نیر تبریزی:دور چون بر آل پیغمبر رسید اولین جام بلا اکبر چشید
❈۱❈
دور چون بر آل پیغمبر رسید
اولین جام بلا اکبر چشید
اکبر آن آئینه رخسار جد
هیژده ساله جوان سرو قد
❈۲❈
در منای طبع ذبیح بی بدا
ذبح اسمعیل را کیش فدا
برده در حسن از مه کنعان گرو
قصۀ هابیل و یحیی کرده نو
❈۳❈
دید چونخصمان گروه اندر گروه
مانده بی یاور شه حیدر شکوه
با ادب بوسید پای شاهرا
روشنائی بخش مهر و ماه را
❈۴❈
کای زمام امر کن در دست تو
هستی عالم طفیل هست تو
رخصمتم ده تا وداع جان کنم
جان در این قربانگاه قربان کنم
❈۵❈
چند باید دید یاران غرق خون
خاک غم بر فرق این عیش زبون
چند باید زیست بیرون مهان
زندگی ننگست زین پس در جهان
❈۶❈
واهلم ایجان فدای جان تو
که کنم اینجان بلا گردان تو
بیتو ما را زندگی بی حاصل است
که حیات کشور تن با دل است
❈۷❈
تو همی مان که دل عالم توئی
مایۀ عیش بنی آدم توئی
دارم اندر سر هوای وصل دوست
که سراپای وجودم یاد اوست
❈۸❈
وصل جانان گر چه عود و آتش است
لیک من مستیقیم آبم خوشست
وقت آن آمد که ترک جان کنم
رو بخلوتخانۀ جانان کنم
❈۹❈
شاه دستار نبی بستش بسر
ساز و برگ جنگ پوشاندش ببر
کرد دستارش دو شقه از دو سو
بوسه ها دادش چو قربانی بر او
❈۱۰❈
گفت بشتاب ای ذبیح کوی عشق
تا خوری آب حیات از جوی عشق
ای سیم قربانی آل خلیل
از نژاد مصطفی اول قتیل
❈۱۱❈
حکم یزدان آندو ازان زنده خواست
کاین قبا آید ببالای تو راست
زانکه بهر این شرف فرد مجید
غیر آل مصطفی در خور ندید
❈۱۲❈
رو بخیمه خواهران بدورد کن
مادر از دیدار خود خوشنود کن
روبرو نه زینب و کلثوم را
دیده میبوس اصغر مغموم را
❈۱۳❈
شاهزاده شد سوی خیمه روان
گفت نالان کی بلا کش بانوان
هین فراز آئید بدرودم کنید
سوی قربانگه روان زودم کنید
❈۱۴❈
وقت بس دیر است و ترسم از بدا
همچو اسماعیل وان کیش فدا
الودعا ایمادر ناکام من
ماند آخر بر زبانت نام من
❈۱۵❈
مادرا برخیز زلفم شانه کن
خود بدور شمع من پروانه کن
دست حسرت طوق کن بر گردنم
که دگر زین پس نخواهی دیدنم
❈۱۶❈
کاین وداع یوسف و راحیل نیست
هاجر و بدرود اسمعیل نیست
برد یوسف سوی خود راحیل را
دید هاجز زنده اسمعیل را
❈۱۷❈
من ز بهر دادن جان میروم
سوی مهمانگاه جانان میروم
وقت دیر است و مرا از جان ملال
مادرا کن شیر خود بر من حلال
❈۱۸❈
الوداع ایخواهران زار من
که بود این واپسین دیدار من
خواست چونرفتن بمیدان وغا
در حرم شور قیامت شد بپا
❈۱۹❈
خواهران و عمه گان و مادرش
انجمن گشتند بر گرد سرش
شد ز آهنگ نوای الفراق
راست بر اوج فلک شور از عراق
❈۲۰❈
گفت لیلی کایفدایت جان من
ناز پرور سرو سروستان من
خوش خرامان میروی آزاد رو
شیر من بادا حلالت شاد رو
❈۲۱❈
ایخدا قربانی من کن قبول
کن سفید این روی من نزد بتول
کاشکی بهر نثار پای یسار
صد چنین در بودم اندر گنجبار
❈۲۲❈
آری آری عشق از این سرکش تر است
داند آنکو شور عشقش بر سر است
شاه عشق آنجا که با فر بگذرد
مادران از صد چو اکبر بگذرد
❈۲۳❈
عشق را همسایه و پیوند نیست
اهل مال و خانه و فرزند نیست
خلوت وصلی که منزلگاه اوست
اندر آن خلوت نبیند غیر دوست
❈۲۴❈
شبه پیغمبر چو زد پا در رکاب
بال و پر گشود چونرفرف عقاب
از حرم بر شد سوی معراج عشق
بر سر از شور شهادت تاج عشق
❈۲۵❈
کوی جانان مسجد اقصای او
خاک و خون قوسین او ادنای او
گفت شاه دین بزاری کای اله
باش بر اینقوم کافر دل گواه
❈۲۶❈
کز نژاد مصطفی ختم رسول
شد غلامی سوی این قوم عتل
خلق و خوی و منطق آن پاک رای
جمع دروی همچو اندر مصحف آی
❈۲۷❈
هرکرا بود اشتیاق روی او
روی از بن آئینه کردی سوی او
آری آری چونرود گل در حجاب
بوی گل را از که جویند از گلاب
❈۲۸❈
آنکه گمشد یوسف سیمین نقش
بوی او در یابد از پیراهنش
زان سپس با پور سعد بدنژاد
گفت با بیغاره آن سالار راد
❈۲۹❈
حق کنادت قطع پیوند ایجهول
که نمودی قطع پیوند رسول
شاهزاد شد بمیدانگه روان
بانوان اندر قفای او نوان
❈۳۰❈
حقۀ لب بر ستایش کرد باز
که منم فرزند سالار حجاز
من علی ابن الحسین اکبرم
نور چشم زادۀ پیغمبرم
❈۳۱❈
حیدر کرار باشد جدّ من
مظهر نور نبوت خدّ من
من سلیل طایر لاهوتیم
کز صفیر اوست نطق طوطیم
❈۳۲❈
شبه وی در خلق و خلق و منطقم
کوکب صبحم نبوت مشرقم
در شجاعت وارث شاهی مجید
کایزدش بهر ولایت برگزید
❈۳۳❈
روش مرآت جمال لایزال
خودنمائی کرده در وی ذوالجلال
باب من باشد حسین آنشاه عشق
که نموده عاشقانرا راه عشق
❈۳۴❈
جرعۀ نوشیده از جام الست
شسته جز ساقی دو دست از هر چه هست
عشق صهبا و شهادت جام اوست
در ره حق تشنه کامی کام اوست
❈۳۵❈
آفتاب عشق و نیزه شرق او
هشته ایزد دست خود بر فرق او
وین عجب تر که خود او دست حقت
فرق دست از فرق جهل مطلقت
❈۳۶❈
تیغ من باشد سلیل ذوالفقار
که سلیل حیدرم در کارزار
آمدم تا خود فدای شه کنم
جان وقای نفس ثار الله کنم
❈۳۷❈
این بگفت و صارم جوشن شکاف
با لب تشنه برآهخت از غلاف
آنچه میر پدر با کفار کرد
سبط حیدر اندر آن پیکار کرد
❈۳۸❈
بسکه آنشیر دلاورد یکتنه
زد یلانرا میسره از میمنه
پر دلان را شد دل اندر سینه خون
لخت لخت از چشم جوشن شد برون
❈۳۹❈
شیر بچه را عطش بیتاب شد
با لب خشگیده سوی باب شد
گفت شاها تشنگی تابم ربود
آمدم تک سویت ای دریای جود
❈۴۰❈
ای روان تشنگانرا سلسبیل
عیل صیری بل الی ماء سبیل
برده ثقل آهن و تاب هجیر
صبرم از پا دستگیرا دستگیر
❈۴۱❈
شه زبان او گرفت اندر دهان
گوهری در درج لعل آمد نهان
تر نکرده کام از او ماه عرب
ماهی از دریا برآمد خشک لب
❈۴۲❈
گفت گریان ایعجب خاکم بسر
کام تو باشد ز من خوشیده تر
آب در دریا و ماهی تشنه کام
تشنگانرا آب خوش بادا حرام
❈۴۳❈
نی که دلخون باد دریارا چو نیل
بیتو ای ساقی کوثر را سلیل
شاه جم شوکت گرفت اندر رش
هشت بر درج گهر انگشترش
❈۴۴❈
شد ز آب هفت دریا شسته دست
سوی بزم رزمگه سرشار و مست
موج تیغ آنسلیل ارجمند
لطمه بر دریای لشگر که فکند
❈۴۵❈
سوختی کیهان ز برق تیغ او
گر نه خون باریدی از پی میغ او
گفت با خیل سپهسالار جنگ
چند باید بست بر خود طوق ننگ
❈۴۶❈
عارتان باد ای یلان کارزار
که شود مغلوب یکتن صدهزار
هین فرو بارید باران خدنگ
عرصه را بر این جوان دارید تنگ
❈۴۷❈
آهوی دشت حرم زاندار و گیر
چون هما پر بست از پیکان تیر
ارغوان زاری شد آنجسم فکار
عشق را آری چنین باید بهار
❈۴۸❈
حیدرانه گرم جنگ آنشیر مست
منفذ آمد ناگهان تیری بدست
فرق زاد نایب رب الفلق
از قفا با تیغ بران کرد شق
❈۴۹❈
برد از دستش عنان اختیار
تشنگی و زخمهای بیشمار
گفت با خود آنسلیل مصطفی
اکبرا شد عهد را وقت وفا
❈۵۰❈
مرغ جان از حبس تن دلگیر شد
وعدۀ دیدار جانان دیر شد
چون نهادت بخت بر سر تاج عشق
هان بر آن رفرف سوی معراج عشق
❈۵۱❈
عشق شمشیری که بر سر میزند
حلقۀ وصل است بر در میزند
عید قربان است و اینکوه منا
ایذبیح عشق در خون کن شنا
❈۵۲❈
چشم بر راهند احباب کرام
اندرین غمخانه کمتر کن مقام
مرغزار وصل را فصل گلست
راغ پر نسرین و سرو و سنبل است
❈۵۳❈
هین بران تاجا در آن بستان کشی
سر سرو و سنبل و ریحان کنی
همرهان رفتند ماندی باز پس
اکبرا چالاکتر میران فرس
❈۵۴❈
شد قتیل عشقرا چونوقت سوق
دستها برچید باره کرد طوق
هر فریقیکه بر او کردی گذر
میزدندش تبر و تیغ و جانشکر
❈۵۵❈
با زبان لابه آنقربان عشق
رو بخیمه کرد کایسلطان عشق
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگست ای پدر یادت سلام
❈۵۶❈
ای پدر اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد کردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد بدست
❈۵۷❈
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آنصحرا عقب
برگ زین برگشته بگسسته لجام
آسمانی لیک بی بدر تمام
❈۵۸❈
دیده روی یوسفیرا چون بشیر
لیک در چنگال گرگانش اسیر
یا غرابیکه ز هابیلی خبر
با نعیب آورده سوی بوالبشر
❈۵۹❈
شد پدر را سوی یوسف رهنمون
آن بشیر اما میان خاک و خون
دید آن بالیده سرو نازنین
او فتاده در میان دشت کین
❈۶۰❈
گلشنی نو رسته اندام تنش
زخم پیکان غنچه های گلشنش
با همه آهندلی گریان بر او
چشم جوشن اشک خونین مو بمو
❈۶۱❈
کرده چون اکلیل زیب فرق سر
شبه احمد معجز شق القمر
چهر عالمتاب بنهادش بچهر
شد جهان تار از قران ماه و مهر
❈۶۲❈
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کایبالیده سرو سرفرزا
چونشد آن بالیدنت در باغ حسن
ای بدل بنهاده مه را داغ حسن
❈۶۳❈
ایدرخشان اختر برج شرف
چون شدی سهم حوادث را هدف
ای بطرف دیده خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
❈۶۴❈
مادران و خواهران پر غمت
میبرد تک انتظار مقدمت
ای نگارین آهوی مشکین من
با تو روشن چشم عالم بین من
❈۶۵❈
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیرانداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
تک بسوی خیمۀ لیلی رویم
❈۶۶❈
رفتی و بردی ز چشمم باب خواب
اکبرا بیتو جهان بادا خراب
گفتمت باشی مرا تو دستگیر
ای تو یوسف من ترا یعقوب پیر
❈۶۷❈
تو سفر کردی و آسودی زغم
من در اینوادی گرفتار الم
شاهزاده چونصدای شه شنفت
از شعف چونغنچه خندان شگفت
❈۶۸❈
چشم حسرت باز سوی باب کرد
شاه را بدرود گفت و خواب کرد
زینب از خیمه برآمد با قلق
دید ماهی خفته در زیر شفق
❈۶۹❈
از جگر نالید کایماه تمام
بیتو بر من زندگی بادا حرام
شه بسوی خیمه آوردش ز دشت
وه چگویم من چه بر لیلی گذشت
کامنت ها