نظامی:ندیمی خاص بودش نام شاپور جهان گشته ز مغرب تالهاور
❈۱❈
ندیمی خاص بودش نام شاپور
جهان گشته ز مغرب تالهاور
ز نقاشی به مانی مژده داده
به رسامی در اقلیدس گشاده
❈۲❈
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش میرست
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی
❈۳❈
زمین بوسید پیش تخت پرویز
فرو گفت این سخنهای دلاویز
که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صد یک از چیزی که دانم
❈۴❈
اشارت کرد خسرو کی جوانمرد
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد
زبان بگشاد شاپور سخنگوی
سخن را بهره داد از رنگ و از بوی
❈۵❈
که تا گیتیست گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت
جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد
❈۶❈
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آنکس که آبادت نخواهد
بسی گشتم درین خرگاه شش طاق
شگفتیها بسی دیدم در آفاق
❈۷❈
از آن سوی کهستان منزلی چند
که باشد فرضه دریای دریند
زنی فرماندهست از نسل شاهان
شده جوش سپاهش تا سپاهان
❈۸❈
همه اقلیم اران تا به ارمن
مقرر گشته بر فرمان آن زن
ندارد هیچ مرزی بیخرابی
همه دارد و مگر تختی و تاجی
❈۹❈
هزارش قلعه بر کوه بلند است
خزینهاش را خدا داند که چند است
ز جنس چارپا چندان که خواهی
به افزونی فزون از مرغ و ماهی
❈۱۰❈
ندارد شوی و دارد کامرانی
به شادی میگذارد زندگانی
ز مردان بیشتر دارد سترکی
مهین بانوش خوانند از بزرگی
❈۱۱❈
شمیرا نام دارد آن جهانگیر
شمیرا را مهین بانوست تفسیر
نشست خویش را در هر هوائی
به هر فصلی مهیا کرده جائی
❈۱۲❈
به فصل گل به موقان است جایش
که تا سرسبز باشد خاک پایش
به تابستان شود بر کوه ارمن
خرامد گل به گل خرمن به خرمن
❈۱۳❈
به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز
زمستانش به بردع میل چیر است
که بردع را هوای گرمسیر است
❈۱۴❈
چهارش فصل ازینسان در شمار است
به هر فصلی هوائیش اختیار است
نفس یک یک به شادی میشمارد
جهان خوش خوش به بازی میگذارد
❈۱۵❈
درین زندانسرای پیچ بر پیچ
برادرزادهای دارد دگر هیچ
پری دختی پری بگذار ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی
❈۱۶❈
شب افروزی چو مهتاب جوانی
سیه چشمی چو آب زندگانی
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین
❈۱۷❈
ز بس کاورد یاد آن نوش لب را
دهان پر آب شکر شد رطب را
به مروارید دندانهای چون نور
صدف را آب دندان داده از دور
❈۱۸❈
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده
خم گیسوش تاب از دل کشیده
به گیسو سبزه را بر گل کشیده
❈۱۹❈
شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمار خیزش
فسونگر کرده بر خود چشم خود را
زبان بسته به افسون چشم بد را
❈۲۰❈
به سحری کاتش دلها کند تیز
لبش را صد زبان هر صد شکر ریز
نمک دارد لبش در خنده پیوست
نمک شیرین نباشد وان او هست
❈۲۱❈
تو گوئی بینیش تیغیست از سیم
که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنهای بر رخ نه یابی
❈۲۲❈
به شمعش بر بسی پروانه بینی
زنازش سوی کس پروانه بینی
صبا از زلف و رویش حلهپوش است
گهی قاقم گهی قندز فروش است
❈۲۳❈
موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه
❈۲۴❈
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل اروا گشاید در بریزد
❈۲۵❈
نهاده گردن آهو گردنش را
به آب چشم شسته دامنش را
به چشم آهوان آن چشمه نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
❈۲۶❈
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلشن ناچیده دیار
شبی صد کس فزون بیند به خوابش
نه بیند کس شبی چون آفتابش
❈۲۷❈
گر اندازه ز چشم خویش گیرد
برآهوئی صد آهو بیش گیرد
ز رشک نرگس مستش خروشان
به بازار ارم ریحان فروشان
❈۲۸❈
به عید آرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی
به حیرت مانده مجنون در خیالش
به قایم رانده لیلی با جمالش
❈۲۹❈
به فرمانی که خواهد خلق را کشت
به دستش ده قلم یعنی ده انگشت
مه از خوبیش خود را خال خوانده
شب از خالش کتاب فال خوانده
❈۳۰❈
ز گوش و گردنش لولو خروشان
که رحمت بر چنان لولو فروشان
حدیثی و هزار آشوب دلبند
لبی و صد هزاران بوسه چون قند
❈۳۱❈
سر زلفی ز ناز و دلبری پر
لب و دندانی از یاقوت و از در
از آن یاقوت و آن در شکر خند
مفرح ساخته سودائیی چند
❈۳۲❈
خرد سرگشته بر روی چو ماهش
دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
هنر فتنه شده بر جان پاکش
نبشته عهده عنبر به خاکش
❈۳۳❈
رخش نسرین و بویش نیز نسرین
لبش شیرین و نامش نیز شیرین
شکر لفظان لبش را نوش خوانند
ولیعهد مهین بانوش دانند
❈۳۴❈
پریرویان کزان کشور امیرند
همه در خدمتش فرمان پذیرند
ز مهتر زادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر
❈۳۵❈
بخوبی هر یکی آرام جانی
به زیبائی دلاویز جهانی
همه آراسته با رود و جامند
چو مه منزل به منزل میخرامند
❈۳۶❈
گهی بر خرمن مه مشک پوشند
گهی در خرمن گل باده نوشند
ز برقع نیستشان بر روی بندی
که نارد چشم زخم آنجا گزندی
❈۳۷❈
بخوبی در جهان یاری ندارند
به گیتی جز طرب کاری ندارند
چو باشد وقت زور آن زورمندان
کنند از شیر چنگ از پیل دندان
❈۳۸❈
به حمله جان عالم را بسوزند
به ناوک چشم کوکب را بدوزند
اگر حور بهشتی هست مشهور
بهشت است آن طرف وان لعتبان حور
❈۳۹❈
مهین بانو که آن اقلیم دارد
بسی زینگونه زر و سیم دارد
بر آخر بسته دارد ره نوردی
کز او در تک نیابد باد گردی
❈۴۰❈
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زاب طوفان
به یک صفرا که بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده
❈۴۱❈
به گاه کوه کندن آهنین سم
گه دریا بریدن خیز ران دم
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
❈۴۲❈
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بر او عاشقتر از مرغ شب آویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد
❈۴۳❈
نه شیرینتر ز شیرین خلق دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
چو بر گفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار
❈۴۴❈
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند
که استادی که در چین نقش بندد
پسندیده بود هرچ او پسندد
❈۴۵❈
چنان آشفته شد خسرو بدان گفت
کزان سودا نیاسود و نمیخفت
همه روز این حکایت باز میجست
جز این تخم از دماغش برنمیرست
❈۴۶❈
در این اندیشه روزی چند میبود
به خشک افسانهای خرسند میبود
چو کار از دست شد دستی بر آورد
صبوری را به سرپائی در آورد
❈۴۷❈
به خلوت داستان خواننده را خواند
بسی زین داستان با وی سخن راند
بدو گفت ای به کار آمد وفادار
به کار آیم کنون کز دست شد کار
❈۴۸❈
چو بنیادی بدین خوبی نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی
مگو شکر حکایت مختصر کن
چو گفتی سوی خوزستان گذر کن
❈۴۹❈
ترا باید شد چون بتپرستان
به دست آوردن آن بت را به دستان
نظر کردن که در دل دارد؟
سر پیوند مردم زاد دارد؟
❈۵۰❈
اگر چون موم نقش میپذیرد
بر او زن مهر ما تا نقش گیرد
ور آهن دل بود منشین و بر گرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد
کامنت ها