سرایندهٔ فرامرزنامه:بدانست رستم که او سرکش است که در جنگ همچون که آتش است
❈۱❈
بدانست رستم که او سرکش است
که در جنگ همچون که آتش است
وز آن پس به کین سوی او حیله کرد
برآورد بر چرخ گردنده گرد
❈۲❈
دو یل، نیزه بر نیزه انداختند
چو آتش به پیکار هم تاختند
زره حلقه حلقه زیکدیگران
به نیزه ربودند آن سروران
❈۳❈
به نیزه ربودند از هم زره
زره را گشودند از هم گره
فرامرز از دور نظاره کرد
همی دید آن هر دو یل در نبرد
❈۴❈
میان صدو شصت طعنه زنان
ببودند نیامد یکی در زیان
سرانجام هر دو بر آشوفتند
بن نیزه را بر زمین کوفتند
❈۵❈
نخستین برآورد بانو عمود
پدر را یکی پیش دستی نمود
به پا ایستاد اندر آن صدر زین
فرو کوفت بر پهلوان گرز کین
❈۶❈
که شد رخش تا سینه اندر زمین
بخوابید لب را به چشم و به کین
سپر خورد گشت و بشد دست خم
ولیکن فرو شد به دریای غم
❈۷❈
دل رخش را خون درآمد به جوش
برآورد چون شیر شرزه خروش
بدانست رستم که رخش دلیر
بنالید از ضرب آن گرز چیر
❈۸❈
به دل گفت بانو هم آورد را
برآورده ام از تنش گرد را
چو مرکب سر خود بپیچید باز
بدید او هم آورد با اسب و ساز
❈۹❈
به جولان در افکند که کوب را
به میدان درافکند آشوب را
به دل گفت رستم که اینست گرد
که یارد به پیکار این دستبرد
❈۱۰❈
چو از کینه نزدیک بانو رسید
بزد دست گرز گران بر کشید
بگفتش که ای دختر نامدار
یکی ضرب دست مرا پای دار
❈۱۱❈
چو بفراخت او گرز بالای سر
نهان گشت بانو به زیر سپر
پشیمان شده رستم از کین او
نم آورد چشم جهان بین او
❈۱۲❈
نه مردیست فرزند کشتن به جنگ
که در پیش داناست این کار، ننگ
اگر شان برآرم به خم کمند
که شاید ازین بند گیرند پند
❈۱۳❈
به زین اندر افکند گرز نبرد
کمربند آن گرد بگرفت مرد
به سر پنجه می خواست کو را ز زین
رباید به مردی زند بر زمین
❈۱۴❈
به پشت اندر افکند بانو سپر
گرفت او کمربند آن شیر نر
همی زور کرد آن بر این این بر آن
هوا بود جنبان و لرزان زمان
❈۱۵❈
سما چون زمین زردگون شد ز گرد
زمین زیر پای یلان پر ز درد
همه خاک میدان ز خون نم گرفت
ز زور دو پر دل، زمین خم گرفت
❈۱۶❈
دل هر دو در سینه آمد تپان
شده خشک آن هر دو یل را دهان
ز کینه دهانشان پر از گرد شد
ز غصه روانشان پر از درد شد
❈۱۷❈
بسی چیرگی کرد بانوگشسب
که باب اندر آرد به نیروی اسب
نبودش توان و رخش زرد شد
ازین غصه جانش پر از درد شد
❈۱۸❈
سرانجام رستم بغرید سخت
برآورد از زین به نیروی بخت
زانده رخش زرد و بیرنگ شد
چو غنچه دل ماه، دلتنگ شد
❈۱۹❈
رخش گونه زعفرانی گرفت
تنش لرزه و خیره زانی گرفت
چو افکند مه را به خاک نژند
فرود آمد آن پهلوان بلند
❈۲۰❈
زفتراک بگشاد خم کمند
که بندد دو بازوی سرو بلند
در آن دم فرامز یل در رسید
درخشان یکی تیغ کین بر کشید
❈۲۱❈
به بالای سر برد تیغ از فراز
که تا برزند بر سر سرفراز
تهمتن نبودش مجال درنگ
به زیر سپر شد نهان مرد جنگ
❈۲۲❈
چنان بر سپر زد یل نامور
که چون پرنیان شد دو نیمه سپر
بدزدید رستم سر از روی کار
وگرنه سر از تیغ گشتی فکار
❈۲۳❈
زجا جست بانو چو یار آمدش
برادر به مردی به کار آمدش
نشست از بر اسب، بانو گشسب
به یک سو کشید از بر باب، اسب
❈۲۴❈
تهمتن به جنگ فرامرز شیر
درآمد چو غرنده شیر دلیر
گرفت او کمربند فرزند را
بیازرد فرزند دلبند را
❈۲۵❈
یکی زور کرد آن یل زورمند
کشیدش فرود از فراز سمند
فرامرز بر جست از روی خاک
گرفت او کمربند بی ترس و باک
❈۲۶❈
چو پیلان آشفته اندر سماع
همی بود با یکدگرشان نزاع
همی بود از کینه همچون پلنگ
یکی از ستیزه بسان نهنگ
❈۲۷❈
تو گفتی دو پیل اند اندر زمین
بپیچید خرطوم درهم به کین
زگردش فروماند چرخ فلک
شده تیره از گرد چشم ملک
❈۲۸❈
به دل گفت رستم که بدکار شد
که ما را به فرزند پیکار شد
مبادا شوم عاجز از جنگ او
زیانی کشم آخر از چنگ او
❈۲۹❈
که باشد هم آورد من پور من
خردمند جنگی و دستور من
چو شیر است بانو گشسبم به رزم
که باشد در پیش رزمم چو بزم
❈۳۰❈
فرامرز هم با دل اندیشه کرد
از اندیشه دل را یکی تیشه کرد
که ما را همانا بشد اندیشه کرد
از اندیشه دل را یکی تیشه کرد
❈۳۱❈
که ما را همانا بشد بخت، کور
شده آب در پنجه سخت، شور
درآورد برزه فلک چرخ کین
که تیرم زند ناگهان از کمین
❈۳۲❈
که گویند پور تهمتن ز درد
زبون گشت از یک دلیر نبرد
سرم گر بگردد به خاک و به خون
از آن به که گردم ز دشمن زبون
❈۳۳❈
که گر آب دریا بپوشد تنم
همان به که شادان شود دشنم
گهی پور، پشت پدر داد خم
گهی از پدر بد پسر پر زغم
❈۳۴❈
بنالید رستم به یزدان پاک
کای آفریننده آب و خاک
مکن پایمالم به دست پسر
که پیش تو به باشد افکند سر
❈۳۵❈
بگفت این و از دادگر خواست زور
به نیروی دادار کیهان و هور
گرفت آن کمربند پور جوان
یکی زور کرد آن یل پهلوان
❈۳۶❈
دو زانو کشیدش به خاک نژند
برو چیره شد پهلوان بلند
همی خواست بازوی او داد خم
که بانو درآمد چو شیر دژم
❈۳۷❈
به چنگ اندرون تیغ آتش شرار
کزو اژدها خواستی زینهار
تهمتن نبودش مجال درنگ
چو با تیغ بانو در آید به تنگ
❈۳۸❈
بدو گفت کای دختر پهلوان
شما را امانست امشب به جان
چو فردا برآید خور از کوهسار
بیارم به یاری خود کوهیار
❈۳۹❈
به گوهر مرا او برادر بود
که در جنگ با من برابر بود
من او را بیارم فردا به گاه
مگرتان بیابیم این جایگاه
❈۴۰❈
در آرم شما را به خم کمند
به تو ران برم پیش شه مستمند
بدو گفت بانو که لافی مزن
مرادی که هرگز نیابی ز من
❈۴۱❈
که فردا بیاییم همراه هم
برآریم جانت به باران غم
مگر آنکه نایی بدین ره گذر
وگر آیی آرم دو چشمت به در
❈۴۲❈
تهمتن یکی سخت سوگند خورد
برآرنده گنبد لاجورد
که فردا برآرد خور از کوهسار
بیایم بدین جای با کوه یار
❈۴۳❈
به سوگند بانو زبان برگشاد
که اینجا بود وعده بام داد
بگفت این و از جا برانگیخت اسب
دلیر و جهانگیر و بانوگشسب
❈۴۴❈
فرامرز را گفت رو تا رویم
به آسایش خود به منزل رویم
برانگیخت رستم زجا تندرخش
به ایوان در آمد یل تاج بخش
❈۴۵❈
ز تن دور کرد آن سلاح نبرد
به درگه شد آن پهلوان شیر مرد
به مغرب چو تنگ اندر آورد هور
ز شب چون شبه گشت رنگ بلور
کامنت ها