نیر تبریزی:چونعقبله دودۀ آل مناف دخت زهرا بانوی سر عفاف
❈۱❈
چونعقبله دودۀ آل مناف
دخت زهرا بانوی سر عفاف
طود علم و بحر علم من لدن
بیمعلم عالمه اسرار کن
❈۲❈
گوهر والای دریای شرف
بطن زهرای بتول او را صدف
مظهر بانوی کبرای حجیز
مریم او را دایه و هاجر کنیز
❈۳❈
دست عصمت رشته تار معجرش
سر ناموس نبوت چادرش
کوه صبر و مهد تمکین و وقار
کان غیرت دره التاج فخار
❈۴❈
مام دهر از غم گشوده کام او
از ازل ام المصائب نام او
دید سالار شهیدانرا فرید
بسته بر قتلش کمر قوم عنید
❈۵❈
گفت با فرزند کایماه حجیز
من بدالت داشتم چونجان عزیر
کاینچنین روزی رخم داری سفید
جان سپاری در ره شاه شهید
❈۶❈
زان بدادم شیرت از پستان عشق
کاینچنین روزت کن قربان عشق
بهر امروزت پدر ناامید عون
که شوی نک عون سالار دو کو
❈۷❈
کاین همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود
وقت آن آمد که در میدان عشق
سرنهی چونکوی بر چوگان عشق
❈۸❈
همرهان رفتن هین بشکن قفس
کز هم آوازان نمانی باز و پس
غبن باشد تو در این محبس خموش
ببلان در بوستان گرم خروش
❈۹❈
پر بر افشان سوی آنگلزار شو
هم نشین جعفر طیار شو
هین بنه رخ پای اسب شاهرا
کن شفیعش شیب عبدالله را
❈۱۰❈
که کند شاهت بقربانی قبول
سرخ رو آئی بدرگاه بتول
گفت خوش باش ای بلاکش مام من
خود همین کار است عین کام من
❈۱۱❈
بنده فرمان توام با رأس و عین
این سر من وین کف پای حسین
مادرا من یادگار جعفرم
خود ز شوق جان فشانی میپرم
❈۱۲❈
گفت زینب کایسلیل بیهمال
رو که شیر مادرت بادا حلال
دست او بگرفت بردش نزد شاه
گفت کایمحبوب درگاه اله
❈۱۳❈
با هزاران پوزش آوردم برت
هدیۀ بهر فدای اکبرت
ایخلیل کعبۀ مقصود من
کن بقربانی قبول این رود من
❈۱۴❈
که جز این یکتن سرور سینه ام
در دیگر نیست در گنجینه ام
هین تو یوسف من عجوز یوسفم
جز کلافی نیست زادی در کفم
❈۱۵❈
لطف کن ای یوسف پوزش پذیر
من تهی دستم بضاعت بس حقیر
رخصتی ده تا کند اینک فدا
جان براه اکبرت ایمقتدا
❈۱۶❈
شه نبیره عم خود در بر گرفت
عارضش بوسید و گفتا ای شگفت
اینگرامی گوهر عم من است
غنچه نورستۀ آن گلشن است
❈۱۷❈
چون روا باشد که آن نیکو پدر
سوزد از داغ چنین زیبا پسر
خواهرا داغ برادرهات بس
می ببر این میوۀ دل باز پس
❈۱۸❈
دست عباس جدا از پیکرت
بس ز بهر سر زدن تا محشرت
پیکر من غرقه در خون دیدنت
بس ز بهر اشگخون باریدنت
❈۱۹❈
داغ قاسم آنمه نادیده کام
بس ز بهر ناله تا بازار شام
داغ مرگ اکبر آنرو سهی
تا قیامت بس ز بهر همرهی
❈۲۰❈
شهر شام و آن هیون بی جهیز
بس ترا روز سیه تا رستخیز
چشم عبدالله که یعقوب و بست
در ره این یوسف فرخ پی است
❈۲۱❈
چون بشیر آورد به یثرب این خبر
چون روا باشد که گوید با پدر
یوسفت در جنگ گرگان کشته شد
پیرهن بر خون تن آغشته شد
❈۲۲❈
خواهرا تو بهر خود میدار باز
این مهین کودک که پروردی بناز
من باسماعیلت ای هاجر فدا
میدهم اکبر جدا اصغر جدا
❈۲۳❈
بضعۀ زهرا ز درج چشم تر
کرد دامن زینملالت پر گهر
گفت کایدارای تاج سروری
حق آن مهر برادر خواهری
❈۲۴❈
حق آن پهلوی زهرا مام من
وان لبان زهر پالای حسن
حق آن شبه پیمبر اکبرت
که مبین این را روا با خواهرت
❈۲۵❈
که برم این ناز پرور نزد باب
با هزاران شرمساری و حجاب
گویمش که نزد فرزند رسول
این کمین قربانیت نآمد قبول
❈۲۶❈
شاه دین از لابۀ آن پاکزاد
داد آن شهزاده را اذن جهاد
دخت زهرا کرد با صد و جد و شوق
هدی خود را سوی قربانگاه سوق
❈۲۷❈
شاهزاده جعفر طیار وار
تیغ در کف تاخت سوی کارزار
از نژاد باب و مادر یاد کرد
خرمن بیحاصلان بر باد کرد
❈۲۸❈
رزمگاه از کشتگان آکنده شد
نام پاک جعفر از تو زنده شد
شد چو سیر از خون خصمان عنود
پر بسوی جنت الماوی گشود
❈۲۹❈
شد خرامان سوی فردوس برین
با شقیق خود محمد شد قرین
کامنت ها