سرایندهٔ فرامرزنامه:از آن پس بر دیو شد نامدار چنین گفت با هم نبرد آن سوار
❈۱❈
از آن پس بر دیو شد نامدار
چنین گفت با هم نبرد آن سوار
که ای دیو خیره سر و تیره جان
ببینی کنون خنجر جان فشان
❈۲❈
درآویخت با پهلوان شیر نر
برآمد خروشیدن هردوبر
همی خواست آن گرد یزدان پرست
ازآن دیو دژخیم را بسته دست
❈۳❈
بسی حمله کردند بر یکدگر
سرانجام،پور یل نامور
کمندی بینداخت در گردنش
به خاک اندر آورد تیره تنش
❈۴❈
فراوان بکوشید دیو نژند
که خود را رهاند ز خم کمند
به بازو درآورد واندر کشید
به نیرو زمین را زهم بر درید
❈۵❈
سپهبد به زین در بیفشرد ران
برانگیخت از جا هیون گران
سوی گرزه گاو سر دست برد
بزد بر سرش سخت بشکست خورد
❈۶❈
تجانو از آن زخم بی هوش گشت
بیفتاد برخاک و بی توش گشت
سپهبد طلب کرد ایرانیان
بدان تا ببندندش اندر زمان
❈۷❈
چهل پاره زنجیر پولاد بند
ببردند پنجاه پاره کمند
ببستند دست وسر وپای او
به زنجیر بردند از جای او
❈۸❈
درختی گشن بود هفتاد رش
بفرمود شیر اوژن کینه کش
بدان بند پولاد زنجیر سخت
ببستند آن دیو را بر درخت
❈۹❈
نگهبان برو کرد صدمرد گرد
گرانمایه گردان با دستبرد
چو برگشت وتیره شب آمد به تنگ
زهم بازگشتند گردان جنگ
❈۱۰❈
فرامرز با لشکر نامدار
به فیروزی و فتح آن کارزار
طلایه فرستاد بر کوه ودشت
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
❈۱۱❈
ستیزنده آن دیو بی ترس و باک
به گردون برافشاند از چهره خاک
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
زبیخ، آن درخت گشن را بکند
❈۱۲❈
بغرید از آن نامداران به مشت
به خواب اندرون چند نامی بکشت
به دست اندرون داشت شاخ درخت
بترسید لشکر از آن تیره بخت
❈۱۳❈
هیاهو برآمد ز چپ و ز راست
ندانست کس کان چه فریاد خاست
سپه زان هیاهو زجا خاستند
صف و قلب لشکر بیاراستند
❈۱۴❈
سپهبد به تندی برآمد زخواب
بپوشید جوشن ز روی شتاب
نشست از بر بادپای سمند
به یک دست،گرز و به دیگر کمند
❈۱۵❈
نهاده به سر،خود و تن،پوست ببر
بیامد به کردار جنگی هژبر
برآویخت با دیو چون نره شیر
ویا پیل جنگی نهنگ دلیر
❈۱۶❈
کمندش به دست اندرون داد خم
برو پر زچین کرد ودل را دژم
بیامد سوی دیو جسته ز بند
بینداخت بر دیو دون آن کمند
❈۱۷❈
زبند کمندش دد شوربخت
بجست وبینداخت به روی درخت
بزد بر سر اسب آن شیرمرد
سمندش به پهلو درآورد درد
❈۱۸❈
سپهبد به تیغ گران دست برد
برآورد و زد بر سر دیو گرد
نیامد برو زخم یل کارگر
دگر باره آن دیو پرخاشخر
❈۱۹❈
یکی سنگ برداشت بر جایگاه
زصد من فزون بود سنگ سیاه
بینداخت آن سنگ بر پهلوان
سپر بر سر آورد گرد جوان
❈۲۰❈
بزد بر سر سنگ و بشکست خرد
نیامد شکستی به سالار گرد
فرامرز از آن جنگ،دلتنگ شد
چو زین گونه با دیو درجنگ شد
❈۲۱❈
سوی تیرکش تیرآورد دست
یکی تیر پولاد پیکان برست
که آن تیر کردی به آهن گذار
بزد نامور بر تجانوی خار
❈۲۲❈
چو پشت کمان بر زه خم گرفت
خم چرخ گوشه فراهم گرفت
برآمد به کردار بارنده ابر
زشاخ گوزنان خروش هژبر
❈۲۳❈
بزد تیر بر سینه تیره بخت
دگر باره آن گرد فیروز بخت
برو بر ببارید باران مرگ
چنان چون ببارد بهاران،تگرگ
❈۲۴❈
زباران الماس پیکان خدنگ
زمین کرد بر دیو وارونه تنگ
تن دیو شد چون تن خارپشت
زالماس فر خدنگش بکشت
❈۲۵❈
چو دیدند ایرانیان جنگ اوی
که دیو اندرآمد ز بالا به روی
یکایک گرفتند خنجر به چنگ
بکردند برهندوان کارتنگ
❈۲۶❈
برفتند تازان سوی لشکرش
شدآگاه گردان نام آورش
به ناچار رزمی بیاراستند
یکی رستخیز از نو آراستند
❈۲۷❈
به یک دست لشکر کیانوش گرد
بدان لشکر هند یک حمله برد
بیفکند از ایشان فراوان به تیغ
نبد زخم تیغش ز لشکر دریغ
❈۲۸❈
زدست دگر شیر جنگی تخوار
به دست اندرش گرزه گاو سار
بزد خویشتن را در آن رزمگاه
زهندو زمین گشت سرخ وسیاه
❈۲۹❈
زخون،کوه و هامون برابر شده
درو اسب جنگی شناور شده
فتاده تن هندوان تیره جان
ازو خون چو رودی همی بد روان
❈۳۰❈
شب تیره و زنگی تیره رنگ
نه راه گریز و نه جای درنگ
سپاهی بدین گونه مردان کار
برآمد از ایرانیانشان دمار
❈۳۱❈
چنین است آیین آوردگاه
سرت داد باید چو خواهی کلاه
نخست ای خردمند والا گهر
اگر نام خواهی بگو ترک سر
❈۳۲❈
برفتند از آن هندوان هرکه زیست
بدیشان همی بخت بر می گریست
سوی رای بردند ازآن آگهی
که از هندوران گشت گیتی تهی
❈۳۳❈
از این نورسیده سوار دلیر
سرنامداران شد از رزم سیر
به ژرفی از ایشان بپرسید شاه
زکار سپاه و ز آوردگاه
❈۳۴❈
که از کیست اندیشه گفتگوی
چه مرد است این گرد پرخاشجوی
بگفتند با رای کان پهلوان
که آمد به کینه سوی هندوان
❈۳۵❈
جوانست و گیتی ندیده هنوز
نپوشیده گرد گل از مشک توز
بدان زورمندی نباشد هژبر
همی برخروشد به کردار ابر
❈۳۶❈
دو بازوش چون ران پیل دمان
بر و کتف و یالش چو شیر ژیان
هنرکس ندیده است هرگز نبود
از آن بیشتر کان دلاور نمود
❈۳۷❈
تجانو که از دست او در ستیز
ندیدی ژیان پیل،راه گریز
به چنگال آن شیر مرد دلیر
چو مرغی بد افتاده در چنگ شیر
❈۳۸❈
به گرز و سنان و به زوبین و تیغ
ندارند از آب و آتش گریغ
نه از آتش و آب و از تیغ و تیر
نه از خاک و باد و هژبر دلیر
❈۳۹❈
جهاندیده آن شیر خیره شود
مگر شهریارش پذیره شود
ندانم ازین پس که زان پرهنر
چه آید در این کشور و بوم وبر
❈۴۰❈
که با او نبرد آورد گاه رزم
که او رزم دارد همی سور و بزم
کامنت ها