نظامی:چو خسرو تخته حکمت در آموخت به آزادی جهان را تخته بر دوخت
❈۱❈
چو خسرو تخته حکمت در آموخت
به آزادی جهان را تخته بر دوخت
ز مریم بود یک فرزند خامش
چو شیران ابخر و شیرویه نامش
❈۲❈
شنیدم من که آن فرزند قتال
در آن طفلی که بودش قرب نه سال
چو شیرین را عروسی بود میگفت
که شیرین کاشگی بودی مرا جفت
❈۳❈
ز مهرش باز گویم یا ز کینش
ز دانش یا ز دولت یا ز دینش
سرای شاه ازو پر دود میبود
بدو پیوسته ناخشنود میبود
❈۴❈
بزرگ امید را گفت ای خردمند
دلم بگرفت از این وارونه فرزند
از این نافرخ اختر میهراسم
فساد طالعش را میشناسم
❈۵❈
ز بد فعلی که دارد در سر خویش
چو گرگ ایمن نشد بر مادر خویش
ازین ناخوش نیاید خصلتی خوش
که خاکستر بود فرزند آتش
❈۶❈
نگوید آنچه کس را دلکش آید
همه آن گوید او کو را خوش آید
نه با فرش همی بینم نه با سنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ
❈۷❈
چو دود از آتش من گشت خیزان
ز من زاده ولی از من گریزان
سرم تاج از سرافرازان ربودست
خلف بس ناخلف دارم چه سوداست
❈۸❈
نه بر شیرین نه بر من مهربانست
نه با همشیرگان شیرین زبانست
به چشمی بیند این دیو آن پری را
که خر در پیشهها پالانگری را
❈۹❈
ز من بگذر که من خود گرزه مارم
بلی مارم که چون او مهره دارم
نه هر زن زن بود هر زاده فرزند
نه هر گل میوه آرد هر نیی قند
❈۱۰❈
بسا زاده که کشت آن را کزو زاد
بس آهن کو کند بر سنگ بیداد
بسا بیگانه کز صاحب وفائی
ز خویشان بیش دارد آشنائی
❈۱۱❈
بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه
دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه
گرفتم کاین پسر درد سر تست
نه آخر پارهای از گوهر تست
❈۱۲❈
نشاید خصمی فرزند کردن
دل از پیوند بیپیوند کردن
کسی بر ناربن نارد لگد را
کا تاج سر کند فرزند خود را
❈۱۳❈
درخت تود از آن آمد لگدخوار
که دارد بچه خود را نگونسار
تو نیکی بد نباشد نیز فرزند
بود تره به تخم خویش مانند
❈۱۴❈
قبای زر چو در پیرایش افتد
ازو هم زر بود کارایش افتد
اگر توسن شد این فرزند جماش
زمانه خود کند رامش تو خوش باش
❈۱۵❈
جوانی دارد زینسان پر از جوش
به پیری توسنی گردد فراموش
چنان افتد از آن پس رای خسرو
که آتش خانه باشد جای خسرو
❈۱۶❈
نسازد با همالان هم نشستی
کند چون موبدان آتشپرستی
چو خسرو را به آتش خانه شد رخت
چو شیر مست شد شیرویه بر تخت
❈۱۷❈
به نوشانوش می در کاس میداشت
ز دورا دور شه را پاس میداشت
بدان نگذاشت آخر بند کردش
به کنجی از جهان خرسند کردش
❈۱۸❈
در آن تلخی چنان برداشت با او
که جز شیرین کسی نگذاشت با و
دل خسرو به شیرین آن چنان شاد
که با صد بند گفتا هستم آزاد
❈۱۹❈
نشاندی ماه را گفتی میندیش
که روزی هست هر کس را چنین پیش
ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور
❈۲۰❈
هر آنچ او فحلتر باشد ز نخجیر
شکارافکن بدو خوشتر زند تیر
چو کوه از زلزله گردد به دونیم
ز افتادن بلندان را بود بیم
❈۲۱❈
هر آن پخته که دندانش بزرگست
به دنبالش بسی دندان گرگست
به هر جا کاتشی گردد زر اندود
بسوی نیکوان خوشتر رود دود
❈۲۲❈
تو در دستی اگر دولت شد از دست
چو تو هستی همه دولت مرا هست
شکر لب نیز از او فارغ نبودی
دلش دادی و خدمت مینمودی
❈۲۳❈
که در دولت چنین بسیار باشد
گهی شادی گهی تیمار باشد
شکنج کار چون در هم نشیند
بمیرد هر که در ماتم نشیند
❈۲۴❈
گشاده روی باید بود یک چند
که پای و سر نباید هر دو دربند
نشاید کرد بر آزار خود زور
که بس بیمار وا گشت از لب گور
❈۲۵❈
نه هر کش صحت او را تب نگیرد
نه هر کس را که تب گیرد بمیرد
بسا قفلا که بندش ناپدید است
چو وابینی نه قفل است آن کلید است
❈۲۶❈
به دانائی ز دل پرداز غم را
که غمغم را کشد چون ریگ نم را
اگر جای تو را بگرفت بدخواه
مقنع نیز داند ساختن ماه
❈۲۷❈
ولی چون چاه نخشب آب گیرد
جهان از آهنی کی تاب گیرد
در این کشور که هست از تیرهرائی
شبه کافور و اعمی روشنائی
❈۲۸❈
بباید ساخت با هر ناپسندی
که ارزد ریش گاوی ریشخندی
ستیز روزگار از شرم دور است
ازو دوری طلب کازرم دور است
❈۲۹❈
دو کس را روزگار آزرم داد است
یکی کو مرد و دیگر کو نزاد است
نماند کس درین دیر سپنجی
تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی
❈۳۰❈
اگر بودی جهان را پایداری
بهر کس چون رسیدی شهریاری
فلک گر مملکت پاینده دادی
ز کیخسرو به خسرو کی فتادی
❈۳۱❈
کسی کو دل بر این گلزار بندد
چو گل زان بیشتر گرید که خندد
اگر دنیا نماند با تو مخروش
چنان پندار کافتد بارت از دوش
❈۳۲❈
ز تو یا مال ماند یا تو مانی
پس آن به کو نماند تا تو مانی
چو بربط هر که او شادیپذیر است
ز درد گوشمالش ناگزیر است
❈۳۳❈
بزن چون آفتاب آتش درین دیر
که بیعیسی نیابی در خران خیر
چه مارست اینکه چون ضحاک خونخوار
هم از پشت تو انگیزد ترا مار
❈۳۴❈
به شهوت ریزهای کز پشت راندی
عقوبت بین که چون بیپشت ماندی
درین پسته منه بر پشت باری
شکمواری طلب نه پشتواری
❈۳۵❈
بعنین و سترون بین که رستند
که بر پشت و شکم چیزی نبستند
گرت عقلی است بیپیوند میباش
بدانچت هست از او خرسند میباش
❈۳۶❈
نه ایمنتر ز خرسندی جهانیست
نه به ز آسودگی نزهت سنا نیست
چو نانی هست و آبی پای درکش
که هست آزاد طبعی کشوری خوش
❈۳۷❈
به خرسندی برآور سر که رستی
بلائی محکم آمد سرپرستی
همان زاهد که شد در دامن غار
به خرسندی مسلم گشت از اغیار
❈۳۸❈
همان کهبد که ناپیداست در کوه
به پرواز قناعت رست از انبوه
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است
ترا آن به کزو در دست هیچ است
❈۳۹❈
چو از دست تو ناید هیچ کاری
به دست دیگران میگیر ماری
چو دربندی بدان میباش خرسند
که تو گنجی بود گنجینه دربند
❈۴۰❈
و گر در چاه یابی پایه خویش
سعادت نامه یوسف بنه پیش
چو زیر از قدر تو جای تو باشد
علم دان هر که بالای تو باشد
❈۴۱❈
تو پنداری که تو کم قدر داری
توئی تو کز دو عالم صدر داری
دل عالم توئی در خود مبین خرد
بدین همت توان گوی از جهان برد
❈۴۲❈
چنان دان کایزد از خلقت گزید است
جهان خاص از پی تو آفرید است
بدین اندیشه چون دلشاد گردی
ز بند تاج و تخت آزاد گردی
❈۴۳❈
و گر باشی به تخت و تاج محتاج
زمین را تخت کن خورشید را تاج
بدین تسکین ز خسرو سوز میبرد
بدین افسانه خوش خوش روز میبرد
❈۴۴❈
شب آمد همچنان آن سرو آزاد
سخن میگفت و شه را دل همی داد
کامنت ها