نظامی:زمین بوسید شاپور سخندان که دایم باد خسرو شاد و خندان
❈۱❈
زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان
به چشم نیک بینادش نکوخواه
مبادا چشم بد را سوی او راه
❈۲❈
چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند
جوابش داد کی گیتی خداوند
چو من نقش قلم را در کشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ
❈۳❈
بجنبد شخص کو را من کنم سر
بپرد مرغ کو را من کنم پر
مدار از هیچ گونه گرد بر دل
که باشد گرد بر دل درد بر دل
❈۴❈
به چاره کردن کار آن چنانم
که هر بیچارگی را چاره دانم
تو خوشدل باش و جز شادی میندیش
که من یک دل گرفتم کار در پیش
❈۵❈
نگیرم در شدن یک لحظه آرام
ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام
نخسبم تا نخسبانم سرت را
نیایم تا نیارم دلبرت را
❈۶❈
چو آتش گرز آهن سازد ایوان
چو گوهر گر شود در سنگ پنهان
برونش آرم به نیروی و به نیرنگ
چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ
❈۷❈
گهی با گل گهی با خار سازم
ببینم کار و پس با کار سازم
اگر دولت بود کارم به دستش
چو دولت خود کنم خسرو پرستش
❈۸❈
و گر دانم که عاجز گشتم از کار
کنم باری شهنشه را خبر دار
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست
❈۹❈
برنده ره بیابان در بیابان
به کوهستان ارمن شد شتابان
که آن خوبان چو انبوه آمدندی
به تابستان در آن کوه آمدندی
❈۱۰❈
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیش رو بود
گرفته سنگهای لاجوردی
ز کسوتهای گل سرخی و زردی
❈۱۱❈
کشیده بر سر هر کوهساری
زمرد گون بساطی مرغزاری
ز جرم کوه تا میدان بغرا
کشیده خط گل طغرا به طغرا
❈۱۲❈
در آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انشراق است
ز خارا بود دیری سال کرده
کشیشیانی بدو در سالخورده
❈۱۳❈
فرود آمد بدان دیر کهن سال
بر آن آیین که باشد رسم ابدال
سخنپیمای فرهنگی چنین گفت
به وقت آنکه درهای دری سفت
❈۱۴❈
که زیر دامن این دیر غاریست
در و سنگی سیه گوئی سواری است
ز دشت رم گله در هر قرانی
به گشتن آید تکاور مادیانی
❈۱۵❈
ز صد فرسنگی آید بر در غار
در او سنبد چو در سوراخ خود مار
بدان سنگ سیه رغبت نماید
به رغبت خویشتن بر سنگ ساید
❈۱۶❈
به فرمان خدا زو گشن گیرد
خدا گفتی شگفتی دل پذیرد
هران کره کزان تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار
❈۱۷❈
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ
که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ
کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی
نیابی گردبادش برد گوئی
❈۱۸❈
وزان کرسی که خوانند انشراقش
سری بینی فتاده زیر ساقش
به ماتم داری آن کوه گل رنگ
سیه جامه نشسته یک جهان سنگ
❈۱۹❈
به خشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفهوار کرده شاخ شاخش
فلک گوئی شد از فریاد او مست
به سنگستان او در شیشه بشکست
❈۲۰❈
خدا را گر چه عبرتهاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار
چو اندر چار صد سال از کم و بیش
رسد کوهی چنان را این چنین پیش
❈۲۱❈
تو بر لختی کلوخ آب خورده
چرائی تکیه جاوید کرده
نظامی زین نمط در داستان پیچ
که از تو نشنوند این داستان هیچ
کامنت ها