نظامی:شبی تاریک نور از ماه برده فلک را غول وار از راه برده
❈۱❈
شبی تاریک نور از ماه برده
فلک را غول وار از راه برده
زمانه با هزاران دست بیزور
فلک با صد هزاران دیده شبکور
❈۲❈
شهنشه پای را با بند زرین
نهاده بر دو سیمین ساق شیرین
بت زنجر موی از سیمگون دست
به زنجیر زرش بر مهره میبست
❈۳❈
ز شفقت ساقهای بند سایش
همی مالید و میبوسید پایش
حکایتهای مهرانگیز میگفت
که بر بانگ حکایت خوش توان خفت
❈۴❈
به هر لفظی دهن پر نوش میداشت
بر آواز شهنشه گوش میداشت
چو خسرو خفت و کمتر شد جوابش
به شیریت در سرایت کرد خوابش
❈۵❈
دو یار نازنین در خواب رفته
فلک بیدار و از چشم آب رفته
جهان میگفت کامد فتنه سرمست
سیاهی بر لبش مسمار میبست
❈۶❈
فرود آمد ز روزن دیو چهری
نبوده در سرشتش هیچ مهری
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتشفشانی
❈۷❈
چو دزد خانه بر کالا همی جست
سریر شاه را بالا همی جست
به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت
❈۸❈
چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ
که خون برجست ازو چون آتش از میغ
چو از ماهی جدا کرد آفتابی
برون زد سر ز روزن چون عقابی
❈۹❈
ملک در خواب خوش پهلو دریده
گشاده چشم و خود را کشته دیده
ز خونش خوابگه طوفان گرفته
دلش از تشنگی از جان گرفته
❈۱۰❈
به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب
کنم بیدار و خواهم شربتی آب
دگر ره گفت با خطر نهفته
که هست این مهربان شبها نخفته
❈۱۱❈
چو بیند بر من این بیداد و خواری
نخسبد دیگر از فریاد و زاری
همان به کین سخن ناگفته باشد
شوم من مرده و او خفته باشد
❈۱۲❈
به تلخی جان چنان داد آن وفادار
که شیرین را نکرد از خواب بیدار
شکفته گلبنی بینی چو خورشید
به سرسبزی جهان را داده امید
❈۱۳❈
برآید ناگه ابری تند و سرمست
بخون ریز ریاحین تیغ در دست
بدان سختی فرو بارد تگرگی
کزان گلبن نماند شاخ و برگی
❈۱۴❈
چو گردد باغبان خفته بیدار
به باغ اندر نه گل بیند نه گلزار
چه گوئی کز غم گل خون نریزد
چو گل ریزد گلابی چون نریزد
❈۱۵❈
ز بس خون کز تن شه رفت چون آب
در آمد نرگس شیرین ز خوشخواب
دگر شبها که بختش یار گشتی
به بانگ نای و نی بیدار گشتی
❈۱۶❈
فلک بنگر چه سردی کرد این بار
که خون گرم شاهش کرد بیدار
پریشان شد چو مرغ تاب دیده
که بود آن سهم را در خواب دیده
❈۱۷❈
پرند از خوابگاه شاه برداشت
یکی دریای خون دیده آه برداشت
ز شب میجست نور آفتابی
دریغا چشمش آمد در خرابی
❈۱۸❈
سریری دید سر بیتاج کرده
چراغی روغنش تاراج کرده
خزینه در گشاده گنج برده
سپه رفته سپهسالار مرده
❈۱۹❈
به گریه ساعتی شب را سیه کرد
بسی بگریست وانگه عزم ره کرد
گلاب و مشک با عنبر برآمیخت
بر آن اندام خون آلود میریخت
❈۲۰❈
فرو شستش به گلاب و به کافور
چنان کز روشنی میتافت چون نور
چنان بزمی که شاهان را طرازند
بسازیدش کز آن بهتر نسازند
❈۲۱❈
چو شه را کرده بود آرایشی چست
به کافور و گلاب اندام او شست
همان آرایش خود نیز نو کرد
بدین اندیشه صد دل را گرو کرد
❈۲۲❈
دل شیرویه شیرین را ببایست
ولیکن با کسی گفتن نشایست
نهانی کس فرستادش که خوش باش
یکی هفته درین غم بارکش باش
❈۲۳❈
چو هفته بگذرد ماه دو هفته
شود در باغ من چون گل شکفته
خداوندی دهم بر هر گروهش
ز خسرو بیشتر دارم شکوهش
❈۲۴❈
چو گنجش زیر زر پوشیده دارم
کلید گنجها او را سپارم
چو شیرین این سخنها را نیوشید
چو سرکه تند شد چون می بجوشید
❈۲۵❈
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهاد آن کشتنی دل بر فریبش
پس آنگه هر چه بود اسباب خسرو
ز منسوخ کهن تا کسوت نو
❈۲۶❈
به محتاجان و محرومان ندا کرد
ز بهر جان شاهنشه فدا کرد
کامنت ها