نیر تبریزی:سیم عاشور چون شمع افق سر نهفت اندر پس نیلی تنق
❈۱❈
سیم عاشور چون شمع افق
سر نهفت اندر پس نیلی تنق
شه بقربانگاه دشت کربلا
بر نشست و کشتگانرا زد صلا
❈۲❈
چون مسیحا دم بر آن ابدان دمید
شام ماتم شد از آندم صبح عید
نی که بعد آسمانست و زمین
از مسیحا تا مسیحا آفرین
❈۳❈
گر نبودی روح او عیسی نبود
روح قدس و مریم عذرا نبود
گر بگهواره سخن گفتی مسیح
خود گواهی بود آن نطق فصیح
❈۴❈
کاین همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود
در قصووی رفت در تعبیر من
خرده گیران گو مکن تعبیر من
❈۵❈
در کتاب خود خداوند اجل
نور خدا را زد ز مشکوتی مثل
خود همان نور است آن سبط ذبیح
در مثل مشکوه او روح مسیح
❈۶❈
این سخن پایان ندارد لب به بند
گفت با یاران خدیو ارجمند
کای براه عشق ما سر دادگان
دل ز قید جسم و دل آزادگان
❈۷❈
والیان هفت اقلیم بلا
یوسفان مصر الله اشتری
تشنگان ساغر لبریز عشق
سرخوشان بزم شورانگیز عشق
❈۸❈
کرده سلطان ازل مهمانتان
هین فرود آئید از ابدانتان
کبریا بینید بزم انبساط
اندرو گسترده گوناگون بساط
❈۹❈
تشنه جان دادید گر در کوی ما
نک بنوشید آب خضر از جوی ما
آنچه کم کرد از شما جیش یزید
باز پس گیرید از ما بر مزید
❈۱۰❈
از دم جان بخش او ارواح پاک
سر برآوردند چون گلبن ز خاک
زاهتزاز آن نسیم مشگبو
آبهای رفته باز آمد بجو
❈۱۱❈
بر شگفت از خاک تنها بعد مرگ
همچو در فصل بهاران لاله برک
سر برآوردند از کهف آنرقود
یک بیک بردند پیش شه سجود
❈۱۲❈
گلشنی دیدند پر نقش و نگار
سرو و گل در وی قطار اندر قطار
نفخۀ جان بخش آن سبط سلیل
کرده آتش را گلستان خلیل
❈۱۳❈
پس بامر داور عیسی سرشت
بهرشان آمد سماطی از بهشت
سانکینها در وی از خمر طهور
ساقی لب تشنگان رب غفور
❈۱۴❈
بر حواریین شد آن قربان گده
عیدگاهی از نزول ما مده
با تلطف شاه ذوالا کرامشان
کرد از آن خوان طعام اطعامشان
❈۱۵❈
زان سپس کانعاشقان مهر کیش
شد برخصت سوی منزلگاه خویش
سوی رضوی باز شد سبط زکی
شد بدیهیم خلافت متکی
❈۱۶❈
ما سوی الله گوش بر فرمان او
آیۀ وجه اللهی در شان او
موسی و عیسی و ابراهیم راد
با گروه انبیای بار شاد
❈۱۷❈
کرد تخت آن ملیک مقتدر
جمله گی فرمان او را منتظر
از قفای انبیای مرسلین
روح پاک شیعیان پاک دین
❈۱۸❈
زان سپس خیل ملائک صف بصف
همچو انجم گرد آن قطب شرف
چشم بر فرمان و گوشش بر خطاب
تا چه فرماید خدیو مستطاب
❈۱۹❈
هست بر تخت خلافت مستقر
همچنان تا روز عدل منتظر
چون ز پشت پرده آید در ظهور
طلعت آن مظهر الله نور
❈۲۰❈
آید آن سلطان اقلیم ولا
بار دیگر بر زمین کربلا
جانسپارانش زده بر وی پره
چون بدور نقطۀ خط دایره
❈۲۱❈
ساکنان هفت ارض و نه سما
رو نهد در ظل آن فرخ هما
جمله گرد آیند در پیراهنش
برده دست التجا بر دامنش
❈۲۲❈
پس بقول صادق آل خلیل
آیدی زائر خداوند جلیل
میکند آنکه تصافح بی حجیب
با دو دست خود حبیبی یا حبیب
❈۲۳❈
پس شود با حضرت عرش آفرین
بر سریر لی مع اللهی مکین
با جهولان این حدیث ذوشجون
گوش گاو است و صدای ارغنون
❈۲۴❈
جاهلا اشراق وجدانیست این
منطق الطیر سلیمانی است این
ذات بیچون در خور دیدار نیست
واندر ان فرگاه کس را بار نیست
❈۲۵❈
رو فرو خوان ثم وجه الله را
تا نبوئی بی چراغ این راه را
حق نهان در پرده وجهش مظهر است
گر چه او خودروی از وی اظهر است
❈۲۶❈
ظلمت اسکندر است این ممکنات
وجه باقی اندر و آب حیات
ظلمت امکان چو گردد غرق نور
وجه باقی بردمد از جیب طور
❈۲۷❈
لیک این غرق فنا وجدانی است
نی حدیث صوفی خرقانی است
چون قتیله محو عشق نار شد
نار را آئینه دیدار شد
❈۲۸❈
لیک دیداری نه دیدار شهود
محو وجدان فرق دارد تا وجود
صوفی ما را چو این وجدان نبود
فرق وجدانرا نشانست از وجود
❈۲۹❈
چست بر جست و دم اندر بوق کرد
خوبش گه عاشق گهی معشوق کرد
گفت غیری نیست جز من در دیار
خویش با خود عشق میبازد نگار
❈۳۰❈
ژاژ کمتر خای عمرت بر مزید
ای جناب خواجه سلطان با یزید
لن ترانی گفت ایزد با کلیم
تا بیفتد در طمع عبدالنعیم
❈۳۱❈
حفظ فصل و وصل با هم بایدت
تا از آن توحید مطلق زایدت
آنکه جمع از فرق نشناسد درست
ره بخلوتخانۀ عرفان نجست
❈۳۲❈
این سخن پایان ندارد ای عمید
قصه کوته کن که شد مقصد بعید
زائر آئینه وجه باقی است
کان نهان را جلوۀ اشرافی است
❈۳۳❈
شه چو از اوج تجرد شد فرو
زان سفر کردی نشست او را برو
باز چون بر شد سوی معراج عشق
دست حق بر سر نهادش تاج عشق
❈۳۴❈
شد غبار از چهرۀ آئینه دور
دست با هم دارد زائر با مزور
وانغبارش پردۀ اغیار بود
ورنه او دائم قرین یار بود
❈۳۵❈
من چه گویم که کم دمساز نیست
گوشها پهن است اما باز نیست
کی حبیبی دور ماند از حبیب
رو فرو خوان در بُنی انی قریب
❈۳۶❈
آنکه در بحر فنا مستغرق است
تا بود حق با وی و وی با حق است
کامنت ها