سرایندهٔ فرامرزنامه:چواین گفته بشنید برجست رای به تندی بیامد روانش به جای
❈۱❈
چواین گفته بشنید برجست رای
به تندی بیامد روانش به جای
بفرمود تا لشکر بیکران
سواران جنگی و نام آوران
❈۲❈
زکشمیر و قنوج و از هند و سند
ابا تیغ هندی و چینی پرند
به اندک زمان از درش بگذرند
تن دشمنان زیر پی بسپرند
❈۳❈
بفرمود تا هفتصد ژنده پیل
ببردند برسان دریای نیل
برایشان برافکند برگستوان
ابا تیغ و نیزه چو کوه گران
❈۴❈
زجوش سواران و پیلان مست
به کردار هامون بشد کوه،پست
زمین گشت جنبان چو کشتی برآب
زگرد سپه تیره شد آفتاب
❈۵❈
یکی لشکر آمد به هندوستان
همان مرزداران جادوستان
که چون کرد مرد مهندس شمار
فزون آمد از پانصد بار هزار
❈۶❈
چو از شهر بیرون نهادند پای
خروش آمد از کوس و هندی درای
زغریدن کوس واز کره نای
زآواز اسپان پولاد پای
❈۷❈
دل کوه خارا همی بر درید
صدایش چو بر چرخ گردان رسید
تو گفتی که نه طاس زنگارگون
زآواز شیپور آمد نگون
❈۸❈
از آن گونه مانند کوهی سیاه
جهان تیره کرد او زگرد سپاه
سه منزل برفت و فرود آورید
زمین هفت فرسنگ لشکر کشید
❈۹❈
وزآن سو فرامرز پهلو نژاد
همی راند لشکر به کردار باد
چو تنگ اندر آمد سوی هندوان
چنین گفت با مهتران و گوان
❈۱۰❈
که باید فرستاده ای نیک رای
بدان تا بداند ز احوال رای
همانا که ایشان زما آگهند
همی کار سازند یا در دهند
❈۱۱❈
زکار آگهان نامداری دلیر
برون شد زنزد فرامرز شیر
چوآمد بدان لشکر مرز هند
زلشکر نبودش یک از صد پسند
❈۱۲❈
یکایک نگه کرد بر سروران
بزودی بیامد بر پهلوان
سخن گفت نزدیک آن نامدار
از آن پهلوانان جنگی سوار
❈۱۳❈
ز پیلان جنگی و مردان کار
بسی نامدار از در کارزار
سپهبد چو بشنید از او این سخن
یکی رای دیگر برافکند بن
❈۱۴❈
چنین گفت آن نامور پهلوان
به آن لشکر و کاردیده سران
که مردی زکار آگهان این زمان
فرستادمش در بر هندوان
❈۱۵❈
که از حال لشکر شود باخبر
برفت و بیامد پس آن نامور
چنین گفت کز هند و کشمیر و سند
زمینست پرگرز و چینی پرند
❈۱۶❈
بیاراستند هفتصد ژنده پیل
بود زیر لشکر زمین هفت میل
شمار سپه خود نداند همی
سخن جز ز بیشی نراند همی
❈۱۷❈
شوم پیش او چون فرستاده ای
از ایران زمین گرد آزاده ای
ببینم که چونست و چندین سپاه
یکی بنگرم جای آوردگاه
❈۱۸❈
زنیک و بد روزگار کهن
بگویم زهر گونه با او سخن
به مردی و دانش ببینم ورا
از آن پس ببندم ره کینه را
❈۱۹❈
بدو مهتران پاسخ آراستند
به مهر دل از جای برخاستند
که انجام این آرزو چون بود
مبادا کزین دیده پرخون بود
❈۲۰❈
مراین آرزو را نبینیم روی
به گرد بلا خیره خیره مپوی
به پای خود اندر دم اژدها
خردمند رفتن ندارد روا
❈۲۱❈
نداند کسی راز آن جاودان
چنان بدرگ و بدکنش هندوان
تو را گر بدانند از ایشان کسی
به گیتی نماند امانت بسی
❈۲۲❈
چوبردست ایشان تو گردی تباه
چه گوییم فردا به نزدیک شاه
چنین داد پاسخ کزین باک نیست
سرانجام،بستر بجز خاک نیست
❈۲۳❈
مرا گر شود سال بر صدهزار
به خاک اندر آیم سرانجام کار
همان به که ماند زمن نام نیک
زمردانگی گرچه سر رفت لیک
❈۲۴❈
نماند همان زندگی پایدار
همان به که مردی بود یادگار
یکی داستان گفت مردی دلیر
چو روی اندر آورد با نره شیر
❈۲۵❈
که چون نام مردی گزیند جوان
نترسد ز پیکار شیر ژیان
دلاور که پرهیز جست از بلا
به بدنامی آخرشود مبتلا
❈۲۶❈
به هرچند گفتند نام آوران
نه بشنید آن پهلوان جهان
همایون گردافکن نامدار
که پور زواه بد آن شهسوار
❈۲۷❈
که هم سال او بود وهم چهر او
همیشه دل آکنده از مهر او
به مردی زگیتی برآورده نام
دلیر وسرافراز و گسترده کام
❈۲۸❈
فرامرز گردنکش پاک تن
ورا کرد مهتر در آن انجمن
چنین گفت کای مرد با فر وهوش
چو من رفت خواهم به من دار گوش
❈۲۹❈
سپردم تو را پیل و کوس و سپاه
همی باش واقف از این جایگاه
بدین لشکر اکنون تویی سرفراز
نگهدار لشکر ز پیکار و ساز
❈۳۰❈
طلایه همی دار هر سو نگاه
به آگاهی کار هردو سپاه
شب و روز افراخته دار سر
سگالیده جنگ و بسته کمر
❈۳۱❈
چو این پند واندرز با او بگفت
بیامد نگه کرد اندر نهفت
زگردان کار آزموده سوار
برون کرد مردان جنگی هزار
❈۳۲❈
بیامد بسان فرستادگان
روان از پس و پیش آزادگان
سه منزل چو آمد به چارم رسید
یکی نامداری به ره بر بدید
❈۳۳❈
طلایه بد از لشکر هندوان
سپهدار وگردنکش و پهلوان
بیامد سرافراز را دید و گفت
که ازمن سخن درنباید نهفت
❈۳۴❈
بگو کز کجایی و نام ونژاد
کجا رفت خواهی به بیداد وداد
بدو داد پاسخ که ایرانیم
بگویم تو را چون نمی دانیم
❈۳۵❈
منم چاکر پهلوان سپاه
جهانجو فرامرز لشکر پناه
پیام فرامرز روشن روان
رسانم بر رای هندوستان
❈۳۶❈
سرافراز ونامی یل پیلتن
که هست از نژاد گو تیغ زن
زنزدیک کیخسرو تاجدار
پدر بر پدر شاه وخودشهریار
❈۳۷❈
بدین مرز آید زفرمان اوی
چه گوید در این رای پرخاشجوی
تو را رفت باید به نزدیک شاه
بگویی که گردنکشی زان سپاه
❈۳۸❈
پیام آوریدست نزدیک تو
ببیند یکی رای باریک تو
طلایه از آنجا روان گشت باز
بر رای آمد ز راه دراز
❈۳۹❈
بگفت آنچه بشنید از آن نامدار
بفرمود کو را به نزد من آر
بیامد طلایه چو باد دمان
به نزدیک آن نامور پهلوان
❈۴۰❈
مر او را به نزد شه هند برد
چون تنگ اندر آمد فرامرز گرد
پیاده شد و دست کرده به کش
نگه کرد رای اندر آن شیروش
❈۴۱❈
یکی دید بر سان کوهی روان
که از دیدنش تازه گشتی روان
رخ همچو گلزار باغ بهشت
تو گفتی سپهرش زمردی سرشت
❈۴۲❈
دل رای پرگشت از مهر او
زبالا و دیدار واز چهر او
چونزدیکتر رفت بردش نماز
به آیین ستودش زمانی دراز
❈۴۳❈
سوی در پرستان بفرمود رای
که سازند او را یکی خوب جای
یکی کرسی زر نهادند پیش
نشست از برش پهلو نیک کیش
❈۴۴❈
شه هندوان اندرو خیره ماند
به هندی بسی نام یزدان بخواند
از آن پس بدو گفت در انجمن
بگو تا چه داری به نزدم سخن
❈۴۵❈
نمازش نمود آن یل نامدار
پس آنگه گشود از در درج بار
کامنت ها