سرایندهٔ فرامرزنامه:طورگ آن زمان نامه از درد وتاب نبشت او به نزدیک افراسیاب
❈۱❈
طورگ آن زمان نامه از درد وتاب
نبشت او به نزدیک افراسیاب
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و پروردگار
❈۲❈
ازو باد بر شاه تور آفرین
خداوند ماچین و توران زمین
دگرگفت کآمد ز ایران زمین
سپاهی پر از خشم و اندوهگین
❈۳❈
سپهبد فرامرز لشکر شکن
جهان دیده پور گو پیل تن
نخستین فرستاد بر من پیام
که بگذار مرز و بینداز نام
❈۴❈
از ایدر به توران گذر بی درنگ
وگرنه بیا و بیارای جنگ
دریغ آمدم از چنین مرز وبوم
که جای شما را سپارم به بوم
❈۵❈
برآراستم لشکری نامدار
پسندیده و درخور کارزار
سپاه فرامرز با آن سپاه
چو سیاره بودند بر چرخ وماه
❈۶❈
شبیخون سگالش گرفتم نخست
مرا در دل،اندیشه ای بد درست
که من دشت از ایشان چو دریا کنم
زبالا چو آهنگ بالا کنم
❈۷❈
به هنگام مستی و آرام و خواب
شب تیره لشکر کشیدم به تاب
سپه، خنجر کینه چون برکشید
زبختم چو یاری نیامد پدید
❈۸❈
کمین کرده بودند ایرانیان
چوآمد سپاه من اندر میان
به ما برگشادند یکبار دست
بکشتند بسیار و کردند پست
❈۹❈
کنون من رهی با سواری هزار
نشست در دژ که تا شهریار
چه فرمایدم پیش گیرم همان
که ترسم که چیره شود بدگمان
❈۱۰❈
فرستاده ای جست مردی دلیر
بدو گفت ای مرد با هوش و ویر
نباید که جایی درنگ آوری
مگر نامه من به خسرو بری
❈۱۱❈
فرستاده برجست مانند باد
پراندیشه سر سوی توران نهاد
وز این سو فرامرز با یال و فر
نگه کرد در رزمگه سر به سر
❈۱۲❈
جهانی زدشمن پر از کشته دید
زکشته همه دشت چون پشته دید
که ایرانیان شیرمردان کار
همه کشته بودند در کارزار
❈۱۳❈
همه دشت خرگاه بد خواسته
چو بازار چین بود و آراسته
همان تازی اسپان زهر سو گله
کجا کرده بودند ترکان یله
❈۱۴❈
سراسر ببخشید بر لشکرش
مر او را بدان سان که بد درخورش
چنین گفت پس با دلیران جنگ
که ای شیرمردان باهوش و هنگ
❈۱۵❈
طورگ بداندیش و چندی سوار
برفتند در اندرون حصار
زدریا به کشتی گذر یافته است
چو از رزم ما روی بر تافته است
❈۱۶❈
چو دشمن گریزان شود در حصار
نیابد زپیکار او هیچ کار
گمانم که از کار من سربه سر
فرستاده باشد به توران خبر
❈۱۷❈
زمان تا زمان لشکر آمد برش
زپستی به گردون برآید سرش
بباید گذر کرد ما را زآب
از آن پیشتر کو زافراسیاب
❈۱۸❈
سپاه آید و کار بدتر شود
کزان دژ دگر پر زلشکر شود
ره چاره بر وی بگیریم زود
از آن لشکر و دژبرآریم دود
❈۱۹❈
به پاسخ بگفتند نام آوران
که ای نامدار و جهان پهلوان
به فرمان و رایت کمر بسته ایم
اگر تندرستیم و گر خسته ایم
❈۲۰❈
چنان کن که رای تو باشدبدان
چو بشنید پاسخ زکند آوران
بیامد دمان تا به دریا کنار
به کشتی گذرکرد و برساخت کار
❈۲۱❈
به پای دژ آمد هم از گرد راه
به خیره همی کرد در وی نگاه
مگر جایگاهی به دست آیدش
که آن دژ چوماهی به شست آیدش
❈۲۲❈
به هر چند گردش بگردید بیش
به دژ در نبد راه بیرون و پیش
ندید از برش جای پرواز باز
از آن جایگه خیره برگشت باز
❈۲۳❈
پراندیشه بد جان مرد دلیر
سگالید تدبیر و بنشست دیر
که این رزم را چاره چون آورد
مگر دشمنان را نگون آورد
❈۲۴❈
در ایران و زابلستان مرد کار
سواره پیاده بدش سی هزار
سپه را سراسر به سه بخش کرد
دو مرد سرافراز با داد و برد
❈۲۵❈
گزیده دو لشکر بدیشان سپرد
چنین گفت ای نامداران گرد
سه راهست از ایدر به توران زمین
که آن را همی داشت باید کمین
❈۲۶❈
وزین سه سپردم شما را دو راه
مباشید کامل به بیگاه و گاه
به تندی بباید کنون تاختن
دل از خواب و خورد پرداختن
❈۲۷❈
طلایه شب و روز با دیده بان
به آگاه بودن به روز و شبان
مبادا که ناگه سپه در رسد
شما را از آن رنج بر سر رسد
❈۲۸❈
که من بی گمانم که چونین حصار
گشاده نگردد به صدکارزار
مگر پاک یزدان بود رهنمای
برآرم من این حصن و باره زپای
❈۲۹❈
از آن پس برفتند دو پهلوان
بدان راه بستند از کین میان
سپاه دگر خویشتن برگرفت
بمانده از آن باره اندر شگفت
❈۳۰❈
بیامد به راه سیم درنشست
دل پرخرد را در اندیشه بست
طلایه فرستاد هر سو هزار
بدان تا دهد آگهی از حصار
❈۳۱❈
جوان خردمند با فر وهوش
گشاده به فرزانگی چشم وگوش
وزآن سو چو نامه به توران رسید
به شه گفت حاجب از آن چون سزید
❈۳۲❈
که آمد فرستاده ای از طورگ
به نزد سرافراز شاه سترگ
بگفتا بیارش بدین جایگاه
ببینیمش آیین گفتار و راه
❈۳۳❈
چوآمد زمین را ببوسید و گفت
که با شاه توران بود بخت،جفت
بدو داد نامه چو برخواند شاه
پراز خشم و کین شد زکار سپاه
❈۳۴❈
بغرید از آن پس چو خیره بماند
فرستاده را سخت گفت و براند
از آن پس چنین گفت کان بی خرد
نداند به اندیشه نیکی برد
❈۳۵❈
کسی را که باشد حصاری چنان
بزرگ وبلندیش تا آسمان
زخورد و خورش هر چه آید به کار
بود اندر آن دژ فزون از شمار
❈۳۶❈
هم آب روان و همان کشتمند
سواران گردنکش دیو بند
چرا سوی هامون گذارد سپاه
کند کار برخویش تنگ وسیاه
❈۳۷❈
که نفرین برآن بی خرد مرد باد
برآن ناکس بدرگ بدنژاد
یکی بود نام آور سرفراز
به مردی بسی دیده شیب وفراز
❈۳۸❈
به نامش همی خواندی شیرمرد
که پیوسته با شیر کردی نبرد
شه تور فرمود تا شیرمرد
ببندد کمر سوی جنگ ونبرد
❈۳۹❈
از آن نامداران خنجر گذار
سپردش گزیده دو ره ده هزار
بدو گفت درکار،هشیار باش
سپه را زدشمن نگهدار باش
کامنت ها