نظامی:چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز کزان آمد خلل در کار پرویز
❈۱❈
چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز
کزان آمد خلل در کار پرویز
که از شبها شبی روشن چو مهتاب
جمال مصطفی را دید در خواب
❈۲❈
خرامان گشته بر تازی سمندی
مسلسل کرده گیسو چون کمندی
به چربی گفت با او کای جوانمرد
ره اسلام گیر از کفر برگرد
❈۳❈
جوابش داد تا بیسر نگردم
ازین آیین که دارم برنگردم
سوار تند از آنجا شد روانه
به تندی زد بر او یک تازیانه
❈۴❈
ز خواب خوش چو خسرو اندر آمد
چو آتش دودی از مغزش بر آمد
سه ماه از ترسناکی بود بیمار
نخفتی هیچ شب ز اندوه و تیمار
❈۵❈
یکی روز از خمار تلخ شد تیز
به خلوت گفت شیرین را که برخیز
بیا تا در جواهر خانه و گنج
ببینیم آنچه از خاطر برد رنج
❈۶❈
ز عطر و جوهر و ابریشمینه
بسنجیم آنچه باشد از خزینه
وزان بیمایگان را مایه بخشیم
روان را زین روش پیرایه بخشیم
❈۷❈
سوی گنجینه رفتند آن دو همرای
ندیدند از جواهر بر زمین جای
خریطه بر خریطه بسته زنجیر
ز خسرو تا به کیخسرو همی گیر
❈۸❈
چهل خانه که او را گنج دان بود
یکی زان آشکارا ده نهان بود
به هر گنجینهای یک یک رسیدند
متاعی را که ظاهر بود دیدند
❈۹❈
دیگرها را بنسخت راز جستند
ز گنجوران کلیدش باز جستند
کلید و نسخه پیش آورد گنجور
زمین از بار گوهر گشت رنجور
❈۱۰❈
چو شه گنجی که پنهان بود دیدش
همان با قفل هر گنجی کلیدش
کلیدی در میان دید از زر ناب
چو شمعی روشن از بس رونق و تاب
❈۱۱❈
ز مردم باز جست آن گنج را در
که قفل آن کلیدش نیست در بر
نشان دادند و چون آگاه شد شاه
زمین را داد کندن بر نشانگاه
❈۱۲❈
چو خاریدند خاک از سنگ خارا
پدید آمد یکی طاق آشکارا
درو در بسته صندوقی ز مرمر
بر آن صندوق سنگین قفلی از زر
❈۱۳❈
به فرمان شه آن در بر گشادند
درون قفل را بیرون نهادند
طلسمی یافتند از سیم ساده
برو یکپاره لوح از زر نهاده
❈۱۴❈
بر آن لوح زر از سیم سرشته
زر اندر سیم ترکیبی نوشته
طلب کردند پیری کان فرو خواند
شهنشه زان فرو خواندن فرو ماند
❈۱۵❈
چو آن ترکیب را کردند خارش
گزارنده چنین کردش گزارش
که شاهی کاردشیر بابکان بود
بچستی پیشوای چابکان بود
❈۱۶❈
ز راز انجم و گردون خبر داشت
در احکام فلک نیکو نظر داشت
ز هفت اختر چنین آورد بیرون
که در چندین قران از دور گردون
❈۱۷❈
بدین پیکر پدید آید نشانی
در اقلیم عرب صاحب قرانی
سخن گوی و دلیر و خوب کردار
امین و راست عهد و راست گفتار
❈۱۸❈
به معجز گوش مالد اختران را
بدین خاتم بود پیغمبران را
ز ملتها برآرد پادشائی
به شرع او رسد ملت خدائی
❈۱۹❈
کسی را پادشاهی خویش باشد
که حکم شرع او در پیش باشد
بدو باید که دانا بگرود زود
که جنگ او زیان شد صلح او سود
❈۲۰❈
چو شاهنشه در آن صورت نظر کرد
سیاست در دل و جانش اثر کرد
به عینه گفت کاین شکل جهانتاب
سواری بود کان شب دید در خواب
❈۲۱❈
چنان در کالب جوشید جانش
که بیرون ریخت مغز از استخوانش
بپرسید از بریدان جهانگرد
که در گیتی که دیدست اینچنین مرد
❈۲۲❈
همه گفتند کاین تمثال منظور
که دل را دیده بخشد دیده را نور
نماند جز بدان پیغمبر پاک
کزو در کعبه عنبر بوی شد خاک
❈۲۳❈
محمد کایزد از خلقش گزید است
زبانش قفل عالم را کلید است
برون شد شاه از آن گنجینه دلتنگ
از آن گوهر فتاده بر سرش سنگ
❈۲۴❈
چو شیرین دید شه را جوش در مغز
پریشان پیکرش زان پیکر نغز
به شه گفت ای به دانائی و رادی
طراز تاج و تخت کیقبادی
❈۲۵❈
در این پیکر که پیش از ما نهفتند
سخن دانی که بیهوده نگفتند
به چندین سال پیش از ما بدین کار
رصد بستند و کردند این نمودار
❈۲۶❈
چنین پیغمبری صاحب ولایت
کزو پیشینه کردند این ولایت
به خاصه حجتی دارد الهی
دهد بر دین او حجت گواهی
❈۲۷❈
ره و رسمی چنین بازی نباشد
برو جای سرافرازی نباشد
اگر بر دین او رغبت کند شاه
نماند خار و خاشاکش درین راه
❈۲۸❈
ز باد افراه ایزد رسته گردد
به اقبال ابد پیوسته گردد
برو نام نکو خواهی بماند
همان در نسل او شاهی بماند
❈۲۹❈
به شیرین گفت خسرو راست گوئی
بدین حجت اثر پیداست گوئی
ولی ز آنجا که یزدان آفرید است
نیاکان مرا ملت پدید است
❈۳۰❈
ره و رسم نیاکان چون گذارم
ز شاهان گذشته شرم دارم
دلم خواهد ولی بختم نسازد
نو آیین آنکه بخت او را نوازد
❈۳۱❈
در آن دوران که دولت رام او بود
ز مشرق تا به مغرب نام او بود
رسول ما به حجتهای قاهر
نبوت در جهان میکرد ظاهر
❈۳۲❈
گهی میکرد مه را خرقهسازی
گهی مه کرد با مه خرقهبازی
گهی با سنگ خارا راز میگفت
گهی سنگش حکایت باز میگفت
❈۳۳❈
شکوهش کوه را بنیاد میکند
بروت خاک را چون باد میکند
عطایش گنج را ناچیز میکرد
نسیمش گنج بخشی نیز میکرد
❈۳۴❈
خلایق را ز دعوت جام میداد
بهر کشور صلای عام میداد
بفرمود از عطا عطری سرشتن
بنام هر کسی حرزی نوشتن
❈۳۵❈
حبش را تازه کرد از خط جمالی
عجم را بر کشید از نقطه خالی
چو از نقش نجاشی باز پرداخت
به مهر نام خسرونامهای ساخت
کامنت ها