی برآمد بر پهلوان
یکی بر خروشید کای بدگمان
ببینی کنون زخم شیران نر
اگر پایداری،کنی ترک سر
❈۱۷❈
فرامرز پرخشم گشت از قلون
بزد چنگ وآمد ز لشکر برون
بیامد دمان تا برش پهلوان
به تنها گرایید سویش عنان
❈۱۸❈
بدو گفت ای بدرگ نابکار
به میدان کینه یکی پایدار
چو دیدش دلاور قلون سترگ
خروشان بیامد چو درنده گرگ
❈۱۹❈
دمان چو ن به نزد سپهبد رسید
ز زین کوهه گرز گران برکشید
برآورده و زد بر سر شیر مرد
سپهبد بپیچید اسب نبرد
❈۲۰❈
به تندی بیامد پس پشت اوی
گرفتش کمربند مانند گوی
برآوردش از پشت زین پلنگ
تو گفتی ندارد چو یک پشته سنگ
❈۲۱❈
به تارک بدان سان زدش بر زمین
که پیدا نبودش زگردن سرین
سوی خنجر جان ستان دست برد
به ترکان نمودی دگر دستبرد
❈۲۲❈
چو تندر بغرید و بر زد خروش
از او کوه و دریا برآمد به جوش
زتیغش زمین سر به سر نم گرفت
زگرد نبردش فلک خم گرفت
❈۲۳❈
به تیغ سرافشان و گرز نبرد
از آن نامداران برآورد گرد
بدین گونه تا تیره شب چاک زد
خور از آسمان عکس بر خاک زد
❈۲۴❈
سپهبد نیاسود با سرکشان
شده تیغشان از عدو سرفشان
طورگ جفا پیشه چون آن بدید
کز آن گونه بر لشکرش آن رسید
❈۲۵❈
هزیمت گرفت از سپاه بزرگ
به کردار آهو به چنگال گرگ
زپس،گرز و شمشیر،از پیش،آب
همه بختشان اندرآمد به خواب
❈۲۶❈
به یکبار از جا برانگیختند
بدان ژرف دریا فرو ریختند
چنین است آیین جنگ و نبرد
یکی زو تن آسان و دیگر به درد
❈۲۷❈
طورگ و گروهی زگردنکشان
به دریا رسیدند چون بیهشان
به کشتی فکندند جان از نهیب
نبد جنگ را روزگار فریب
❈۲۸❈
به دژ شدند و ببستند در
سران،بی کلاه و میان،بی کمر
کامنت ها