نیر تبریزی:ذوالجناح ان رفرف معراج عشق بر سر از نور نبوت تاج عشق
❈۱❈
ذوالجناح ان رفرف معراج عشق
بر سر از نور نبوت تاج عشق
چونهمای از تیر شهپر کرده باز
پر فشان آمد سوی شاه حجاز
❈۲❈
شه پیاده اسب نالان کرد شاه
مات بر نور رخش چشم سیاه
زد دو زانو در بر شه بر زمین
ارغوانی کرده برک یاسمین
❈۳❈
سوی خیمه شد روان از حربگاه
تن پر از پیکان و زین خالی ز شاه
شیهۀ آن توسن عنقا شکوه
کالظلیمه الظلیمه زین گروه
❈۴❈
که سلیل بضعۀ پاک رسول
بی گنه کشتند اینقوم جهول
کوفیان بستند ره بروی ز پیش
کشت چل تن زانگروه کفر کیش
❈۵❈
شد روان مویه کنان سوی خیام
برگ و زین برگشته بکسسته لجام
بانوان از پرده بیرون تاختند
شور محشر در عراق انداختند
❈۶❈
انجمن گشتند گرداگرد او
مویه سرز کردند و برکندند مو
کایفرس چون شد که بی شاه آمدی
با سپاه ناله و آه آمدی
❈۷❈
یوسفیکه رفت سوی صیدگاه
مینماید کش فکندستی بچاه
ای شکسته کشتی بحر ندا
چونشد آن بودی که بودت ناخدا
❈۸❈
ذوالجناحا فاش بر گو حال چیست
ارغوانی کاکلت از خون کیست
پرچم گلگون و زین واژگون
میدهد باد از شهی غلطان بخون
❈۹❈
ایهمایون توسن برگشته زین
راست برگو چونشد آنشاه گزین
رفرفا کو احمد معراج عشق
که ببالیدی بفرقش تاج عشق
❈۱۰❈
دلدلا کو حیدر بدر و احد
آنکه نالیدی ز تیغش قوم لد
بس ملولی ای بشیر پی سیر
گو چه آمد ماه کنعان را بر
❈۱۱❈
شهربانو دختر شه یزدجرد
پیش خواند او را چنان کش شه سپرد
عقد مروارید با مژگان بسفت
دست بر گردن نمودش طوق گفت
❈۱۲❈
ذوالجناحا چون برافکندی بخاک
پیکری که بد نبی را جان پاک
عندلیبا گلبن باغ بهشت
چون سپردی در کف زاغان زشت
❈۱۳❈
هدهدا چون در کف دیوی لعین
دادی انگشت سلیمان با نگین
آسمانا چون فکندی بر زمین
آن درخشان آفتاب از طاق زین
❈۱۴❈
ذوالجناح از شرم سر در پیش کرد
عرض پوزش از خضای خویش کرد
پای واپس بر دو دست آورد پیش
شد سوارش بانوی فرخنده کیش
❈۱۵❈
اهل بیت شاه را بدرود کرد
شد شتابان سوی هامون ره نورد
کوفیان بر صید آهوی حرم
حمله آوردند چون سیل عرم
❈۱۶❈
زد پره بر گرد وی فوج سپاه
قرص مه شد در پس ابری سیاه
آشیان گم کرده آهوی ختن
مات و حیران اندران دام رفتن
❈۱۷❈
که پدید آمد سواری با نقاب
چون بزیر پاره ابری آفتاب
در ربود از چنگ آن گرگان چیر
آن بدام افتاده آهو را چو شیر
❈۱۸❈
ماند زفت آن بانوی عصمت پژوه
در شگفتی زان سوار باشکوه
هر چه راندی باره آنفرخنده کیش
آنسوار از وی بدی صد کام پیش
❈۱۹❈
که امیدش چیره گشتی گاه بیم
تن یکی بر رفتن اما دل دو نیم
سرّ یزدان دید چون تشویش او
تسلیت را راند پاره پیش او
❈۲۰❈
گفت کایرخشنده مهر تابدار
وحشت از اغیار باید نی زیار
این همه نام خدا بر خود مدم
روح قدسم مریما از من هرم
❈۲۱❈
نک منم مصر ملاحت را عزیز
ایزلیخا هین مجوی از من گریز
من سلیمانم مرا عصمت سریر
مهلاً ای بلقیس روی از من مگیر
❈۲۲❈
همین منم یعقوب و تو راحیل من
فهم کن سرّ من از تمثیل من
اندرین وادیکه روی آورده ام
نیست بیخود یوسفی گم کرده ام
❈۲۳❈
ذره را نبود گریز از آفتاب
شهربانو یار من رو بر متاب
هر کجا بوئی عیان بینی رخم
که نظیر آفتاب فرخم
❈۲۴❈
رو فروخوان ثم وجه الله را
تا به نیکوئی شناسی شاه را
هر کجا در ماندۀ او یار اوست
بحر و بر آئینه دیدار اوست
❈۲۵❈
نه ببالا میگریز از من نه زیر
که بود سوی من از هر سو مصیر
آنشنیدستی که پور برخیا
عرش بلقیسی بیاورد از سبا
❈۲۶❈
نزد او گر بود علمی از کتاب
نک منم خود آنکتاب مستطاب
زینحدیث آن بانوی سرّ حیا
در گمان افتاد و گفتا کی کیا
❈۲۷❈
بوی جان آید مرا زین پاسخت
آوخ ار بی پرده میدیدم رخت
نیست در کاشانۀ دل جای غیر
پرده بردار ایشه مکتوم سیر
❈۲۸❈
پرده بردار ایفکار پاک حبیب
می بشوز آئینۀ دل زنک ریب
شاه یزدان برقع از رخ دور کرد
آنقضا را جلوه گاه طور کرد
❈۲۹❈
دید آن بانو چو شه را بی حجیب
در تحیر ماند از ان سرّ عجیب
کایخدا این شه گر آنشاه وفی است
هان بمیدانگه بخون آغشته کیست
❈۳۰❈
شاه گفتا مهلاً ای ماه منیر
کار پاکانرا قیاس از خود مگیر
کشتۀ راه محبت مرده نیست
مردنش جز رستنی زین پرده نیست
❈۳۱❈
نیست وجه الله باقی را هلاک
گر شکست آئینه صورترا چه باک
نی شگفت از وجه خلاق صور
با هزاران صورت آید جلوه گر
❈۳۲❈
پس بامر خازن اسرار غیب
شد بغیب آن بانوی پاکیزه حبیب
کامنت ها