نظامی:نظامی هان و هان تا زنده باشی چنان خواهم چنان کافکنده باشی
❈۱❈
نظامی هان و هان تا زنده باشی
چنان خواهم چنان کافکنده باشی
نه بینی در که دریاپرور آمد
از افتادن چگونه بر سر آمد
❈۲❈
چو دانه گر بیفتی بر سر آیی
چو خوشه سر مکش کز پا درایی
مدارا کن که خوی چرخ تند است
به همت رو که پای عمر کند است
❈۳❈
هوا مسموم شد با گرد می ساز
دوا معدوم شد با درد می ساز
طبیب روزگار افسون فروش است
چو زراقان ازان ده رنگ پوش است
❈۴❈
گهی نیشی زند کاین نوش اعضاست
گه آرد ترشیی کاین دفع صفراست
علاجالرأس او انجیدن گوش
دمالاخوین او خون سیاوش
❈۵❈
بدین مرهم جراحت بست نتوان
بدین دارو ز علت رست نتوان
چو طفل انگشت خود میمز در این مهد
ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد
❈۶❈
بگیر آیین خرسندی ز انجیر
که هم طفلست و هم پستان و هم شیر
بر این رقعه که شطرنج زیانست
کمینه بازیش بینالرخانست
❈۷❈
دریغ آن شد که در نقش خطرناک
مقابل میشود رخ با رخ خاک
درین خیمه چه گردی بند بر پای
گلو را زین طنابی چند بگشای
❈۸❈
برون کش پای ازین پاچیله تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ
قدم درنه که چون رفتی رسیدی
همان پندار کاین ده را ندیدی
❈۹❈
اگر عیشی است صد تیمار با اوست
و گر برگ گلی صد خار با اوست
به تلخی و به ترشی شد جوانی
به صفرا و به سودا زندگانی
❈۱۰❈
به وقت زندگی رنجور حالیم
که با گرگان وحشی در جوالیم
به وقت مرگ با صد داغ حرمان
ز گرگان رفت باید سوی کرمان
❈۱۱❈
ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست
ز ما تا مرگ موئی نیز هم نیست
سری داریم و آن سرهم شکسته
به حسرت بر سر زانو نشسته
❈۱۲❈
سری کو هیبت جلاد بیند
صواب آن شد که بر زانو نشیند
ولایت بین که ما را کوچگاهست
ولایت نیست این زندان و چاهست
❈۱۳❈
ز گرمائی چو آتش تاب گیریم
جگر درتری بر فاب گیریم
چو موئی برف ریزد پر بریزیم
همه در موی دام و دد گریزیم
❈۱۴❈
بدین پا تا کجا شاید رسیدن
بدین پر تا کجا شاید پریدن
ستم کاری کنیم آنگه بهر کار
زهی مشتی ضعیفان ستمکار
❈۱۵❈
کسی کو بر پر موری ستم کرد
هم از ماری قفای آن ستم خورد
به چشم خویش دیدم در گذرگاه
که زد بر جان موری مرغکی راه
❈۱۶❈
هنوز از صید منقارش نپرداخت
که مرغی دیگر آمد کار او ساخت
چو بد کردی مباش ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات
❈۱۷❈
سپهر آیینه عدلست و شاید
که هرچ آن از تو بیند وا نماید
منادی شد جهان را هر که بد کرد
نه با جان کسی با جان خود کرد
❈۱۸❈
مگر نشنیدی از فراش این راه
که هر کو چاه کند افتاد در چاه
سرای آفرینش سرسری نیست
زمین و آسمان بیداوری نیست
❈۱۹❈
هران سنگی که دریائی و کانیست
در او دری و یاقوتی نهانیست
چو عیسی هر که درد توتیائی
ز هر بیخی کند دارو گیائی
❈۲۰❈
چو ما را چشم عبرت بین تباهست
کجا دانیم کاین گل یا گیاهست
گرفتم خود که عطار وجودی
تو نیز آخر بسوزی گر چه عودی
❈۲۱❈
و گر خود علم جالینوس دانی
چو مرگ آمد به جالینوس مانی
چو عاجز وار باید عاقبت مرد
چه افلاطون یونانی چه آن کرد
❈۲۲❈
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم
ز محنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست
❈۲۳❈
اگر با این کهن گرگ خشن پوست
به صد سوگند چون یوسف شوی دوست
لبادت را چنان بر گاو بندد
که چشمی گرید و چشمیت خندد
❈۲۴❈
چه پنداری کز اینسان هفتخوانی
بود موقوف خونی و استخوانی
بدین قاروره تا چند آبریزی
بدین غربال تا کی خاک بیزی
❈۲۵❈
نخواهد ماند آخر جاودانه
در این نه مطبخ این یک چارخانه
چو وقت آید که وقت آید به آخر
نهانیها کنند از پرده ظاهر
❈۲۶❈
نه بینی گرد ازین دوران که بینی
جز آن قالب که در قلبش نشینی
ازین جا توشه بر کانجا علف نیست
در اینجا جو که آنجا جز صدف نیست
❈۲۷❈
درین مشکین صدفهای نهانی
بسا درها که بینی ارمغانی
نو آیین پردهای بینی دلاویز
نوای او نوازشهای نو خیز
❈۲۸❈
کهن کاران سخن پاکیزه گفتند
سخن بگذار مروارید سفتند
سخنهای کهن زالی مطراست
و گر زال زر است انگار عنقاست
❈۲۹❈
درنگ روزگار و گونه گرد
کند رخسار مروارید را زرد
نگویم زر پیشین نو نیرزد
چو دقیانوس گفتی جو نیرزد
❈۳۰❈
گذشت از پانصد و هفتاد شش سال
نزد بر خط خوبان کس چنین خال
چو دانستم که دارد هر دیاری
ز مهر من عروسی در کناری
❈۳۱❈
طلسم خویش را از هم گسستم
بهر بیتی نشانی باز بستم
بدان تا هر که دارد دیدنم دوست
ببیند مغز جانم را در این پوست
❈۳۲❈
اگر من جان محجوبم تن اینست
و گر یوسف شدم پیراهن اینست
عروسی را که فروش گل نپوشد
اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد
❈۳۳❈
همه پوشیدهای با ماست ظاهر
چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر
نظامی نیز کاین منظومه خوانی
حضورش در سخن یابی عیانی
❈۳۴❈
نهان کی باشد از تو جلوهسازی
که در هر بیت گوید با تو رازی
پس از صد سال اگر گوئی کجا او
زهر بیتی ندا خیزد کهها او
❈۳۵❈
چو کرم قز شدم از کرده خویش
به ریشم بخشم ار برگی کنم ریش
حرامم باد اگر آبی خورم خام
حلالی بر نیارم پخته از کام
❈۳۶❈
نخسبم شب که گنجی بر نسنجم
دری بیقفل دارد کان کنجم
زمین اصلیم در بردن رنج
که از یک جو پدید آرم بسی گنج
❈۳۷❈
ز دانه گر خورم مشتی به آغاز
دهم وقت درودن خرمنی باز
بران خاکی هزاران آفرین بیش
که مشتی جو خورد گنجی کند پیش
❈۳۸❈
کسی کو بر نظامی میبرد رشک
نفس بیآه بیند دیده بیاشک
بیا گو شب ببین کان کندنم را
نه کان کندن ببین جان کندنم را
❈۳۹❈
بهر در کز دهن خواهم برآورد
زنم پهلو به پهلو چند ناورد
به صد گرمی بسوزانم دماغی
به دست آرم به شبها شب چراغی
❈۴۰❈
فرستم تا ترازو دار شاهان
جوی چندم فرستد عذرخواهان
خدایا حرف گیران در کمینند
حصاری ده که حرفم را نه بینند
❈۴۱❈
سخن بیحرف نیک و بد نباشد
همه کس نیک خواهد خود نباشد
ولی آن کز معانی با نصیبست
بداند کاین سخن طرزی غریبست
❈۴۲❈
اگر شیری غریبان را میفکن
غریبان را سگان باشند دشمن
بسا منکر که آمد تیغ در مشت
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت
❈۴۳❈
بسا گویا که با من گشت خاموش
درازیش از زبان آمد سوی گوش
چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست
خری با چارپا آمد فرادست
❈۴۴❈
چه باک از طعنه خاکی و آبی
چو دارم درع زرین آفتابی
گر از من کوکبی شمعی برافروخت
کس از من آفتابی در نیاموخت
❈۴۵❈
که گر در راه خود یک ذره دیدم
به صد دستش علم بالا کشیدم
و گر سنگی دهن در کاس من زد
دری شد چون که در الماس من زد
❈۴۶❈
تحمل بین که بینم هندوی خویش
چو ترکانش جنیبت میکشم پیش
گه آن بیپرده را موزون کنم ساز
گه این گنجشک راگویم زهی باز
❈۴۷❈
ز هر زاغی به جز چشمی نجویم
به هر زیفی جز احسنتی نگویم
به گوشی جام تلخیها کنم نوش
به دیگر گوش دارم حلقه در گوش
❈۴۸❈
نگهدارم به چندین اوستادی
چراغی را درین طوفان بادی
ز هر کشور که برخیزد چراغی
دهندش روغنی از هر ایاغی
❈۴۹❈
ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور
ز باد سردش افشانند کافور
بشکر زهر می باید چشیدن
پس هر نکته دشنامی شنیدن
❈۵۰❈
من ازدامن چو دریا ریخته در
گریبانم ز سنگ طعنهها پر
کلوخ انداخته چون خشت در آب
کلوخ اندازیی ناکرده دریاب
❈۵۱❈
دهان خلق شیرین از زبانم
چو زهر قاتل از تلخی دهانم
چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان
❈۵۲❈
چو برقی کو نماید خنده خوش
غریق آب و میسوزد در آتش
نه گنجی ای دل از ماران چه نالی
که از ماران نباشد گنج خالی
❈۵۳❈
چو طاوس بهشت آید پدیدار
بجای حلقه دربانی کند مار
بدین طاوس ماران مهره باشند
که طاوسان و ماران خواجه تاشند
❈۵۴❈
نگاری اکدشست این نقش دمساز
پدر هندو و مادر ترک طناز
مسی پوشیده زیر کیمیائی
غلط گفتم که گنجی و اژدهائی
❈۵۵❈
دری در ژرف دریائی نهاده
چراغی بر چلیپائی نهاده
تو در بردار و دریا را رها کن
چراغ از قبله ترسا جدا کن
❈۵۶❈
مبین کاتشگهی را رهنمونست
عبارت بین که طلق اندود خونست
عروسی بکر بین با تخت و با تاج
سرو بن بسته در توحید و معراج
کامنت ها