سرایندهٔ فرامرزنامه:ز دژ در گشادند و شیر دمان بیامد به بالای دژ در زمان
❈۱❈
ز دژ در گشادند و شیر دمان
بیامد به بالای دژ در زمان
چنین گفت با بچه،جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچه تیز چنگ
❈۲❈
ندانسته در کار،تیزی مکن
بیندیش و بنگر زسر تا به بن
به گفتار شیرین بیگانه مرد
بویژه به هنگام جنگ و نبرد
❈۳❈
شتاب،آن زمان بازدان از درنگ
مشو ایمن و سر میاور به تنگ
پژوهش نما و بترس از کمین
به ژرفی نهاد سخن بازبین
❈۴❈
که در پرده دوستی،دشمنی
توان کرد هنگام مرد افکنی
زبیگانگی،مهتر تیزمغز
پژوهش چو ننمود در کار نغز
❈۵❈
زنیرنگ دشمن نکرد هیچ یاد
حصاری بدان گونه بر باد داد
فرامرز گردنکش زورمند
بدین چاره خود را به دژ درفکند
❈۶❈
کشیدند شمشیر بر تیغ کوه
سپهدار و جنگ آوران هم گروه
فکندند بسیار از ایشان به تیغ
نه روی درنگ و نه راه گریغ
❈۷❈
همه کوه از کشته چون پشته گشت
به خون،سنگ و گل یکسر آغشته گشت
به تندی برآمد سپهبد طورگ
بکوشید با پهلوان بزرگ
❈۸❈
فرامرز یک تیغ زد بر سرش
دو نیمه بشد در زمان پیکرش
به زخمی که زد بر سرنامدار
برآورد از اسب و مردش دمار
❈۹❈
زدریای تیغش چو برخاک،موج
مه خون رسانید مه را به اوج
چو از بحرالماس،خون شد روان
روان گشت با خون زتن ها روان
❈۱۰❈
روان گشت از خون،یکی رودبار
زخون،سرخ گشته دژ و کوهسار
بدان گونه تا تیره شب در رسید
نه دژ بد نه دژبان نه گردان پدید
❈۱۱❈
همه باره دژ بینداختند
بکندند و یکسر بپرداختند
زن و کودکان زینهاری شدند
به نزد سپهبد به زاری شدند
❈۱۲❈
ببخشودشان مهتر نامدار
بفرمود تا بازبستند بار
برفتند و از دژ برآورده گرد
به هامون از آن باره تیزگرد
❈۱۳❈
به شادی به زیرآمد آن شیردل
به خنجر ز سنگ سیه کرده گل
سپهبد چو پردخت گشت از حصار
بزد خیمه در جانب چشمه سار
❈۱۴❈
از آن رزم،کام دل اندوخته
زشادی دو چشم عنان سوخته
به فیروزی مرز و دژ سوی شاه
یکی نامه فرمود با رسم وراه
❈۱۵❈
چو مرغ سیه روی سیمین دهن
به پرواز شد در هوای سخن
زمنقار بر روی کافور خشک
بیامیخت در معانی به مشک
❈۱۶❈
ببارید بر روی کاغذ روان
زدریای فکرت به سر شد روان
زبانش چو از روز بنمود شب
به نام جهاندار بگشاد لب
❈۱۷❈
خداوند دارنده کامکار
جهاندار و جانبخش و پروردگار
که مهر و سپهر و زمان آفرید
زمان وزمین و مکان آفرید
❈۱۸❈
ازو باد بر شاه ایران درود
که دارد زفرش جهان تار و پود
جهانگیر شیر اوژن نامدار
به هر هفت کشور زمین شهریار
❈۱۹❈
شنیده بود شاه خورشید فر
حصاری که بود اندرآن بوم وبر
کجا نسر طایر چو بشتافتی
به دشواری ازوی گذر یافتی
❈۲۰❈
جهاندار تا کرد گیتی پدید
چنان دژ نه کس دید و هرگز شنید
یکی پهلوان بود نامش طورگ
ستبر و قوی و دلیر و سترگ
❈۲۱❈
جهاندار و از خسروان یادگار
پدر بر پدر،خسرو تاجدار
بد از تخمه شاه با آفرین
فریدون شه آن خسرو پاک دین
❈۲۲❈
هم از مرز خرگاه،سالار بود
سپه را ز دشمن نگهداربود
درآن دژ بدان مهتر نامور
نگهدار مرز و دژ و بوم و بر
❈۲۳❈
چواز کار ما آگهی شد براو
زدریا گذشت و به ما کرد رو
سپاهش همه جنگ را ساخته
دل از بیم و اندیشه پرداخته
❈۲۴❈
شبیخون سگالید و آمد دمان
به فر شهنشاه نیکو گمان
بدان گونه از جای برداشتم
که دریا از ایشان به انباشتم
❈۲۵❈
بدان گونه از جای برکندمش
که بی هش به دریا برافکندمش
سرانجام،آن بد بد بدکنش
زدریا به بیغاره و سرزنش
❈۲۶❈
گذشت و تن خویش با چند مرد
به دژ اندر افکند ودر بند کرد
فراوان بگشتیم گرد حصار
نبد جای آویزش و کارزار
❈۲۷❈
چو نومید گشتم از آن سخت جای
مراپاک دادار شد رهنمای
یکی لشکری نزد افراسیاب
بیامد به ناگاه از پیچ وتاب
❈۲۸❈
زکار سپهدارشان شیرمرد
وآن چاره حصن و گاه نبرد
یکایک به نامه درون کرد یاد
نوندی روان کرد مانند باد
❈۲۹❈
دگر گفت از این ها چو پرداختم
سوی هندوان لشکری ساختم
نشینم در این مرز چندان که شاه
چو فرمان دهد برگراییم راه
❈۳۰❈
فراوان از آن مرز با باج و ساو
هم از در ویاقوت، ده چرم گاو
که بود اندر آن دژ نهاده به گنج
فراز آوریده زهرجا به رنج
❈۳۱❈
فرستاد نزدیک شاه زمین
زبان یلان زو پر از آفرین
فرستاده پیمود راه دراز
ابا کاروانی پراز برگ و ساز
❈۳۲❈
چوآمد به درگاه فرخنده شاه
برشاه بردندش از گرد راه
به چهره ببوسید روی زمین
بسی خواند بر تخت و تاج آفرین
❈۳۳❈
به شه داد پس نامه پهلوان
چو برخواند شد شاد و روشن روان
فراوان زدل آفرین کرد شاه
بدان نامور گرد لشکر پناه
❈۳۴❈
هم از رستم و زال وآن دودمان
کزآن گونه پیروز وبخت جوان
بفرمود تا در زمان پس دبیر
یکی پاسخ نامه سازد حریر
❈۳۵❈
بدان پهلوان زاده پرهنر
زدشمن ربوده به شمشیر سر
سرافراز و گردنکش ونامور
زگردان گیتی برآورده سر
❈۳۶❈
سپهدار و پور یل پیلتن
ستون گوان،نازش انجمن
درود از خداوند روزی رسان
به گرشسب و سام نریمان همان
❈۳۷❈
کزین گونه دارند تخم و نژاد
بمانند خوش بخت و فیروز و راد
به ما از تو آمد درود و سلام
زما همچنین باد بر تو پیام
❈۳۸❈
نوشتی هر آنچه تو ای پرهنر
به نامه درون خواندم سربه سر
زتو پهلوان زاده ایدون سزد
نیاید زکردار تو کاربد
❈۳۹❈
چو برخوانی این نامه را بی درنگ
برآرای و برکش سپه سوی جنگ
برو تیز بر هندوان برگذر
به خنجر بشوی آن همه بوم وبر
❈۴۰❈
تهی کن زمین یکسر از جاودان
جهان را برون کن زدست بدان
بخواه آنچه باید زگنج و سپاه
زخواهش نبستست کس بر تو راه
❈۴۱❈
نهاد از بر نامه مهری چو قیر
زعنبر برآمیخته از عبیر
فرستاده را خلعتی داد شاه
کزآن خیره گشتند یکسر سپاه
❈۴۲❈
زاسب و سلاح و زتیغ و کمر
همان یاره و طوق با تاج زر
زخوبی فراوان پیامش بداد
فرستاده را شد دل از شاه،شاد
❈۴۳❈
زمین را ببوسید و برجست و رفت
بسیجید سوی فرامرز تفت
بیامد بزودی بر پهلوان
ابا نامه خسرو خسروان
❈۴۴❈
ببوسید و بنهاد نامه برش
ثنا خواند بر شاه و بر لشکرش
چو برخواند نامه،سرافراز مرد
بسی آفرین بر جهاندار کرد
❈۴۵❈
بخندید و گشت از شهنشاه شاد
که جاوید بادا بدو تخت وداد
همان مهتران و سران سپاه
شدند آفرین خوان بدان پیشگاه
❈۴۶❈
برآن شادی از جای برخاستند
یکی بزم خرم بیاراستند
می ارغوان بود و دل شادمان
جهانی دگر بود ودولت،جوان
❈۴۷❈
فرامرز در دست،جام شراب
به رخ داده از رنگ می جام آب
رخش عکس افکنده بر جام می
گل ولاله و نسترن زیرپی
❈۴۸❈
زخورد و زبخشش به روز دراز
نیاسود یک دم دل سرفراز
یکی ماه زین سان ببخشید و خورد
به دل نامدش رنج و تیمار و درد
کامنت ها