نیر تبریزی:کرد پور سعد ترسائی جوان بهر قتل آن امیر دین روان
❈۱❈
کرد پور سعد ترسائی جوان
بهر قتل آن امیر دین روان
شد چو نزدیک آنجوانبخت صبیح
دیدکاندر مهد خون خفته مسیح
❈۲❈
در شگفتی ماند از آن سرّ عجاب
کاین به بیداریست یارب یا بخواب
رستخیز است این که از چرخ برین
آمده روح الله اینک بر زمین
❈۳❈
یا که روح القدس اعظم جلوه گر
گشته بر مریم بتمثال بشر
یا بود این کشته یحیی کش ز طشت
خون روان گردیده بر دامان دشت
❈۴❈
یا درخت موسی است این شعله ور
کایدش صوت انا الله از گلو
او همه بر روی شه غرق نگاه
کش ندا آمد بگوش جان ز شاه
❈۵❈
کاندرا که خوش بهنجار آمدی
گر چه با تمثال و زنار آمدی
بشکن این تمثال و این زنار را
چند در آئینه جوئی یار را
❈۶❈
دارد اینک در حریم کعبه سیر
آنچه در آئینه میجستی بدیر
گر فشانم دست عیسی آفرین
صد مسیحا ریزدم از آستین
❈۷❈
تو ز سرّ وحدت اندر پردۀ
زنده یکروح است باقی مردۀ
شد فراموشت مگر آنخوب دوش
که بگفتت عیسی مریم بگوش
❈۸❈
چون شود فردا نسازی زینهار
هین مرا نزد محمد شرمسار
گفت شاها کیستی بر گوی فاش
تا بسویم گرد شمعت چونفراش
❈۹❈
نک تو عیسی من حواری تو ام
جان بکف از بهر یاری توام
تو چنین که پاک و روحا نیستی
گر مسیحا نیستی پس کیستی
❈۱۰❈
گفت من مصباح نور سرمدم
زادۀ حیدر سلیل احمدم
در نوامیس نصاری و یهود
نام جدم فرفلیط و مود و مود
❈۱۱❈
ایلیا و شنطیا باب من است
نام من هوشین شقیقم هاشن است
خورده پیش از هستی چار اسطقس
آب حیوان از لبم روح القدس
❈۱۲❈
از دم من گفت عیسی در جواب
انی عبدالله آثانی الکتاب
من بدیهیم ربوبیت شهم
عیسی عبد و من ابو عبداللهم
❈۱۳❈
غسل عیسی گر زنهر اردن است
غسل تعمید من از خون من است
او زدار ار شد بچارم آسمان
من بمعراج سنان دارم مکان
❈۱۴❈
من فرستادم بدو انجیل را
تا شود هادی بنی اسریل را
گر نبودی حکم تسلیم قضا
کشتگانرا تنک بودی این فضا
❈۱۵❈
گر نبودی عهد سلطان الست
بدیکی باقی و هالک هر چه هست
زین حدیث طرفه آن فرخ نژاد
بیمحابا سر بپای شه نهاد
❈۱۶❈
کرد روح الله اعظم دیده ور
مرغ عیسی را باعجاز نظر
ننگ تثلیث از رخ ناموس شست
بر یکی پیوست از باقی کسست
❈۱۷❈
عشق در بتخانه طرح کعبه ریخت
دست غیرت رشتۀ مریم کسیخت
زد به آب توبه شکل دار را
کرد سیحه رشتۀ زنار را
❈۱۸❈
گفت کایشاهنشه اقلیم عشق
ایسزای افسر و دیهیم عشق
از چه باشد پیکرت در خون غریق
گفت معشوق اینچنین خواهد عتیق
❈۱۹❈
گفت جسمت پر ز پیکان از چه روست
گفت پرهای پریدن سوی اوست
گفت با این سطوت شیر اوژنت
در شگفتم زینهمه زخم تنت
❈۲۰❈
گفت این زخمان بیرون از شمار
چشم خوبناریست اندر هجر یار
شد چو آن ترسا جوان آگه زراز
لب به تهلیل شهادت کرد باز
❈۲۱❈
کرد شاهش از شراب عشق مست
شد بسوی حربگه خنجر بدست
راد مردی داد و جان بدرود کرد
روح عیسی را زخود خوشنود کرد
کامنت ها