نیر تبریزی:وقت آن شد که کشد کلک نزار چون نی از دل ناله های زار زار
❈۱❈
وقت آن شد که کشد کلک نزار
چون نی از دل ناله های زار زار
بر نگارد داستان شاهرا
قصۀ پر غصۀ جان کاهرا
❈۲❈
لب ز خون ناب آمد ترکند
دمبدم شور حسینی سر کند
افکند شور از نوای الفراق
در حجاز از پرده پوشان عراق
❈۳❈
بر کشد زین چائد ماتم گده
خرمن گردون بنار موصده
ماند تنها چون بمیدان بلا
از پس یاران خدیو کربلا
❈۴❈
سر توحید خداوند و دود
سد مجرّد از اضافات و حدود
یک بیک شد در ره جانان نثار
هر چه در گنجینه در شاهوار
❈۵❈
حسن جانان پرده از رخ برگشود
برق غیرت سوخت یکسر هر چه بود
سوی خرگاه امامت تافت رو
روز روشن خود بمغرب شد فرو
❈۶❈
خواهران چون عقد در بستند صف
گرد آنشه گوهر درج شرف
دختران چون اختران روشنش
انجمن گشتند در پیرامنش
❈۷❈
بانوان نالان بدورش با حنین
در فلک بر سر زنان روح الامین
توصیت را آن شهنشاه حجاز
حقۀ لب بر تکلم کرد باز
❈۸❈
گفت کای پوشیده رویان حجاز
نیست کس را از اجل روی گریز
چون شوم من کشته در دست عدو
سینه نشکافید مخراشید رو
❈۹❈
زینهار ای بانوان مستمند
که صدا سازید بر مویه بلند
خواهرا ایمونس غمخوار من
خوش پرستاری کن از بیمار من
❈۱۰❈
چونشوم من کشته در راه خدا
اهلبیت من مکن از خود جدا
کانیغریبان کایندرین صحرا درند
آشیان گم کرده مرغ بیپرند
❈۱۱❈
چون به یغما دست یابد خصم چیر
خواهرا مگذار طفلان صغیر
چون غزالان سر در این صحرا نهند
روسوی صیاد بی پروا نهند
❈۱۲❈
تا توانت هست میکش نازشان
تا رسانی بر مدینه باز شان
خواهرا از کف مده پای شکیب
که بود اجر صبوران بیحسیب
❈۱۳❈
در فراق من صبوری پیش گیر
اعتبار از رفتگان خویش گیر
هر چه ذیر و حند در بالا و زیر
جمله زین هر گند آخر ناگزیر
❈۱۴❈
چونسخن با اهلبیت راد کرد
رو بسوی خواجۀ سجاد کرد
گفت کایفرزانه فرزند مهین
طاعتت را گردن امکان رهین
❈۱۵❈
چون کنم من رخت از ایندیر کهن
هین توئی گنجور علم من لدن
هر چه میراث نبوت زان تست
ملک هستی جمله در فرمان تست
❈۱۶❈
دست دست تست در ملک وجود
ای بصلب بوالبشر سرّ وجود
ای به بیماران دم پاکت شفا
چون شوم من کشته از تیغ جفا
❈۱۷❈
اینغریبان را ببر سوی وطن
زان سپس گو با رسول مؤتمن
یا رسول الله حسینت کشته شد
پیکر پاکش بخون آغشته شد
❈۱۸❈
خواهران و دخترانش شد اسیر
چون پری در دست دیوان شریر
کوفیان از گلشنت بهر نظر
بارها بستند از گلهای تر
❈۱۹❈
جای آن سرکز کنارت دور شد
گه بدیر و گه به بزم سور شد
این بگفت و بانوان بدرود کرد
رو بسوی کعبۀ مقصود کرد
❈۲۰❈
دخت شه بارید بر دامن گهر
گفت استسلمت للموت ای پدر
گفت چون ندهد کسی بر مرگ تن
ای بلاکش دختر مه روی من
❈۲۱❈
که نه یاری مانده و نه یاورش
رفته عباس و علیّ اکبرش
خود بخون دست ار نیالودی کم
داغ مرگ ایندو تن بودی بسم
❈۲۲❈
گفت پس ما را از ایندشت مهول
باز کش بر مرقد پاک رسول
گفت شه هیهات از این و هم شگرف
ره بساحل نیست از ایندریای ژرف
❈۲۳❈
گر قطار آفتی در پی نبود
نیم شب در آشیان خوش میغنود
زین بیابان نیست کس را ره بدر
دخترا از این تمنا در گذر
❈۲۴❈
تا فروزانست شمع محفلم
بر مزن آتش ز گریه بر دلم
چون مبدل بر خزان گردد بهار
آن تو وانگریه های زار زار
❈۲۵❈
شهریار از خیمه بیروین زد قدم
در فغان از پی غزالان حرم
چون ندیدش کس که آرد مرکبش
باره پیش آورد نالان زینبش
❈۲۶❈
گفت بالله ای شهنشاه زمن
هیچ دیدستی بده انصاف من
خواهری چونمن که خود با دست خویش
اسب مرگ آرد برادر را به پیش
❈۲۷❈
داد خواهر را تسلی شاه عشق
گفت سهلست اینهمه در راه عشق
شد مکین چون آفتابی بر هلال
بر سریر زین خدیو ذو الجلال
❈۲۸❈
راند سوی عرصۀ میدان کمیت
داغ حسرت ماند چشم اهلبیت
شد میان مرکز میدان مکین
نقطۀ توحید رب العالمین
❈۲۹❈
پس ندا آمد بارواح گزین
که فرود آئید نک سوی زمین
بنگرید آن شاه اورنک دلا
که چه سان تازد همی سوی بلا
❈۳۰❈
یکسر از جان و جهان سیر آمده
تشنه سوی جوی شمشیر آمده
عزم خود را از ازل ناورده فسخ
در وفا ذکر اوائل کرده نسخ
❈۳۱❈
رنک پرداز نقوش کاف و نون
چونکشد نیل فنا بر رخ ز خون
آنکه ابر از وی کند یاری طلب
نک دهد جان در بیابان خشک لب
❈۳۲❈
آنکه تیغ از وی سمّد برّندگی
هشته زیر تیغ سر در بندگی
آنکه از وی برده نیر و خصم دون
کرده در دست عدو خود را زبون
❈۳۳❈
آنکه دارد رشتۀ جانها بکف
جان بکف آورده در میدان طف
زانچه جز محبوب یکتا شسته دست
اکبر و عباس و قاسم هر چه هست
❈۳۴❈
گر چه تا بوده است دور روزگار
عاشقانرا با بلا بوده است کار
عشق یحیی را میان طشت زر
پیش عفریت لعینی برد سر
❈۳۵❈
جای یوسف کرد قعر چاهرا
برد در آتش خلیل الله را
در بلا افکند صد ایوب را
کرد از یوسف جدا یعقوب را
❈۳۶❈
جا بیونس داد در ظلمات غم
همچو بر جرجیس در چاه ظُلم
عشق از این بسیار کرده است او کند
عاشقان بر دار کرده است و کند
❈۳۷❈
لیک اگر عشق این و اینش ابتلاست
عاشقی کار حسین کربلاست
ایندرین صحرا جز او دیار نیست
صعوه را بر قاف عنقا باز نیست
❈۳۸❈
جز حسین اینره بسر تا برده کس
عشق اگر اینست و عاشق اوست بس
کامنت ها