سرایندهٔ فرامرزنامه:سرماه فرمود تا کرنای دمیدند و برداشت لشکر زجای
❈۱❈
سرماه فرمود تا کرنای
دمیدند و برداشت لشکر زجای
جوانی سرافراز با رای وکام
ابا پهلوان، خویش و دستور نام
❈۲❈
همه مرز خرگاه، او را سپرد
یکی لشکرش داد مردان و گرد
بدو گفت پیوسته بیدار باش
سپه را زدشمن نگهدار باش
❈۳❈
گرآرند ترکان یکی تاختن
نباید تو را جای پرداختن
به زابل به دستان فرست آگهی
کزویست پاینده تخت مهی
❈۴❈
به هرکار،یاری فرستد برت
برآرد به گردون گردان سرت
ور ایدون که باشد جهان پهلوان
به زابل تو را خود چه بیم از بدان
❈۵❈
بگفت این و پس سرسوی راه کرد
از آن ره برآورد از ماه،گرد
بیامد دمان سوی هندوستان
بدید آن بر و بوم و جادوستان
❈۶❈
یکی مرد بودی سپهدار هند
که حکمش روان بود تا مرز سند
به نام ونشان بود آن مرد، رای
یکی دانش افروز پاکیزه رای
❈۷❈
همش لشکر وپیل و اسباب بود
شب و روز با جنگ وبا تاب بود
همی گفت چون من به روی زمین
نباشد به مردی گه رزم وکین
❈۸❈
زهندوستان،سی و شش پادشاه
ورا تاج دادی به سال و به ماه
شمار سپاهش نیامد پدید
از اندازه بگذشت گفت و شنید
❈۹❈
فرامرز یل چون بدان جا رسید
دبیری خردمند پیش آورید
یکی نامه فرمود نزدیک رای
بدان تا بداند به پاکیزه رای
❈۱۰❈
نخست ا زجهان آفرین کرد یاد
در داد و دانش برو برگشاد
خداوند بی یار و انباز و جفت
کزویست پیدا نهان و نهفت
❈۱۱❈
جهان آفریننده بی نیاز
به فرمان او دان نشیب وفراز
به قدرت زناچیز،چیزآفرید
هم از خاک،گوهر پدید آورید
❈۱۲❈
به فرمان اویند خورشید و ماه
وزو دارد آرام، خاک سیاه
خداوند،اویست و ما بندگان
به فرمان و رایش سرافکندگان
❈۱۳❈
دگرگفت ای شاه با دستگاه
همت مهر و گنجست و تخت وکلاه
تویی شاه گردنفرازان هند
به فرمانت از مرز چین تا به سند
❈۱۴❈
همانا شنیدی که از آب و خاک
زباد و زآتش جهاندار پاک
همی تا جهان و مکان آفرید
که تا آدمی از درش برکشید
❈۱۵❈
چو کیخسرو پاک دل در جهان
نبد پادشاهی پدید از مهان
به چهر و به مهر و به خوبی و داد
به نیرو و فرهنگ و فر ونژاد
❈۱۶❈
ز فرش جهان گشت پرایمنی
شده پست کردار اهریمنی
شهان جهانش همه بنده اند
به فرمان او گردن افکنده اند
❈۱۷❈
از آنگه که پروردگار جهان
ورا برگزید از میان مهان
به شاهی،زمین یکسر او را سپرد
کسی نام دیگر به شاهی نبرد
❈۱۸❈
بزرگان و شاهان روی زمین
سراسر بدو خواندند آفرین
جهاندار،تخم سیاوش بود
نژاد فریدون باهش بود
❈۱۹❈
که ضحاک بدگوهر بدنژاد
بکشت و برآورد تخمش به باد
تو هرگز نرفتی بدان بوم و بر
نکردی به درگاه او برگذر
❈۲۰❈
اگر سر به فرمان درآری رواست
که او در جهان سر به سر پادشاست
فرستی به درگاه او باج وساو
بدانی که با او تو را نیست تاو
❈۲۱❈
وگرنه من این مرز هندوستان
بر وبوم این دشت جادوستان
زشمشیر تیز آتش اندر زنم
بن وبیخ هندی زبن برکنم
❈۲۲❈
یکی داستان دارم از شاه یاد
به اندرز بر من زبان برگشاد
که مرد خردمند پاکیزه دین
کرانه پذیرد زبیداد و کین
❈۲۳❈
بدان گفتم این تا نگویی که من
به هند آورم بهر رزم و شکن
وگر نشنوی هر چه در نامه است
پشیمان شوی باد ماند به دست
❈۲۴❈
کنون گر خردمندی و هوشیار
به هرکار باشد تورا هوش دار
زجنگ و ز پیکار یکسو شوی
به آسودگی در جهان بغنوی
❈۲۵❈
بماند به تو مرز و گنج و سپاه
بزرگی و شاهی و تخت و کلاه
خردمند داننده پیش بین
بداند که نفرین به از آفرین
❈۲۶❈
همان به که دل را به اندوه و رنج
کنی شادمان در سرای سپنج
چو از باد بر روی کافور مشک
نوشتند شد نامه یکباره خشک
❈۲۷❈
فرامرز،مهری برآن برنهاد
یکی دانشی خواند با رای وداد
یکی نامور بد کیانوش نام
جهان دیده و گرد وبا رای وکام
❈۲۸❈
چنین گفت مهتر،کیانوش را
که از زهر،کردن جدا نوش را
ببر نامه من به رای برین
شه هند و کشمیر و والی چین
❈۲۹❈
سخن ها از آنی که رای آیدت
پس نامه برگو چو کارآیدت
کیانوش باهوش،ره ساز کرد
در دانش و زیرکی باز کرد
❈۳۰❈
بسیچید وآمد به هندوستان
شتابان بر رای روشن روان
به قنوج بودی نشستنگهش
همان گنج و لشکرگه و بنگهش
❈۳۱❈
از آنجا که بد پهلوان سپاه
کشیدی به قنوج یک ماهه راه
دلاور کیانوش فرخنده رای
بیامد به درگاه،نزدیک رای
❈۳۲❈
یکی را فرستاده نامور
زنزد فرامرز والاگهر
چو در نزد سالار،پیغام گفت
دلاور کیانوش پاکیزه جفت
❈۳۳❈
بشد پرده دار و بگفتا به شاه
که آمد فرستاده با کلاه
چوآگه ازو گشت رای گزین
زکار کیانوش پاکیزه دین
❈۳۴❈
به آیین بفرمود تا کوس وپیل
برآراستند از زمین،پنج میل
پذیره شدندش دلیران هند
دلاور سواران و شیراه هند
❈۳۵❈
ببردند پیلان و رویینه خم
همان تاج زرین و زرین شرار
به شهراندر آمد جهاندیده مرد
بیامد به درگاه،با دار و برد
❈۳۶❈
به نزدیک رای اندر آمد دوان
ثنا خواند بر پیشگاه و ردان
بدو داد پس نامه پهلوان
از آن پس که بنشست روشن روان
❈۳۷❈
درودش رسانید و بردش نماز
ستایش نمودش زمانی دراز
یکی تخت همچون سپهری ز زر
نهاده مرصع به در و گهر
❈۳۸❈
همی پایه تخت زرین،بلور
برو پیکر شیر و آهو و گور
نشسته بدو خسرو هندوان
ابا یاره و طوق شاه جوان
❈۳۹❈
یکی کرسی زر بفرمود شاه
زبهر کیانوش در بارگاه
نهادند بر کرسی زر نشست
کمر برمیان، دست بر نشست
❈۴۰❈
دبیر خردمند روشن روان
به خود خواند آن شهریار جوان
دبیرآمد و نامور رای هند
به او داد آن نامه دل پسند
❈۴۱❈
سرنامه چون برگشاد آن دبیر
تو گفتی که بد مشک و عود و عبیر
فروخواند نامه بدان سان که بود
به هندی زبان گفت و خسرو شنود
❈۴۲❈
زمانی برآشفت رای برین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین
به هندی زبان گفت با ترجمان
که هرگز که دیدست کایرانیان
❈۴۳❈
به هندوستان این دلیری کنند
سترگی نمایند و شیری کنند
به ایران اگر شاه،کیخسرو است
نه تاج من اندر زمانه نو است
❈۴۴❈
پدر به پدر،شاه کشمیر و هند
به شاهی منم در جهان بی گزند
زتهدید و اندرز و بیم و امید
زهندوستان،باج دارم امید
❈۴۵❈
همانا نداند که من کیستم
بدین بوم و بر از پی چیستم
اگر لشکرآرم سوی کارزار
زپیلان ایران برآرم دمار
❈۴۶❈
کیانوش،پاسخ چنین داد باز
که تندی نه خوب آید از سرفراز
سخن گویمت بشنو از راه داد
بود گاه،کین گفتن آید به یاد
❈۴۷❈
تو شاهی و برهندوان مهتری
ولی کارها را مدان سرسری
تو دانی و بشنیده باشی مگر
که کیخسرو آن شاه فیروزگر
❈۴۸❈
جهانگیر و شاه بلند اختر است
زدانش ز چرخ برین برتر است
به تنها تن خود ز توران زمین
چو شیری بیامد به ایران زمین
❈۴۹❈
دو لشکر زتوران بیامد پیش
جز از بخت،یاری نبودی کسش
ازو آن دو لشکر چنان بازگشت
که گریان شد آهو بدیشان به دشت
❈۵۰❈
به فر بزرگی و شاهنشهی
زمین،بنده شد آسمانش رهی
گذر کرد از آب جیحون بر اسب
به ایران زمین شد چو آذرگشسب
❈۵۱❈
دژی بود در شهر آبادکان
از آن بد غم ورنج آزادگان
کجا جاودان را بر آن برزکوه
بدی جایگاشان و مردم ستوه
❈۵۲❈
یکی آدمی اندر آن بوم و بر
به کاری نیارست کردن گذر
به فر کیانی و نیک اختری
به مردی و گردی و کند آوری
❈۵۳❈
همه بوم و برکرد از ایشان تهی
به گردون برافراخت تاج مهی
سراسر همه جاودان را بکشت
به مردی و شمشیر وبا گرز و مشت
❈۵۴❈
زخاور زمین تا در باختر
همه بسته دارند پیشش کمر
سپهدار او توس نوذر نژاد
سپه کش چو گودرز با فر وداد
❈۵۵❈
چو لهراسب و اشکش دو گرد دلیر
برفتند مانند نره شیر
به کین پدر تا بسی روزگار
برآورد از شهر توران دمار
❈۵۶❈
زبس دیرکاید شما را خبر
که آن مرز کردند زیر وزبر
بدین مرز،پور جهان پهلوان
سپهبد فرامرز روشن روان
❈۵۷❈
به خوبی فرستاد نزدت پیام
مگر تیغ کین ماند اندر نیام
که مرد خردمند باهوش و هنگ
نجوید زبیداد،پیکار و جنگ
❈۵۸❈
تو با وی به پرخاش گویی سخن
نه سر بینم این گفتگو را نه بن
کامنت ها