نیر تبریزی:آفرینش را چو فتح الباب شد نور احمد مهر عالم تاب شد
❈۱❈
آفرینش را چو فتح الباب شد
نور احمد مهر عالم تاب شد
رست از او نور امامان وفی
شد بروج سیر آن نور صفی
❈۲❈
پس برآمد نور پاک فاطمه
آن مبارک فاتحت را خاتمه
چارده هیکل چو شد از وی درست
نور پاک انبیا زان نور رست
❈۳❈
پس بترتیب مراتب زان صور
شد همه ذرات اکوان جلوه گر
آری آری طلعت الله نور
این چنین آئینۀ دارد ضرور
❈۴❈
چون پدید آرندۀ بالا و پست
آزمایش خواست از قول الست
بر بلی و لا زبانها باز شد
نوری و ناری ز هم ممتاز شد
❈۵❈
نوریان مأوی به علیین گرفت
ناریان جا در تک سجین گرفت
ناگهان پیک خداوند جلیل
در نفوس افکند صیت الرحیل
❈۶❈
گفت کی مرغان بستان الست
هین فرود آئید از بالا به پست
از بیابان تجرد خم زنید
خیمه در آب و گل آدم زنید
❈۷❈
کشتزار است اینچنین این خاک و آب
دانه فعل این نفوس مستطاب
تا نپاشد دانه را در آب و گل
برزگر وقت درو ماند خجل
❈۸❈
تا نکارد تخم را در آب و خاک
برنچیند باغبان از نخل و تاک
تا نگیرد عکس در آئینه جا
کس نیابد زو نشان اندر هوا
❈۹❈
تا بدیواری نتابد آفتاب
پرتو او کس نبیند جز بخواب
پس نفوس از زیر و بالا پر گشود
جمله در چاه طبیعت شد فرود
❈۱۰❈
در حضیض چه شکست آن بال و پر
که پریدندی بدان در اوج ذر
چون عجین طینت زیبا و زشت
دست سلطان ازل در هم سرشت
❈۱۱❈
شد دفین آن شمع های مشتعل
در شبستان مزاج آب و گل
چون هیولا شد مصور یا صور
هر یک از مشکوة خود شد جلوه گر
❈۱۲❈
لیک طبع اختلاط آن سرشت
شد مؤثر در مزاج خوب و زشت
نور و ظلمت چون بهم آمد قرین
این از آن رنگی پذیرفت آن از این
❈۱۳❈
لاجرم در طبع احرار و عبید
شد تقاضای تبه کاری پدید
پس ندا آمد ز اوج کبریا
با گروه انبیا و اوصیا
❈۱۴❈
کای گروه منهیان با شکوه
این سیه روئی که شوید زین وجوه
بر نیامد این ندا را کس مجیب
جز قتیل حق حبیب ابن الحبیب
❈۱۵❈
آن خلیل حلم و ایوب بلا
نوح طوفان و حسین کربلا
زانکه از ارکان عرش استوا
رکن عقل از نور احمد شد بپا
❈۱۶❈
رکن روح از نور پاک مرتضی
حکمت آموز دبستان قضا
رکن نفسی قائم از نور حسن
رکن طبعی از حسین ممتحن
❈۱۷❈
چون در اینجا بود خلط طینتین
می نبود آنجا بجز ذکر حسین
کاوست رب النوع این رکن وثیق
قصه کوته به که شد معنی دقیق
❈۱۸❈
این سخن در خورد فهم شام نیست
راه عشق است این ره حمام نیست
گفت حق کای شافع خرد و بزرگ
این شفاعت راست شرطی بس سترگ
❈۱۹❈
هر که در این ره فنا فی الله نشد
بر سریر جرم بخشی شه نشد
بایدت در راه دین ای مقتدا
کرد جان بهر گنهکاران فدا
❈۲۰❈
شست از فرزند و مال و عز و جاه
دست تا باشی ضعیفان را پناه
آفتابا هین ز شرق نیزه سر
باز کش کاین ظلمت آید مستتر
❈۲۱❈
دست از دست برادر شوی چیر
وین ز پا افتادگان را دست گیر
پیکر فرزند کن در خون غریق
می نشان از آتش دوزخ حریق
❈۲۲❈
شیر بر اصغر ده از پستان تیر
تشنگان را کن ز جوی شیر سیر
بر کف داماد از خون نِه خضاب
نقش جرم عاصیان میزن بر آب
❈۲۳❈
پای بیمارت بغل چون بنده کن
ای مسیحا مردگان را زنده کن
خواهران و دختران میده اسیر
وین اسیران را رها کن از سعیر
❈۲۴❈
باز زن بر خیمه آتش ای سلیل
می بکن آتش گلستان بر خلیل
هین بران کشتی بخون در کربلا
نوح را برهان ز طوفان بلا
❈۲۵❈
تشنه لب باز آی بیرون از فرات
ده هزاران خضر را آب حیات
منجی افتادگان در چه توئی
خون بدست آور که ثار الله توئی
❈۲۶❈
پشت پای لابنه خرگاه زن
خیمه در صحرای الا الله زن
غرقه درخون با تن صدپاره باش
بر گناه مجرمان کفاره باش
❈۲۷❈
کاین چنین خونی بیاید ای همام
تا کند این ناتمامان را تمام
قلب اکوانی تو در خون باش غرق
خاک ماتم زیر عالم را بفرق
❈۲۸❈
کاین سیه روئی ز افراد بشر
می نشوید غیر آب چشم تر
گفت آن شاه سریر ارتضا
کانچه گفتی جمله را دارم رضا
❈۲۹❈
ترک مال و ترک جان و ترک اهل
چون توئی جانان بسی سهل است سهل
من خود از خود نیستم زان تو ام
هر چه گوئی بنده فرمان توام
❈۳۰❈
باده ام خونست و ساقی دست عشق
مست عشقم مست عشقم مست عشق
گفت ایزد کای شه احمد سرشت
عهد خود را نامه ای باید نوشت
❈۳۱❈
پس نوشت او نامۀ با دست خویش
مهر بر وی برنهاد و داشت بیش
جدّ و باب و مام فرزندان راد
مر گواهی را بر او خاتم نهاد
❈۳۲❈
گفت حق کای شمع بزم روشنم
شاد زی که خون بهای تو منم
هر چه در پاداش این عهد درست
خواهی از ما خواه یکسر زان تست
❈۳۳❈
گفت شه صادق نیم ای ذوالمنن
در وفا گر از تو خواهد جز تو من
پس سپرد آن عهد ز آن بزم بلا
عاشقانه راند سوی کربلا
کامنت ها