نیر تبریزی:چون در آن دشت بلا افکند یار کرد از بیگانگان خالی دیار
❈۱❈
چون در آن دشت بلا افکند یار
کرد از بیگانگان خالی دیار
عاشر ماه محرم شامگاه
شد به منبر باز شاه کم سپاه
❈۲❈
یاورانش گرد او گشتند جمع
راست چون پروانگان بر دور شمع
خواهران شاه نظاره ز پی
چون بنات النعش بر گرد جدی
❈۳❈
رو به یاران کرد و در گفتار شد
حقه یاقوت گوهر بار شد
بعد تحمید و درود آن شاه راد
گفت یاران مرگ رو بر ما نهاد
❈۴❈
این حسین و این زمین کربلاست
سوی تا سو تیر باران بلا است
بوی خون آید از این کهسار دشت
باز گردد هر که خواهد بازگشت
❈۵❈
هر که او را تاب تیغ و تیر نیست
باز گردد پای در زنجیر نیست
این شب و این دشت پهناور به پیش
باز گیرید ای رفیقان رخت خویش
❈۶❈
کار این قوم جفا جو با من است
هر که جز من زین کشاکش ایمن است
من ز تنهائی نیم یاران ملول
وا هلیدم اندر این دشت مهول
❈۷❈
وا هلیدم هین ز من یک سو شوید
راست زانسو کامدید آنسو روید
وا هلیدم اندرین دریای خون
تا کنم زانسوی دریا سر برون
❈۸❈
بسته ایم عهدی من و شاه وجود
وا هلیدم تا روم آنجا که بود
شاد زی شاد ای زمین کربلا
این من و این تیر باران بلا
❈۹❈
سوی تو با شوق دیدار آمدم
بردم اینجا بوئی از یار آمدم
آمدم تا جسم و جان قربان کنم
منزل آن سو تر ز جسم و جان کنم
❈۱۰❈
آمدم تا دست و پا در خون کنم
کاین چنین خواهد نگار مهوشم
آمدم کز عهد در لب تر کنم
با لب خنجر حدیث از سر کنم
❈۱۱❈
پس روید ای هم رهان زین بزم زه
بزم جانان خلوت از اغیار به
لیک هر سو روی بیتابید ایفریق
دورتر رانید از این دشت سحیق
❈۱۲❈
کانکه فردا اندرین دشت مهول
بشنود فریاد احفاد رسول
تن زند از یاری از خبث سرشت
در قیامت نشنود بوی بهشت
❈۱۳❈
رفت بر سر چون حدیث شهریار
شد برون اغیار باقی ماند یار
عشق از اول سرکش و خوبی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
❈۱۴❈
گفت یاران کایحیات جان ما
دردهای عشق تو درمان ما
رشتۀ جانهای ما در دست تست
هستی ما را وجود از هست تست
❈۱۵❈
سایه از خور چون تواند شد جدا
با خود از صوتی جدا افتد صدا
زنده بی جان کی تواند کر ز بست
زندگی را بی تو خون باید گریست
❈۱۶❈
ما بساحل خفته و تو غرق خون
لاو حق البیت هذا لایکون
کاش ما را صد هزاران جان بدی
تا نثار جلوۀ جانان بدی
❈۱۷❈
گر رود از ما دو صد جان باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
هین مران ای پادشاه را سنان
این سگان پیر را از آستان
❈۱۸❈
در بروی ما مبند ای شهریار
خلوت از اغیار باید نی زیار
جان کلافه ما عجوز عشق کیش
یوسفا از ما مگردان روی خویش
❈۱۹❈
ما به بیداری هوس گم نیستیم
ناز پرورد تنعم نیستیم
ما به آه خشک و چشم تر خوشیم
یونس آب و خلیل آتشیم
❈۲۰❈
اندرین دشت بلا تا پا زدیم
پای بر دنیا و ما فیها زدیم
چون شهنشه دید حسن عهدشان
وان بکار جان سپاری جهدشان
❈۲۱❈
پرده از دیدار یک یک باز هشت
جای شان بنمود در باغ بهشت
حوریان دیدند در وی صف بصف
سر برون آورده یکسر از غرف
❈۲۲❈
کاندرا که چشم بر راه تو ایم
مشتری روی چون ماه تو ایم
ای تو ما را ماه و ما برجیس تو
تو سلیمانی و ما بلقیس تو
❈۲۳❈
ای سلیمان هین سوی بلقیس شو
همچو رامین در وثاق ویس شو
یوسفا باز آی از این زندان زفت
که زلیخا را شکیب از دست رفت
❈۲۴❈
اندرا کز عشق مفتون توایم
گر چه لیلائیم و مجنون توایم
زان سپس شه خواند مردی را به پیش
بر کف او برنهاد انگشت خویش
❈۲۵❈
شد روان زاندست آبی خوشگوار
جمله نوشیدند اصحاب کبار
اندر آن شب که شب عاشور بود
ماه تا ماهی سراسر شور بود
❈۲۶❈
شاه دین در خیمه با اصحاب راد
در نیاز و راز با رب العباد
کوفیان در نقض آن عهد نخست
سرخوش از پیمانۀ پیمان سست
❈۲۷❈
شمر دون سرمست صهبای غرور
شاه دین سرشار مینای حضور
پور سعد از ذوق ری سرگرم مست
شاه از اقلیم هستی شسته دست
❈۲۸❈
زینب آن در دانه درج شرف
از دو چشم تر در افشان چون صدف
دیدۀ لیلی ز دیدار پسر
کرده دامن پر گل از لخت جگر
❈۲۹❈
مادر قاسم ز بهر حجله گاه
کرده روشن شمع ها از دود آه
شربت بیمار خون جام دل
شیر پستان از لب اصغر خجل
کامنت ها